داستان «شبحی در ماشین لباسشویی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

همین طور که داشت به ساعت روی دیوار آشپزخانه نگاه می‌کرد، گفت: «مامانی... مامانی ... بابا کی میاد؟»110

مادرکه پای ظرف شویی مشغول شستن ظرف‌های شام بود با همان لبخند زیبا و همیشگی روی صورتش گفت: عزیزم بابا امشب نمیاد.

همین طور که زیر لبی غرغر می‌کرد، گفت: پس چرا نمیاد؟ مگه بابایی کجا رفته؟

مادر به آرامی گفت: دختر گلم. هر بابایی یه شغلی داره. بابا پلیس توام خیلی وقتا تو ماموریته، بعضی وقتا چند ساعته، بعضی وقتا هم چند روزه.

با گریه گفت: حالا کی برمی گرده؟

مادر با مهربانی اشک‌های روی صورتش را پاک کرد وگفت: عزیز دلم خیلی زود برمی گرده. فکرکنم به امید خدا دو روز دیگه اینجا باشه.

_یعنی چی؟

-یعنی دوتا شب، صبح بشه به امید خدا بابایی اومده.

در فکر فرورفت. سرش را با ناامیدی پایین انداخت.

سپس یک سیب زرد از سبد میوۀ روی میز ناهار خوری برداشت ومحکم گاز زد وگفت: «حالا که این طور شد من از دست بابایی خیلی ناراحتم.!»

مادر گفت: ای وای.چرا مادر جون؟

_به خاطر اینکه با من خداحافظی نکرد ورفت.

مادرلبخند زد و روی سرش دست کشیدو گفت:

«نازنین جان، موقع رفتن بابا، خواب بودی عزیزم. بابایی دلش نیومد که بیدارت کنه؛ فقط آروم پیشونی ات و بوسید و رفت.»

_ن...خیر. اصلاً قبول نیست. باید بیدارم می‌کرد!

مادر اورا محکم بغل کرد و چندین بارگونه هایش را بوسید.

بعد از آن نازنین رفت و روی مبل جلوی تلوزیون دراز کشید. سرگرم دیدن فیلم شد. چند دقیقه ایی نگذشته بود که مادر به کنارش آمدو لیوان‌های شیر کاکائوی گرم را روی میز گذاشت.

نازنین با هیجان پرسید: مامان بهار اسم این فیلم چیه؟

مادرکه تازه متوجه فیلم شده بود گفت: نازنین جان، مادر. این فیلم اصلاً مناسب سن تو نیست. وقتی کنار صفحۀ تلوزیون این علامت {+18} را دیدی لطفاً شبکه را عوض کن.

گفت: خب من که نمی دونستم.

_حالا اشکالی نداره. از این به بعد می دونی پس حواست و جمع کن.

مادر کنترل تلوزیون رااز روی میز برداشت و شبکه را عوض کرد.

نازنین باعجله پرسید: مامانی نگفتی اسم این فیلمه چی بود؟

ودستش را برد که لیوان شیرکاکائو را بردارد و بخورد.

 

 

دوباره گفت: مامان خانوم، با توام ها. گفتم اسمش چی بود؟

مادر آرام گفت: شبحی در تاریکی.

نازنین همان جا خشکش زد، لیوان از دستش افتاد وشیرکاکائو روی فرش ریخت.

مادر داد زد: نازنین چه کار می‌کنی. آخه حواست کجاست؟

نازنین زد به گریه وسریع به اتاقش رفت.

بعداز تمیز کردن فرش، مادر به اتاق نازنین رفت.

نازنین روی تخت خوابش نشسته بود پاهایش را از ترس بغل گرفته بود. او زیر لبی با خود چیزی می‌گفت همین که چشمش افتاد به مادر که در آستانۀ در ایستاده، گفت:

«مامانی، مامانی جونم...حالا که تنها موندیم ...حتماً سروکله‌اش پیدا می شه... میا د ما رو می بره ومی خوره!»

مادر اخمهایش را در هم کشید وگفت: کی؟ چی نازنین؟

_خب معلومه. همون.

_از کی حرف می‌زنی؟

_ش...ش...شبح.

مادر زد به خنده وگفت: از دست تو دختر. آخه مگه شبح هم وجود داره؟!

با این حرف مادر انگار چشمان نازنین از حدقه بیرون زد، با عصبانیت گفت: «مامان خانوم .... البته که وجود داره. مگه تو، تا حالا ندیدیش؟!»

مادر چشمهایش را درشت کرد وگفت:

«...نه که ندیدم. مگه تو شبح دیدی؟؟؟!»

نازنین لبش را گاز گرفت و گفت: میشه اسمش ونبری مامانی. من ...من ...خی...لی... می...

