داستان «در آغوش مرگ» نویسنده «علی صفی»

چاپ تاریخ انتشار:

ali safi

از همه دنیا بریده ام. یعنی چاره ای ندارم. با این اوضاعی که پیش آمده است دیگر به درد مردن می خورم. علیرضا، پسرم که بعضی اوقات یادم می آید پسرم است می گوید جوانی هایت را به یاد می آوری؟ و من هیچ پاسخی در جواب سوالش ندارم. آذر می گوید از دستم خسته شده است. او می گوید در جوانی کلی شعر و آدرس و اسم هفت پشت غریبه و هر سگ و سگ توله ای را بلد بوده ام که حالا حتی یک کلمه از هیچ کدامشان هم در خاطرم نیست.

آذر را درک می کنم، البته گاهی اوقات که مرضم جلوی چشمانم رژه می رود وگرنه وای به حال اوقاتی که نمیدانم به چه درد لاعلاجی دچار شده ام. آذر بعضی اوقات پرخاش می کند و من تازه بعدش می فهمم که مدارای مرا می کرده و تازه هیچ  نمی گفته. آذر این سالها کم جور مرا نکشیده است. چند وقتی می شود که دیگر خریدها ی خانه را هم نمی کنم ( یعنی نمی گذارد) و زحمتش افتاده گردن خود آذر.

دکتر .... (اسمش را به یاد نمی آورم) می گوید آقای برزو شما حافظه بلند مدت تان را به کل از دست داده اید و حافظه کوتاه مدت تان هم..... دکتر خوبیست. از اینها که آدم را از زندگی نا امید کند ولی راستش من دیگر خودم نا امید شده ام. همین دیروز بود که با دختر کوچکم سیمین رفته بودیم پیش دکتر. سیمین توی یک.... نمی دانم کجا کار می کند و دیروز دو ساعت مرخصی گرفته بود تا مرا به دکتر ببرد. دیروز هوا گرم بود و نمی دانم توی چه خیابانی بودیم، از ماشین که پیاده شدیم سیمین گفت: فرهاد گفته به بابا اینا بگو شب بیان اینجا. کمی صبر کردم و هر چه کردم یک بار دیگر خودم جمله ای که سیمین گفت را در ذهنم تکرار کنم که نشد و با تعجب پرسیدم کی گفته؟ فرهاد بابا جون فرهاد. گفتم فرهاد کیه؟ و او یادآوری کرد که فرهاد شوهرش می شود و الان هفده سال است که زیر یک سقف رفته اند و سه تا هم بچه دارند. بچه اولش آرمان است. بچه دومش ... و سوم .... را فراموش کرده ام.

اینکه چه به سرم آمده است را خودم هم نمی دانم. از کی و کجا شروع شد و قرار است به کجا ختم شود؟ پسرم .... آها علیرضا، می گوید پنج سال است که من آزلایمه نه آلزا.... آلزایمر گرفته ام. سواد هم که ندارم.راستش من نمی دانم آلزایمر دیگر چه صیغه ایست و از کجا آمده و مرا گرفتار خود کرده است. علیرضا می گوید عمه صدیق هم آخرای عمرش به این مرض دچار شده است. من که یادم نمی آید. آذر

بعضی وقت ها که دیگر کفرش را در می آورم می گوید: دور از جانت کاش علیل شده بودی و این درد را نمی گرفتی. راست می گوید.... نه علیل شدن هم بدبختی دارد البته شاید کمتر از این درد بی درمان. حالا اینها همه به کنار هفته پیش که علیرضا جواب آزمایشم را گرفته بود و آورد خانه و دست و پا شکسته خواند دستگیرش شد که یکی از کلیه های بی صاحبم هم سنگ ساز است. حالا این را باید کجای دلم بگذارم.

چند روز پیش روی مبل نشسته بودم و پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و به حساب تلویزیون می پایدم که یاد خسرو افتادم. نمیدانم چه شد که یک خاطره گنگ و نامفهوم که الان در خاطرم نیست به ذهنم خطور کرد. آذر توی آشپزخانه نمی دانم به چه کاری مشغول بود. بلند صدایش کردم. هول شد و سراسیمه آمد و رو به رویم ایستاد و گفت: چیه، تلویزیون زیاده؟ خب کمش کن مرد. گفتم تند نرو بابا، تلویزیون خر کیه. می گم آذر امشب بگو خسرو و زنش بیان اینجا دور هم باشیم. خیلی وقته خسرو رو ندیدم دلم واسش تنگ شده. آذر که به گل گلبه ای قالی خیره شده بود کمی مکث کرد و من از چشمهایش فهمیدم که آهی در دل کشید. بعد از یک دقیقه دستی به موهای تازه رنگ کرده اش کشید و گفت: خسرو سه سال است که مرده مرد. حواست کجاس پس. چشمهایم را درشت کردم و با تعجب گفتم: چی مرده؟ پس چرا من یادم نیست که مرده باشد؟ و بعد نشست و توضیح داد و گفت که یادت هست یک روز بارانی وسط پاییز که هوا هم سرد بود، خسرو را خواباندند بیمارستان و همان شب تمام کرد و راحت شد. و بعد یادم آمدم که بله برادرم مرده است. آذر اینها را گفت و بلند شد و به آشپزخانه رفت. من هم با یک سبیل زدم زیر گریه. آمد و گفت: مرد هم مگه گریه میکنه مرد. گفتم: آره مردی که مردن برادر خودش رو به یاد نیاره باید هم گریه کنه. و باز گریه کردم و آذر هم هر کاری کرد نتوانست جلویم را بگیرد. داغ مرگ خسرو که ده سال از من کوچکتر بود و سه سالی می شود که مرده است و ای کاش من جای او مرده بودم برایم تازه شد. انگار همان روز خسرو را خاک کرده بودیم همان روز بود که دو سه بار به فاصله دو سه ساعت اسم خسرو را فراموش کردم و یادم رفت که برای که گریه می کردم.

