اسب بعد از چند بار خوابیدن و بلند شدن در نهایت با نالهای دردناک و از اعماق وجود بر زمین خوابید و دیگر بلند نشد. درد امانش را بریده بود و مدام پهلو به پهلو عوض میکرد.
تلاشهایم برای برخاستن دوبار و ادامه دادنش به راه بیهوده بود.صدای نفسهایش در سکوت کوه میپیچید و انعکاس پیدا میکرد، چارهای نبود، باید صبر میکردم تا شاید خود اسب برخیزد،
دید خوبی داشتم، مهتاب زیبا و نورانی همه جا را مثل روز روشن کرده بود، این روشنایی تنها شانس من در این تنهایی و شب سخت بود.
با اضطراب بر روی تختهسنگی نشستم و امادیان را نگاه میکردم و به فکر فرو رفتم. با خود گفتم؛ امشب با این شرایط فکر نمیکنم سر موقع به مرز برسم و بار به درد بخوری هم فکر نکنم برایم بماند.
البته از این هم میترسیدم که مبادا نیروهای گشت مرزی در این گیر و دار سر برسند، آنوقت چکار می توانم بکنم، مجبور میشوم مادیان بیچاره را همینجا رها کنم،
خدایا، این اسب چه مشکلی برایش پیش آمده!؟ می دانستم شکم اسب بزرگ شده و کرهای در راه دارد اما مطمئن نبودم وقت آمدن کره باشد، از کجا معلوم شاید بیمار شده، یا اسب بینوا از خستگی تاب و توانش را از دست داده است، به هر صورت چارهای نداشتم، باید منتظر عاقبت کار میماندم.
ساکت فقط نگاه میکردم، گویا سکوت کوه من را هم با خود همراه کرده بود، ذهنم درگیر این افکار بود که صداهایی بگوشم رسید! کمی گوشهایم را تیز کردم تا ببینم صدای چیست!؟ نکند حیوان درندهای یا حتی گشتیها باشند،!
نزدیکتر که شد، شنیدم کسی اسبش را هی می کند، صدای تلق تلق سم اسب بر روی سنگ ها نزدیک و نزدیکتر به گوشم میرسید. کسی سوار بر اسب در حال نزدیک شدن به من بود. خودم را لای سنگها دادم. غرببه کمی که نزدیک تر شد او را شناختم، کاک رحمان بود، از همشهریان و دوستان خودم، خوشحال شدم. کاک رحمان مرد خوب و کار بلدی بود. و البته بدن ورزیدهای هم داشت، با اینکه همانند من، پا به میان سالی گذاشته بود اما هنوز آن ورزیدگی جوانیش را داشت.
به من که رسید گفت کاک ریبوار تویی؟ چی شده، مانده نباشی!؟ چرا اسبت خوابیده است؟
گفتم نمیدانم،! مطمئن نیستم اما فکر میکنم میخواهد کره اش را به دنیا بیاورد. آخر شما بگو الان موقع زائیدن است!؟ من شنیدهام اسب میتوان موقع زایمانش را عقب بیندازد. درسته کاک رحمان!؟
رحمان لبخندی زد و از اسب پایین آمد، دستی به شکم مادیان کشید. گفت: اره ریبوار گیان، کره در راه دارد و بله، من هم شنیده ام اسب میتواند زایمانش را به وقت و شرایط مناسب عقب بیندازد، اما از کجا میدانی که اسب خودش این وقت را برای به دنیا آوردن کرهاش انتخاب نکرده باشد!؟ یا اینکه حیوان وقتها را عقب انداخته و دیگر زمانی برایش باقی نمانده است، و تو متوجه نشدهای!؟ تا ابد هم که نمیتواند از این تولد جلوگیری کند، آمدن جدیدها حتمی است.!
ای داد حیوانی چه دردی هم میکشد.!؟
دیدم افسار اسبش را به سنگی بست و آمد کنارم روی تختهسنگ نشست. بسته سیگاری از جیبش درآود و یکی به من داد و خودش هم یکی روشن کرد، سیگاری با هم کشیدیم، بعد از دقایقی گفتم کاک رحمان تو برو دیرت میشود سر وقت به مرز نمیرسی، نکند موقع برگشت به گشتی ها برخورد کنی. گفت: کجا بروم؟ امشب قسمت من این بوده، پیشت میمانم تا کره به دنیا بیاید و بعد اگر توانستیم خودمان را سر وقت به مرز میرسانیم اگر بار خوبی مانده بود خرید میکنیم، اگر نبود یا دست خالی بر میگردیم یا همانجا میمانیم تا شب بعد.گفتم آخر کاری ندارم، تو هم علاف من میشوی.گفت: دوست من چه علافی،؟ پیش آمده، حتما خیری در این است و چه خوب که امشب شاهد به دنیا آمدن هستیم.!