مادر دوباره به آرامی گفت: ببین نازنینم، این اسمش ونبر وجود نداره. اسمش ونبر برای توی فیلمهاست. همش تخیل و ساختۀ فکر آدمهاست. گفتم که دیدن این فیلمها برات خوب نیست.

نازنین گفت: اگه فقط واسه توفیلمهاست، پس چرا هستی‌ام اسمش ونبر و دیده؟ هستی که دیگه دروغ نمیگه. مطمئنم.

مادر سرش را تکان داد وچیزی نگفت.

نازنین با نگرانی گفت: بــ.... له مامان خانوم. تازه اون می تونه به هرشکلی در بیاد. آه...

بابایی که توی خونه باشه، اون اصلاً جرات نمی کنه، وارد خونه بشه. نمی دونم انگار از باباها می ترسه.

تازه یه بارم که بابای هستی رفته بوده مسافرت. اسمش ونبر اومده بوده تو ایوون هستی اینا. هستی‌ام بلافاصله زنگ زده به بابابزرگش

 وگفته که بیاد خونه شون. هستی‌ام رفته توی کمد دیواری قایم شده، وقتی بابا بزرگش اومده، اسمش ونبر ترسیده ورفته. خودش بهم گفت: حالا چیکار کنیم امشبم که بابا نمیاد...

مامانی نمیشه امشب یکی بیاد خونمون یا ما یه جایی بریم. کاش بابا بزرگ ومامان بزرگ نزدیکمون بودن تا ما تنها نمونیم.

بعد هم انگشت اشاره‌اش را طبق عادت همیشگی‌اش در دهانش گذا شت وشروع به جویدن ناخن شصتش کرد.

مادر دستهایش را گرفت، بوسیدوبامهربانی گفت:

امشب که دیره اما فردا شب بهت قول می دم ببرمت خونۀ عمه. تو دختر قویی هستی، مگه نه؟

چیزی نگفت؛ اما قلبش تند تند می‌زد.

***

_ خب دیگه، این فکرها رو از سرت بیرون بریز. بعدش هم برو مسواک بزن وآمادۀ خوابیدن شو. منم یه قصۀ قشنگ برات میگم که خوابای رنگی ببینی. قبوله؟

نازنین سرش راتکان داد وآرام گفت: باشه مامانی.

_حالا شد دختر قشنگم.

مادر بلند شد تا به کارهای آخرشب خانه برسد.

نازنین گفت: فقط...

مادر برگشت وگفت: فقط چی مادر؟

_میشه امشب توپذیرایی بخوابیم، لامپهاراهم خاموش نکنیم. فقط یه امشب.

مادر لبخندی زد وگفت: البته که میشه توپذیرایی بخوابیم، نازنینم. اما موقع خواب روشنایی لامپ‌ها چشمهاراخسته می‌کند دخترم. فکر می‌کنم نورچراغ خواب گوشۀ پذیرایی کافی باشه.

نازنین پرید بالا ودست زد.گفت: آخ جون پس امشب تو پذیرایی می‌خوابیم.

نازنین بلافاصله بالش وپتویش راآورد تاروی کاناپه بخوابد.

مادر هم مشغول کارهایش شد. نازنین همین که جای خوابش را روی کاناپه روبه روی تلوزیون آماده کرد، گفت: قصه، قصه، قصه...مامان خانوم کار دیگه بسه.
مادر لبخندی زد ودرب ماشین لباسشویی را بست. او همچنین گوشه ایی از پنجرۀ سالن پذیرایی را باز کردوکتابی را از کشوی میزی که در گوشۀ سمت چپ سالن پذیرایی قرار داشت، بیرون آورد. بالش کوچک روی مبل را برداشت، کنار کاناپه روی زمین گذاشت ویک روانداز هم از اتاق خواب با خودش آورد.

مادر نگاهی به اطراف انداخت، همۀ لامپ‌ها را خاموش کرد وچراغ خواب ایستادۀ کنار سالن پذیرایی را روشن کرد، خمیازه ایی کشید وگفت: وای که چقدر امروز خسته شدم.

نازنین گفت: مامانی نور چراغ خواب خیلی کمه.

مادر گفت: برای خواب همین اندازه نور کافیه. دیگه حواست وبده به قصه وبخواب.

نازنین گفت: مامانی! این کتاب قصه، جدیده؟ تا حالا ندیده بودمش.

_ آره دخترگلم. امروز که بازار رفته بودم، همون موقعی که تو خونۀ هستی بودی، از مغازۀ کتاب فروشی خریدم. یادم رفت که بهت بگم.

_آخ جون ... اسمش چیه؟

_صبرکن. خودت می‌فهمی.

_بگو دیگه مامان. راستی امروز توخونۀ هستی اینا خیلی خوش گذشت. کلی بازی کردیم. تازه یه کمی هم خوابیدیم.