اوضاع خیلی به هم ریخته است. دکتر دیروز می گفت آقای برزو کاش لااقل سواد داشتید و بعد آهی کشید. سیمین هم حسرت اینکه من سواد ندارم را خورد. دکتر می گفت اگر سواد داشتید کتاب می خواندید و جدول حل می کردید و کارهای دیگر که آنها که سواد دارند و گرفتار آلزایمر می شوند می شوند، می کنند. گفتم که دکتر آدم خوبی است و حرف های خوبی می زند. خب حق با دکتر است، من که سواد ندارم. آقام .... اسمش .... ها حاج صفرخدا بیامرز از همان اول مخالف درس خواندن و مکتب رفتن من بود و همیشه می گفت: آخه  درس به چه درد بچه می خوره، بچه باید کار یاد بگیره. کاره که آدمیزاد رو میسازه. و همین شد که نگذاشت من بروم پی درس و مشق و مدرسه. البته به نظرم او هم بی تقصیر بود نمیدانم تقصیر چه کسی

است که من آن زمان نمی دانستم که قرار است به چنین درد لا علاجی گرفتار شوم و نرفتم دنبال سواد و درس و مدرسه.

آذر که می رود آشپزخانه کار ببیند مدام ازش سوال می پرسم و پا پی اش می شوم که بچه ها کی به خانه مان می آیند و اسم نتیجه مان که تازه به دنیا آمده چیه و همسایه بغلی آقای.... ( آذر اسمش چیه؟ ) آدم خوبیه و همین طور سوال های تکراری و حرف های بیهوده و صد من یک غاز. راستش کمی هم به خودم حق می دهم. دست خودم که نیست. این روزها دیگر هیچ چیز یادم نمی ماند. چیز های بی اهمیت را که به کلی فراموش می کنم و آنها هم که مهم اند زود به زود از خاطرم می روند. احساس می کنم مرگم نزدیک است. آدمی که اسم بچه و نوه  نتیجه اش را نداند همان بهتر که بمیرد و خلاص شود و دیگران هم از دستش خلاص شوند.

همین چند روز پیش رفته بودم سنگک بخرم. سلانه سلانه و به زور برای اینکه به حساب جلوی آذر کم نیاورم. البته که آذر خوب می داند که من دیگر به درد همین نون خریدن هم نمی خورم. خیلی هم اصرار می کند که من نروم اما خب گوشم بدهکار نیست. همینکه رسیدم شاطر پس از سلام و علیک گفت: راستی آقای برزو آقای شیرزاد هم مرد. امروز چهلمش بود. خدا بیامرزتش. کمی صبر کردم و چیزی نگفتم بلکه به ذهنم فشار بیاید و چه چیزی به خاطر بیاورم. اما نشد که نشد. خواستم دروغ بگویم دیدم نمی شود، بدتر آبرو و حیثیتم می رود. سراسیمه جواب دادم: راستش من آقای شیرزاد رو به یاد نمی آرم. همینکه این را گفتم فهمیدم یکی از اهالی محل که مردی بلند قد و دل گنده بود و من درست نشناختمش  و به شاطر اشاره ای کرد. حتما با زبان بی زبانی به او فهمانده بود که من حال و روز خوشی ندارم. شاطر دیگر چیزی نگفت. من کز کرده بودم و انگار سقف نانوایی روی سرم آوار شده بود تا اینکه نان دستم را سوزاند، به خودم آمدم و نان ها را با زور و بلا خنک کردم و از نانوایی خارج شدم. از قضا توی راه نزدیک خانه که رسیدم از در خانه شیرزاد که رد شدم او را به یاد آوردم. حتی چند دقیقه ای هم ایستادم و خوب که به در خانه شان خیره شدم چهره شیرزاد را هم با همه جزییات و زشتی ها و زیبایی ها به یاد آوردم. شیرزاد از همسایه های قدیمی و با آبروی محل بود.

