چرا اینطور نگاه میکنید؟ نه شاخ دارم و نه گوشهای دراز! فقط از اینکه باید یکسال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -شبیهِ گلِ وارفته- شدهام. اینکه دیگر چپچپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماسماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعاً من هنوز آنقدر احمق نشدم که هر سال، سالمرگِ خاله جان بزرگه که میرسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جنابِ همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن، چی بهش میگویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم میآمد. اما خوب حالا، رازِ اصلیِ ماجرا، خودِ همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگهی خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سالِ پیش مُرد. بزرگ خاندانِ خانوادهی بیانتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گِره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گرهگشایی نشود!
اولها همه میگفتند عاقله زن است و حرفهایش، حرفِ خیر. بعد گفتند نفسش حق است و جان دارد. کمکم گفتند دست خیر دارد و این اواخر کار داشت میکشید به سِحر و جادو. خودش خبر نداشت که اینهمه خاصیت برایش ردیف کردهاند. به هر حال یک جورهایی شده بود چشم امیدِ همه. چه وقتِ بودنش و چه بعد از مرگش و خوب من هم با همهی بیاعتقادیام، این اواخر دیگر از این قاعده مستثنی نبودم.
چارهای نداشتم. گِرهای به زندگیام افتاده بود که هزار دندان هم چارهاش نمیکرد. دستِ آخر، یکبار که با چشمِ گریان رفتم سراغِ مامان، یادم آورد که اگر به تنهایی از پسِ این گره بر نمیآیم، دست به دامانِ خاله جان و حلیمش شوم. مشکل اما یکی دو تا نیست. با همسر خان چه باید میکردم؟ راستش جرات هم نمیکردم هر سال بهش بگویم که راه افتادهام این همه راه گز کردهام تا دماوند برای آن حلیمِ کذایی، فقط هم به خاطر خیرات و نذری و این حرفها. سال اول بهش گفته بودم که برای به هم زدنِ حلیم و ثواب و از این حرفها میروم و همسر خان بعد از اینکه با چشمهای وغ کردهاش نگاهم کرد، کتابش را گذاشت زمین و بعد از خنده مفصلی بهم گفت: "نگو دختر! زشته! تو مثلا لیسانسِ این مملکتی!" از آنوقت به بعد دیگر حتی یک کلمه هم حرفی نزدم و حتی یادآوری نکردم که سالروزِ فوتِ خاله جان است. جرات نداشتم حتی اسمِ حلیم و خاله جان را کنار هم بیاورم.
دیگر همه فهمیده بودند که همسر بنده یک چیزیش هست. حتی مامان که آن اوایل یک دامادم میگفت و صد دامادم از دهانش میریخت، وقتی که دید هر سال به جای گفتنِ اصل ماجرا چیز دیگری سرِ هم میکنم تا به حلیمِ خاله جان برسم، گفته بود :"خوب کاری میکنی مادر! این پسر ماشالا همه رو از بالا نیگا میکنه! یکی هم نیست بهش بگه بابا جون بیا پایین! فکر کردی کی هستی حالا؟ 4 کلاس بیشتر و کمتر که این حرفها رو نداره پسرجون!"
