داستان «شوقی خان(چشم‌ها را بشوییم)» نویسنده «جلال ملکشاهی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

jalal malekshahi

شوقی خان کلاه نمدی شو از سر برداشت، دکمه‌های قزن قفلی کت اش رو باز کرد، ابرو هاشو به هم گره زد و همچین محکم داد زد که پیاله‌های دست سکینه خانم هری پایین ریخت.

— این روستا دیگه برا من از قبر هم تنگ‌تر، وقتی آدم نتونه سراش رو بالا بگیره و راست راست تو کوچه راه بره، بأس بار و بندیل شو ببنده و بره یه گوشه‌ای خودش رو گم و گور کنه. این دهات پرِ آدم ِ دهن چاکِ، بدونن یه نموره خیک ات آب میده، جار میکشن تو کلِ ولات.

سکینه خانم شکسته‌های شیشه را به آرامی از روی زمین برمی داشت، قطره پر رمق اشکی از گونه روی چانه‌اش غلت خورد و پشت دست اش نشست، بغض تلخ گلوی اش را قورت داد و بی اینکه چیزی بگوید به شوقی خان نگاهی ملتمسانه کرد.

صدای باز شدن در نگاه سکینه را از شوقی خان گرفت.

عبدو با موهای ژولیده و عرقِ روی صورت نشسته، وارد حیاط شد، چوب دستی‌اش رو پرت داد گوشه حیاط، روی بالکنِ جلو خانه چندک زد، تنگِ آب رو سر گرفت، قطره‌های آب روی لب را با پشت دست پاک کرد و رو به سوی مادرش کرد.

— ای برنو سگ صحاب رو کجا گذاشتی، هزار بارِ ازت سؤال می‌کنم. به حضرت عباس قسم تا نکشم اش نمیتونم تو ایل و دهات سرم رو بلند کنم. تا با همون برنو پرِ شکم اش سوراخ نکنم و خونِ جنازه بی آبرو شو نگردونم تو آبادی، ای دلُم آروم نمیگیره. این تنِ بی شرف رو میخوایم چیکار! کم مچاله مون کرده تو آبادی، کم شونه مون رو به خاک مالیده!

چشمان عبدو دو کاسه خون شده بود. و مدامْ زهر بود که از دهان اش بیرون می‌آمد.

سکینه به موهای اش چنگ کشید. می‌دانست عبدو فقط حرف نمی‌زند، می‌دانست عبدو برنو را پیدا می‌کند و تا کار خودش را نکند نفس اش آرام نمی‌گیرد. رو به شوقی خان کرد بلکه او بتواند عبدو را آرام کند. شوقی خان هم خودش داغ بود و پر بود از دقِ دلی. از نگاه سکینه منظور اش را فهمید، امان نداد، در حالی که پره‌های دماغ اش باز شده بود و صدای ساییده شدن دندانش را سکینه هم می‌شنید، گفت:

— زن، بأس مرد باشی و بفهمی که چی می‌کشیم. بأس جای من باشی، منی که وقتی تو کوچه می‌رفتم مردمونِ ده رو به مفت هم حساب نمی‌کردم. پنجاه سال تو این دهات ارباب بودم و از هر

تخم و ترکه‌ای نوکری مو کرده، حالا بم بخندن و پشت سرم پچ پچ کنن. تو نمی‌فهمی زن، دِ نمی‌فهمی.

آتشی به چپق زد، دود را بیرون داد و نگاه اش را به چشمان عبدو دوخت: عبدو، تا وقتی این ننگ رو زمین باشه، ما بأس سرمون پایین باشه. هر جا باشه پیداش می‌کنی، نفسِ شو می‌گیری و نعشِ بی قدر شو میگردونی تو آبادی. اونوقتِ که میتونیم تو این دهات بمونیم و این لکه ننگ و این رسوایی بهمون آمون میده..

عبدو انگار پشت اش به جایی محکم‌تر شده باشد، چاقویی را که روی ِ سنگ زبری می‌کشید به مادر اش نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:

— خیال می‌کنی با این چاقو نمیتونم سگ کشِش کنم! برنو بمونه سی خوت (برا خودت).

پاشنه کفش اش را کشید، از روی بالکن پایین پرید و از درِ حیاط خارج شد.

سکینه سرِ جای اش نشست، رنگ اش پرید بود، چند سرفه خشک کرد. شوقی خان فندک چخماقی را روی چپقِ چوبی‌اش آتش می‌زد، دود پشتِ دود.

سکوتِ دردناک خانه با صدای چند رهگذر داخل کوچه شکسته شد. انگار کاروانی خسته وارد دهی آباد شود. قهقه خنده‌ها مرموز بود و صحبت‌ها به عمد، بلند.

— آبروی ده مون رفته

— هر جا میری چو انداختن...

— اینجور لکه‌ها پاک شدنش عمرِنوح میخواد

و...

شوقی خان از جای اش بلند شد. داخل حیاط رفت. دست به کلون در رساند، دست نگه داشت. نمی‌توانست داخل مردم شود. شرم، عرق می‌شد و روی پیشانی‌اش می نشست. بی قرار داخل حیاط می‌لولید، غرولند می‌کرد، چپق می‌کشید، آرام نداشت. صدای کوچه آزاراش می‌داد. دندان قروچه می‌کرد و به موهای خودش چنگ می‌کشید، مثل زنان.

سکینه اما سر جای اش نشسته بود. جای انگشتان اش خونی بی رمق روی صورت اش انداخته بود و با خود می‌گفت:

— خدا کند عبدو پیدایش نکند.