به قول معروف هر کسی دردی دارد و این هم درد این روزهای من است. چند روز پیش که بچه ها خانه مان جمع شده بودند شنیدم که عروسم می گفت: آقا جون هر روز داره بدتر میشه. باید یه فکر اساسی براش بکنیم. من خودم که نمی فهمم. اصلا اینها چه می گویند. من مگر چه مرضی دارم. من که نمی دانم این مرض کی سر و کله اش پیدا شده و چطور پیشرفت می کند و بدتر می شود و کی می خواهد مرا بکشد. این

سردرگمی از همه چیز بدتر است. هر چه هم قرص می خورم و دکتر می روم و خودم را می کشم که ذهنم را مثل گذشته به کار بگیرم افاقه نمی کند. انگار این مرض نه قرص می شناسد و نه آمپول و نه سرم و نه دکتر و مریض خانه و نه هیچ چیز دیگر.

روز ها دیگر از خانه بیرون نمی روم. یعنی پاهایم هم درد می کند و حالا یکی یکی درد ها بروز می کند. نمی دانم چند سالم است ولی به گمانم نزدیک به هشتاد سال از خدا عمر گرفته باشم. به چه درد می خورد عمر زیاد و با عذاب. آذر برای همدلی با من می گوید حالا خوب است که تنم سالمه و قند و چربی و هزار درد بی درمان دیگر ندارم. من هم همیشه با او می گویم: آره خیره سرم، زن مسلمون حالا چشم بزن علیلم بشم بیفتم یه ور خونه. البته که هم  آذر و هم من می دانیم که این مرضی که من به آن دچار شده ام به اندازه هزار درد و مرض کاری است و برای من و هفت پشتم بس است.

روزها همین طور توی خانه می نشینم و زل می زنم به در و دیوار و تلویزیون و میز و صندلی و چیزهای دیگر. و یک دنیا فکر و خیال و خاطره گنگ و مبهم که آزارم می دهد. چند روزی می شود که آذر خودش می رود و خریدهایمان را می کند و بر می گردد، آنها هم که از دستش بر نمی آید می اندازد گردن علیرضا. بچه ها و نوه ها هم هفته دو سه روز می آیند تا به حساب مرا از این رخوت نجات دهند اما بیهوده است.

بله امروز من به آخر رسیده ام. دیگر منتظر مرگ هستم. وصیت نامه ام را هم چند سال پیش، پیش از اینکه اینطور حافظه ام را از دست بدهم و بدبخت بشوم نوشته ام. از طرف بچه ها هم خیالم راحت است. حتی اگر مال و منالم را هم تقسیم نمی کردم سر ارث و میراث به تبپ و تاپ هم نمی زدند خودم بزرگشان کرده ام. فقط این وسط آذز گناه دارد که قرار است تنها بماند.

امروز به آذر گفتم: آذر جان بیا بشین کمی حرف بزنیم.

آمد و نشست و لبخند زد و گفت: جان بگو چه عجب آقا شما می خوای با ما حرف بزنی.

 مثل دوران جوانی که  می خندیدم و آذر خوشش می آمد خندیدم و گفتم: آذر جان ببین من دیگر برای مردن خوبم.

ناراحت شد و گفت: اگه باز می خوای شروع کنی به چرت و پرت گفتن من برم به کارام برسم.

گفتم: نه جون تو گوش کن. ببین من دیگه عمرمو کردم و سرد و گرم روزگار رو چشیدم. یه احساسیم در گوشم میگه این روزا روزای آخرمه. هیچ نمیخواد خودتو ناراحت کنی. بالاخره از قدیم گفتن مرگ حق دیگه. فقط از خدا می خوام تو هم زودتر بعد از من بمیری.

ناراحت شد( نمی دانم از مردن خودش یا از مردن من) ولی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و به شوخی گفت: خب باشه تو بمیر، منم قول میدم بعد تو بمیرم.

و بعد به او گفتم که راستی هیچ دقت کرده ای که در این گیر و دار این مریضی و فراموشی که همه چیز و همه آدم ها و نشانی ها و خاطره ها  از یادم رفت و پاک حافظه ام را از دست دادم و حتی یکی دو بار خانه مان که چهل سال است در آن می نشینیم را گم کردم و اسم علیرضا را چند وقت یک بار فراموش می کنم و....( احساس کردم خسته شد و توی دلش چند تا فحش نثارم کرد و گفت خب جانت بالا بیاد...) هیچ وقت هیچ وقت تو را فراموش نکرده ام و حتی یک بار هم اسمت را نپرسیدم. آذر تو همیشه در خاطرم هستی. جایی در خاطرم که هیچ وقت و با هیچ درد و مرضی از بین نمی رود. آذر زل زده بود به من و اشک می ریخت و من ادامه دادم: تو فراموش نمی شوی. نه اسمت نه جسمت و نه بوی تنت. هیچ وقت. حتی اگر این مریضی مرا از پا در بیاورد. آذر لبخندی از روی امید زد و چند قطره آخر اشکش را پاک کرد و گفت: آره هیچ وقت مرا فراموش نکردی و رفت توی آشپزخانه. و من که تنها شدم مرگ را در آغوش گرفتم و از خدا خواستم آذر هم بعد از من بمیرد.

داستان «در آغوش مرگ» نویسنده «علی صفی»