راست هم میگفت اما مامان نمیدانست که من برای همین 4 کلاس بیشتر و کمتر است که هر سال تا دماوند گَز میکنم. راستش من یک جورهایی زندگی عادی خودم را به هم ریخته بودم تا در کنکور ورودی فوق لیسانس پذیرفته شوم. که فاصلهام را با همسر خان کم کنم. جان میکندم تا جلوی همسر خان و رفقایش کم نیاورم و توی جمع حرفی برای گفتن داشته باشم، اما انگار فایدهای نداشت. چند بار هم سر همین چیزها جر و بحثمان شد. یک بار بهش گفتم :"لااقل دیگه اینقدر متوجه باش که توی جمع آدم را ضایع نکنی جنابِ دُکتر." این جنابِ دُکتر را گفته بودم تا متلک بیندازم و بهش بفهمانم که دُکتر بودن و کتاب خواندن برای داشتنِ عاطفه و محبت و شعور شاید لازم باشد، اما قطعا کافی نیست. اگر فکر کردید بهش برخورد و یا ناراحت شد و یا حداقل فهمید که متلک میاندازم سخت در اشتباهید. به جایش گفت: "تو هم لااقل توی جمعی که رفقای من هستن دیگه اینقدر متوجه باش که سر 4 تا مسئله جدی از اون 6 تا دونه رمانی که خوندی فاکتِ علمی نیاری واسم." 4 سالِ تمام میشد که افتاده بودم دنبالِ کنکور فوق لیسانس و کُلِ سال را مشغول درس خواندن بودم تا روز موعودِ کنکور برسد. اما درست همانروز که سر میرسید انگار هرچه خوانده بودم بَک اِسپیس خورده بود و آخرِ امتحان، جز یک دستِ خیس از عرق و یک حُلقومِ خشک و یک کامِ چسبناک در دهانم، چیزی باقی نمیماند. اگرچه از این بابت خیالم راحت است که سهسال اول را هرطوری بود از همسرخان پنهان کردم، اما ماه پشت ابر نماند و پارسال بالاخره دستم رو شد.
امسال میشود پنجمینسالِ کنکورِ فوق لیسانسِ من و سالِ سومی بود که من دست به دامانِ خاله جان بزرگه شده بودم. خاله جان بزرگه که رفت، دختر بزرگش سرِ اولین سالمرگش به همه خانواده زنگ زد و گفت که خواب مادرش را دیده و در خواب با قیافهای گرفته بهش گفته، اگر هرسال وقتِ رفتنِ من بساط حلیمپزان به پا نکنی نمیبخشمت. خاله جان در خواب تاکید کرده بود که خانواده باید بداند که سایهی نفسِ حقش هنوز سرشان مانده و همچنان هیچکس در خانواده برای حل مشکلاتش تنها نیست. حالا هم 4 سال بود که بساطِ همین ماسماسک، این نامچه را میگویم دیگر، اصلا گوشتان را بیاورید جلو، -همممیین خیرات و نذررری- بهپا میشد و همه خانواده جمع میشدند که به جای خاله جان با حلیمِ خیراتی و نذریاش، درد و دل کنند و آنرا هم بزنند و حاجت خود را از دستانِ دور از دسترسِ خاله جان بخواهند. هرسال هم هرکس به نوبتی که به محل رسیده بود، حلیم را بههم میزد. این یک قانون بود و دخترِ بزرگِ خاله سرِ این موضوع ابدا با کَسی شوخی نداشت و غیر از این را حقخوری میدانست. مامان حق را به دُخترخاله میداد و میگفت نوبت در برآورده شدنِ حاجت مهم است و خاله جان برای نفر اول بیشترین انرژی را میگذارد و این خیلی در روا شدنِ حاجتهای کذاییِ ما مهم بود. خوب از همین جاست که من دردم میگیرد. سهسالِ پیش که من هم از سرِ ناچاری تن به همزدنِ حلیم سپرده بودم، سرِ بهانه جور کردن برای همسر خان، زمانی رسیدم که درست نیم ساعت قبلش نفر اول سر رسیده بود، پارسال هم فقط سرِ 5 دقیقه دیر جنبیدن از خانه –خودتان خوب میدانید که در تهران 5 دقیقه چقدر میتواند سرنوشتساز باشد- و امسال هم که دستِ باران در کار بود و ترافیکی که دنبالش آمد. سهسال است که نفر اول نیستم و حالا از این دردم گرفته که با احتساب اینکه سال چهارم را هم دیر رسیدم، احتمالا همچنان پشت کنکور خواهم ماند و یک لیسانسیهی بهدرد نخور باقی.