مادر گفت: چه خوب. بریم سراغ قصه. یکی بود، یکی نبود. دوتا دوست صمیمی بودن به اسم هانی ومانی..... هانی همیشه مراقب دندانهایش بوداما مانی....

_آهان فهمیدم، دربارۀ دندوناس.

مادر خندید وگفت: بله خانوم خانوما. اسم این کتاب؛ مجموعۀ داستانهای هانی ومانیه. حالا خوب گوش کن وبعدش راحت بخواب.

_«یه روز مربی بهداشت مدرسه، وارد کلاس هانی ومانی شد. خواست که دندانهای بچه‌ها رانگاه کند. مانی قصۀ ما، زیر میزرفت. مربی متوجه چیزی شد. از مانی خواست، بعداز کلاس به اتاق بهداشت بیاید تابا اوصحبت کند.

زنگ تفریح مربی نامه ایی به پدر ومادر مانی نوشت واز آن‌ها خواهش کرد کهمانی را تشویق به مسواک زدن کنند وهم دندانهای او را به یک دکتر دندان پزشک نشان بدهند.

مانی در مطب آقای دکتر یک تصمیم مهم گرفت.»

نازنین چشم‌هایش رابسته بود ودر خیال خود، مانی شد ه بود. او به آقای دکتر، پدر ومادرش قول داد که از این به بعد حتماً حتماً مراقب دندانهایش باشد.

وقتی چشم‌هایش راباز کرد. مادراز خستگی همان جا خوابش برده بود؛ اما نازنین هنوز خوابش نمی‌برد. آرام کتاب را از کنار دست مادر برداشت. ورق زد وبعد کتاب رابست وزیر کاناپه هل داد. او چندبار سرش را زیر پتو برد وبیرون آورد، بی فایده بود خوابش نمی‌برد.

بی هدف چشمهایش را به این طرف وآن طرف چرخاند. نگاهش به ماشین لباس شویی که در وسط آشپزخانه قرارداشت، افتاد. متوجه چیزی داخل ماشین لباسشویی شد. بادقت بیشتری به آن نگاه کرد.

تصویر صورتی رادید که باموهای سیاه نیمی از آن پوشیده شده بود. یک ابروی کلفت ومشکی را دید وچشمهایی که به راحتی زیر ابروها دیده نمی‌شد.

آب گلویش رابه سختی غورط داد، قلبش به تپش افتاد. این طرف وآن طرف را نگاه کرد. چشم‌هایش را بست و با خودش گفت:

مامانی گفت، اسمش ونبر واسه تو فیلمهاست. م...ن قوی‌ام ...نمی‌ترسم.

 چند لحظه بعد چشم‌هایش را که باز کرد، چیزی به سقف چسبیده بود. اینبار هم نیم رخ صورتی پیدا بود. بینی بلندش نازنین را به یاد داستانهای پینوکیو، دروغ گویی ها ودماغ درازش می‌انداخت.

سریع سرش را چرخاند. حالا او لا به لای پرده بود. آرام با پرده بالاوپایین می‌رفت. در آن لحظه چیزی در سرش چرخید وفریاد زد:

کمک.!...شبح!... شبح.!..

مادر وحشت زده از خواب پرید وگفت: «چی شده؟ چرا داد می‌زنی؟!»

نازنین همین طور که نفس نفس می زدودستهایش می‌لرزید اشاره به پنجره، سقف اتاق وماشین لباسشویی کرد و گفت:

او..... اون..... اونجاست! همه جاست.

مامانی دیدی، گفتم امشب که بابا نیست اون میاد! نگفتم؟ نگفتم؟

و های های گریه کرد.

مادرکه حالا به کل ماجرا پی برده بود، نازنین را محکم بغل کرد وبعد لامپ هارا یکی یکی روشن کرد.

او کنار نازنین روی کاناپه نشست. با دستمال روی میز، عرق روی صورت نازنین را پاک کرد وسپس دستان سرد نازنین را در دست گرفت ونوازش کرد.

نازنین آرام گرفت وگفت:

مامان جون به خدا راست میگم. اینجا بود. همین جا!

مادر لیوان آبی برایش آورد وگفت:

ببین عزیزم موقع خواب، من پنجره رو بازگذاشتم. باد ملایمی میومد. اون چیزی که تو دیدی باد مهربون بوده. باد لابه لای پرده بازی می‌کرده، نمی دونسته که تو رو می ترسونه.

کوچک‌تر که بودم، مادرم می‌گفت:

«بادنفس خداست.»

مطمئن باش که خدای مهربون تو رو حتی از من و پدرت بیشتر دوست داره. او هیچ کسی را تنها نمی ذاره.