کوه و سکوت شب و مهتاب و هوای اواخر بهار در شب که به سردی هم میزد لذت بخش بود، نزدیک دوساعتی بود از خوابیدن مادیان میگذشت. از هر دری صحبت میکردیم، کاک رحمان هم حال خوشی نداشت، دلش گرفته بود، گفت؛ کاک ریبوار امشب نمی خواستم به مرز بیایم، اصلا حوصله اش را نداشتم، حالم از این وضع کار و بار بد است.! ببین همه ما باید مثل دزدها نصف شب به کوه بزنیم، عاقبت ما با چند قلم جنس و لوازم ساده که از عراق یا ترکیه به داخل ایران میبریم شده قاچاقچی و اخلالگر اقتصادی،! عاقبت بچه های ما چه میشود؟
باور کن اصلا نمی دانم چطور شد که اسب را برداشتم و براه افتادم! فکر میکنم یه چیزی من را صدا میکرد و بطرف کوه میکشید.!
صدای نفسهای مادیان کهر بلند و بلندتر شد، کاک رحمان بطرف اسب رفت، لحظاتی در چشم های اسب خیره شد، دستی به سر و پوزه حیوان کشید، کمی آب هم با بطری در دهان اسب ریخت. بعد بطرف من برگشت و گفت؛
راستی تا امروز به عمق چشمهای اسب نگاه کردهای؟ چیزی مانند نوعی غمِ غریب در عمق نگاهش هست، فکر میکنم اسب چیزی از ما انسانها و این دنیا میداند اما نمیتواند بر زبان بیاورد! یا اینکه خودش غمی دارد! اگر از خودش باشد من فکر میکنم غم اسارت خودش و فرزندانش و همنوعانش در دنیا به دست ما انسانهاست و اگر هم غم ما باشد فکر میکنم غم انسان بودن ما را میخورد، چیزی که قدرش را نمی دانیم و شاید لیاقتش را نداریم.
گفتم: نمیدانم تا الان دقت نکردهام، اما قبول دارم چشمهای اسب یه مظلومیت و یه جور غم یا میشه گفت یه جور حیای خاصی در آنها هست.البته در دلم احساس خاصی نسبت به حرفهای کاک رحمان و رفتارش پیدا کردم و به فکر فرو رفتم.
اسب بیچاره موقع زایمان فشار زیادی را تحمل میکرد. کاک رحمان کمک زیادی به اسب کرد تا بعد از ساعتی کرهاش را به دنیا آورد،کره بعد از طی کردن مراحل تولد و بعد تولد با تلاش زیاد بر سر پاهای لرزانش ایستاد. چقدر زیبا بود مثل یک فرشته یا یک اسب تک شاخ افسانهای،! در آن مهتاب رنگ سفید کره چند برابر به چشم میآمد. چشم های کاک رحمان از خوشحالی برق میزد و گفت؛ ببین قدرت خدا چقدر این کره اسب زیباست، چه دم قشنگی دارد، به انتظار و سختی هایش میارزد، و ادامه داد، ریبوار، نظرت چیست یه اسم برایش انتخاب کنیم.؟ گفتم؛ خوب است، تو اسمی در نظر داری؟ گفت بله یه اسم که بنظرم مناسب ظاهر او و این وقت تولدش است، گفتم؛خوب چه اسمی ؟
گفت ؛بیا اسمش را [مهتاب] بگذاریم.
گفتم مهتاب،! کاک رحمان شوخی می کنی!؟ به ما میخندن، آخر کی اسم اسب رو مهتاب میگذارد؟ گفت؛ چرا میخندن!؟ هم ماده است و هم سفید است و مثل مهتابِ امشب می درخشد. اصلا بگذار بخندن، اینجوری قشنگ تر میشود.گفتم والا نمیدانم! اما باشد، هر چه تو بگویی قبول، پس اسمش شد مهتاب. دیگر چیزی به صبح نمانده بود، آفتاب در حال طلوع کردن بود، نمازمان را خواندیم و بعد از اینکه مادیان کمی حالش جا آمد آرام آرام بطرف مرز براه افتادیم، کره هم قدم به قدم و با کمک ما از کوه و کمرها رد میشد و دنبال ما میآمد.تا به مرز محل خرید لوازمات رسیدیم.