اگر عبدو داخل کوچه می‌آمد و مردم را می‌دید چه! عبدو کار دست خودش می‌دهد، خون جلوی چشمان اش دلمه بسته ست، جوان است و تاب نمی‌آورد. کسی خنده کند پشت سراش یا سلامی مرموز کند، عبدو ورزایی می‌شود بی مهار. دل اش آرام نمی‌گیرد، چاقو کار دست اش می‌دهد. باید بار کنیم و برویم، مردم این دهات و دهات‌های اطراف کار دستمان می‌دهند. شهر که برویم دیگر کسی به عبدو ریشخند نمی‌زند و کسی پشت سر شوقی خان زبان بیرون نمی‌آورد. اوضاع آرام می‌شود کم کم.

صداهای داخل کوچه کم کم بی رمق شد. سکینه دست به شانه شوقی خان گذاشت. شوقی خان خس خس نفس می‌کشید، چشمان اش گود افتاده بود و لب اش می‌لرزید.

— عبدو کار دست خودش می‌دهد، تو رو به جوونی اش قسم بیا همین امشب از این دهات بریم. این دهات دیگه برا ما جهنم شده، هر طرف که بری آتیش ِ.دهن مردم که باز شد، صور اسرافیل می بنده فقط.

آه بلندی کشید، لب پایینی‌اش را گزید و گریان ادامه داد:

— حتی اگه جنازه شم سوار خر کنی و تو دهات بچرخونی، چیزی درست نمی شه. تو می مونی و جن

ازه دختر ات و مامورایی که دنبالت می گردن.

شوقی خان، انگار لوکی رمیده، داخل حیاط بند نمی‌شد:

— گورِ بابای تو و اون دختر بی آبرو ت.دختری که از خونه بره بیرون و سه شب پیداش نشه، فقط چوبۀ دار و تیرِ برنو می تونن جا رسوایی شو پر کنن.

سکینه، رعشه به جان اش افتاد. لب به دستان شوقی خان رساند. شوقی خان دست اش را از دستان سکینه بیرون کشید.

هوا تاریک شده بود، ساعت‌ها بود سکینه و شوقی خان حرفی نزده بودند. عبدو هنوز نیامده بود، زبیده هم.

حیاط تاریک بود و سرد. صدای رمه‌ها و واق سگ‌ها داخل کوچه می‌آمد. چند روز پیش این موقع شوقی خان دمِ حیاط بود و به مردم سلام می‌داد. هنوز بوی ِ لاپیچ (سیگار) نورالدین را ته حلق اش حس می‌کرد. نورالدین گفته بود زبیده را دمِ رودخانه دیده است از دور، انگار منتظر کسی باشد.

بقیه چوپان‌ها گفته بودند مردی را چند روز است آن طرف ِ رودخانه می‌بینند. گفته بودند رنگ و روی غریبه‌ها داشته، بیل به دست، در حالی که طنابی را حمایل می‌کرده، عصر می‌آمده و غروب می‌رفته.

عبدو هم دیروز غریبه را دیده بود، آن ورِ رودخانه. نمانده بود ولی. تا عبدو بخواهد از رودخانه رد شود، غریبه بی توجه به رفته بود.

سکینه می‌دانست غریبه هیچ کاره زبیده است. اگر چیزی بود زبیده به او می‌گفت.

سکینه هنوز هم داخل سردابه و طویله را می جورید. می‌دانست زبیده جایی غیر از خانه خودشان را نمی‌شناسد.

شب از نیمه گذشته بود که عبدو داخل خانه شد. سمت چراغ نفتی رفت و انگشتان را گرد چراغ گرفت. سکینه در تاریکی اتاق چشمان اش باز بود. شوقی خان روی جای اش پهلو به پهلو شد و با صدایی دو رگه و بی جان گفت:

— عبدو، تنهایی!؟

عبدو چیزی نگفت.

سکینه اشک روی گونه را با لبۀ پتو پاک کرد.

صبح شده بود، سکینه پلک با هم مهربان نکرده بود. عبدو و شوقی خان هم. صدای فریادی از دور می‌آمد. کم کم نزدیک‌تر شد. عبدو و شوقی خان هوشیار شدند. صداها تا پشت در حیاط آمد. سکینه کلون در را باز کرد.

چند نفر با سرِ پایین و شانه‌های تو رفته داخل حیاط شدند.

همه با هم سمت رودخانه رفتند. پاهای پتی سکینه چند لکه خون روی شن و ماسۀ کنار رود جا گذاشته بود. هیچ کدام از مردان آبادی چیزی نمی‌گفتند.

صدای شیون سکینه و زنجموره چند زن دیگر با صدای رمه‌های بی چوپان قاطی شده بود.

عبدو طناب به کمر بست و وارد رودخانه شد.

زبیده آرام و نرمْ نرمْ با چشمانی وز کرده و بدنی کبود روی آب آمده بود. پاچینِ دامنِ بلند اش دور بوته‌ای گره خورده بود. رقصِ نرمِ موج رودخانه، بدنِ پف کرده‌اش را نوازش می‌داد.

شوقی خان، تازه یادش آمد زبیده همیشه می‌گفت آب ِ چشمۀ اونورِ رودخانه علاجِ سنگِ کلیۀ پدر اش است... ■

داستان «شوقی خان(چشم‌ها را بشوییم)» نویسنده «جلال ملکشاهی»