مادر ادامه داد: و اون چیزی که روی سقف اتاق دیدی همون ترک روی سقفه. یادته که اون روز زلزله اومد، همون روز سقف یه کمی ترک خورد. بابایی هنوز وقت نکرده که سقف و تعمیر کنه. حالا تاریکی باعث شده که تو به اشتباه فکر کنی که...

نازنین به سقف نگاه کرد وسرش را تکان داد. مادر لبخندی زد.نازنین را نوازش کرد و گفت: حالا نوبته ماشین لباسشوییه. بیا بریم آشپزخونه.

_برای چی مامانی؟

_بلند شو دخترم.

نازنین آهسته آهسته، پشت سر مادر به راه افتاد.

مادر مستقیم به سمت ماشین لباسشویی رفت، درب ماشین لباس شویی راباز کرد وگفت: آخر وقت ملحفه‌های کثیف را توی ماشین لباس شویی گذاشتم ونشد که شستشو کنم و بعد خوابیدم.

مادر دونه دونه ملحفه‌ها را از داخل ماشین لباس شویی بیرون آورد وگفت: من که چیزی اینجا نمی‌بینم. تو می‌بینی؟

نازنین که تا آن لحظه نفسش در سینه حبس بود. نفس راحتی کشید وگفت: نه ... نمی‌بینم. مامان جونم اون زیراش و هم نگاه کن. شاید

 

قایم شده باشه.

مادر همۀ ملحفه‌ها را بیرون کشیدوگفت: ببین عزیزم اینجا هم خبری از اسمش ونبر نیست...قدیما مادر بزرگ‌ها می‌گفتن شبها قبل از خواب نذارید ظرف‌ها ولباسهاتون نشسته بمونه. اونها اعتقاد داشتند که کثیفی وهرچیز کثیف خونۀ خوبی برای شیطونه. خونۀ تمیز وبدور از آلودگی جای فرشته‌هاست والبته خدا هم تمیزی ونظافت و خیلی خیلی دوست داره.

نازنین گفت: آخیش ...خیالم راحت شد.

مادر لبخند زد و بعد همۀ ملحفه هارا دوباره داخل ماشین لباس شویی قرارداد. دکمۀ تایمر شستشوی ماشین لباسشویی را روشن کرد و گفت:

حالا دیگه مطمئنم باکمک ماشین لباسشویی می‌توانیم، شیطون کثیفی رابیرون بندازیم.

ماشین لباس شویی شروع به چرخیدن کردنازنین با دقت به حرکت آب، ملحفه‌ها ومواد شوینده نگاه می‌کرد. آنقدر غرق نگاه کردن شده بود که خودش را میان ملحفه‌های درحال شستشو دید.

باهر چرخشی او هم می‌چرخید. تمام سر وصورتش کفی شده بود. کف هارا پاک می‌کرد ودوباره......

هورا می‌کشید. دست می‌زد.چندلحظه بعد.....

آب زلال وفراوانی از داخل سوراخ بزرگی روی نازنین وملحفه ها ریخت، نازنین به خود لرزید.

 در این حین صدایی شبیه مکیدن به داخل شنیده شد که همراه آن صدا تمام آب داخل ماشین لباسشویی به داخل سوراخ کشیده شد. نازنین هم به طرف سوراخ کشیده می‌شد. خیلی تلاش کرد تا بالاخره دستش را به سوراخی قلاب کرد.

حالادیگه نفس راحتی کشید. نازنین هم مثل لباس‌ها، داشت آبکشی می‌شد که یکدفعه دستی را روی شانه‌اش احساس کرد ...

_کجایی دخمل؟؟؟

نازنین تکان محکمی خورد. برگشت. مادر را که بالای سرش لبخند زنان ایستاده بود، دید.

مادر با مهربانی گفت: خانوم، خانوما. حدس می‌زنم کجا بودی.

نازنین خیره به چشمان مادر نگاه کرد وچیزی نگفت.

مادر گفت: عزیز دلم، وجود مامان به وجود تو بسته است. قلبی که تو سینۀ تو می زنه، داره تو سینۀ من می زنه. دردت به جونم.

بعد مادر نازنین را بغل گرفت. حالا دیگر نازنین آرام آرام بود.

مادردرب ماشین لباس شویی را باز کرد. بوی خوبی ازداخل ماشین لباسشویی می‌آمد. بلند گفت: فکر کنم که دیگه «اسمش ونبر» رفته که رفت. درسته نازنینم؟ تو چی فکر می‌کنی؟

نازنین گفت: ب...له.

بعد هردوباهم خندیدند. نازنین پشت دست مادر را بوسید وگفت: خدایا شکرت که یه همچین مامان مهربونی دارم. ■

داستان «شبحی در ماشین لباسشویی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»