همه آماده برگشتن بودند، کره جانی گرفته بود و گه گاهی در بین کولبران میدوید و بازی میکرد.
منو کاک رحمان ماندگار شدیم، تا برای شب دیگر باری مناسب گیر بیاوریم.
در هوای بهار کره انرژیاش چند برابر شده بود و تا عصر بدون هیچ محدودیتی به جست و خیز پرداخت. به هر طرف سرک میکشید، گاهی از مادرش دور میشد و در میان چادرها و بین کسانی که آنجا بودند میدوید، طوری که همه را مشغول خودش کرده بود. رحمان شش دانگ حواسش را به کره داده بود. بنظر می آمد به این کره اسب وابسته شده باشد.
رحمان به کره اشاره کرد و گفت ببین ریبوار، هیچ دقت کرده ای همه موجودات عالم آزاد و رها آفریده میشوند!؟ هیچ انسانی از ابتدا برده به دنیا پا نمیگذارد و حتی هیچ اسبی هم بارکش و برده خلق نشده است. دیگر کاملا از رفتار و گفتار رحمان گیج و متعجب شده بودم.حتی کمی هم میترسیدم.گفتم :کاک رحمان تو از دیشب تا الان یه طوری شدهای. بگو چی شده؟ نگرانت هستم. تو دوست منی و برایم مثل برادر عزیز هستی. گفت؛ ریبوار جان هیچی نشده، نگران نباش فقط این کره من را به فکر فرو برده است.
گفتم؛ امیدوارم همین طور باشد. خوب از اینها گذشته حالا بگو با این کره چکار کنیم و یا چطور او را از کوهها و پرتگاهها ، سالم رد کرده و به روستا برسانیم.؟ باید برایش فکری کنیم،!؟ وگرنه در راه حتما از بین میرود. بنظرت بهتر نیست همینجا او را رها کنیم یا اگر کسی مشتریش بود او را بفروشیم؟ آخر راه خیلی سخت است، او که خودش نمی تواند رد شود،ما هم که نمیتوانیم با این همه بار او را با خود ببریم، خطرناک است، زبان بسته اگر از کوه پرت شود می میرد.
رحمان کمی اخم کرد و گفت؛ نه بابا، نترس ، هر طور شده میبریمش. نگران نباش، ما در این کوهها بزرگ شدهایم، نمیتوانیم یک کره اسب را سالم به خانه برسانیم!؟
ریبوار، ببین این کره چه بدن و پاهای کشیدهای دارد، این باید اسب مسابقهای شود. اسب قهرمان،! باید مثل باد در دشت هایمان بتازد ریبوار، تو میگویی ولش کنیم!؟ پدر و مادرش هم از جنس باد بودهاند، اما بارکش و اسیر شدند، یا اسیرشان کردهاند. ولی این کره باید تلافی کند.
در جوابش گفتم باشد رحمان، میبریمش، وقتی رحمان با خیره به کره حرف میزد، میشد نوعی اراده محکم و امید را در چشمهایش دید.و میشد احساس کرد رحمان دلش از همه چیز پر است، از خودش، از زندگی از روزگار از من از اسب ها که تن به بار کشی می دهند از....ساکت بودم و به نگاههای رحمان و چشمهای نافذاش که آنها را تنگ کرده بود تا کره و بازیهای او را بهتر ببیند نگاه میکردم.یک شب دیگر هم در مرز ماندیم تا موقع سپیدهدم بار گرفتیم و بر اسبها بستیم و براه افتادیم، من سعی کردم بار سبکتری بگیرم تا به مادیان تازه مادر شده خیلی فشار نیاید.
آفتاب کمکم طلوع می کرد که ما آماده حرکت شدیم. وقتی خواستم طناب باریکی به گردن کره ببندم رحمان اجازه نداد.گفت؛ مگر نگفتم میخواهم او مثل باد آزاد و رها باشد.
به راه افتادیم، من افسار مادیان را کشیدم و جلوتر حرکت کردم، کره هم به دنبال مادرش، و رحمان هم به دنبال او میآمد.با سختی فراوان و کمک ما هر طور بود او را از گذرگاههای سخت عبور میدادیم. رحمان از پشت او را هدایت میکرد و هرکجا لازم بود، او را مانند فرزندش در بغل میگرفت تا بسلامت رد شود. راه سخت بود و کره هم بیتجربه،! در لبه پرتگاهی برای یک لحظه کره لیز خورد و به پایین افتاد. شانس آورد ارتفاع کم بود و او سالم بر زمین نشست.
ولی! کره ترسیده بود و تا جایی که جان داشت هراسان و سرگردان در دره مانندی شروع به دویدن به هر طرف کرد! اما آنچه کار را سخت و دلهره آورتر میکرد! محلی بود که او در آن میدوید، محلی پر از مینهای بجای مانده از سالهای جنگ، مین هایی که اوایل جنگ عراقیها در زمینهای ما کاشته بودند، ما هم به دلیل وجود همین مینها بود که لبه کوه را برای رفت و برگشت انتخاب کرده، و وارد دره نمیشدیم.رحمان بیقرارتر از کره اسب بی تجربه، مدام فریاد میزد و او را صدا میکرد: برگرد مهتاب، برگرد، آنجا جای تو نیست. خاک ما بوده اما آن را با مین از ما گرفتهاند! برگرد قهرمان ، فریادهای رحمان تمامی نداشت!
گفتم؛ بس کن کاک رحمان سودی ندارد، بیا برویم، این کره خودش را به کشتن داد،! بیا به راهمان ادامه دهیم، شاید با دیدن ما خودش شانس بیاورد و از میان مینها سالم بطرف ما و مادرش برگردد.
اما فایده ای نداشت، رحمان اصلا به حرف های من توجه نمی کرد.افسار اسبش را در کف دست من گذاشت و با نگاهی که پر از غم غریبی در عمق چشمانش بود،! لحظه ای به من خیره گشت و بعد از من جدا شد.! هر چه فریاد زدم ، چکار میخواهی بکنی!؟ رحمان صبرکن، تو دیوانه شدهای، صبر کن، آخر کجا میروی آنجا پر از مین است، خودت خوب اینجا را میشناسی، یادت هست در زمان جنگ و حتی بعد از جنگ این مینها چقدر از ما خون و جان گرفته اند، هیچ کس زنده و سالم از این جور جاها برنگشته و برهم نمیگردد.!بگذار کرههای بعدی را برای مسابقه و میدان تاخت و تاز آماده کنیم. برگرد دوست من، برگرد...اما رحمان گویا گوشی برای شنیدن نداشت، حرف هایم کمترین اثری در او نگذاشت. آرام آرام از لبه پرتگاه پایین رفت. وقتی به پایین رسید رو به من کرد و گفت: کاک ریبوار، یکی باید این راه را برود و باز کند، جنگ برای ما هنوز تمام نشده است.
دیگر قول بعد و فردا به خودم نمی دهم،! یا الان یا هیچوقت.! فقط قول بده اگر من برنگشتم و این کره از این میدان پر خطر جان سالم بهدر برد، او را حتما قهرمان بار بیاوری، بگذار در دشت های پاکمان بتازد، قول بده او را بارکش نکنی و به بارکشی عادت ندهی، بگذار برای خودش مثل باد آزاد باشد. قول بده ریبوار، قول مردانه و برادرانه.
نمیدانستم چه جوابی به رحمان بدهم، میدانستم تصمیماش قطعی است، بغض راه گلویم را سفت گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست. گفتم؛ برادرم قول میدهم، قول شرف.! و بعد براه افتاد .
من و چند کولبر دیگر که شاهد ماجرا بودند در جایمان میخکوب شده بودیم.! رحمان آرام آرام از پشت به طرف کره حرکت کرد طوری که کره را بطرف ما هدایت کند، در حال نزدیک شدن به او بود که صدای انفجار مهیبی در دره و کوه پیچید. گرد و خاک زیادی به هوا برخاست، بعد از چند لحظهی نفسگیر، دیدم کره اسب سپید بدون هیچ خراشی، همانند فرشتهای از دل گرد و خاک بیرون آمد و بطرف ما هراسان دوید، تا به دیواره نزدیک ما و مادرش رسید و ایستاد. اما هر چه منتظر شدیم کاک رحمان بیرون نیامد.