در گرگ و میش غروب، سالن انتظار ایستگاه راه آهن مملو از مسافر بود و هر دم بر ازدحام آن افزوده می شد. تعدادی از مسافرین وسط سالن روی نیمکت های کهنه و رنگورو رفته کیپِ هم نشسته بودند و بقیه یا ایستاده بودند و یا کنار دیوارهای سالن چمباتمه زده بودند.
همهمهی مسافرین فضای سالن را پر کرده بود، صدای جیغ بچهای از توی جمعیت شنیده میشد، پرنده ای توی فضای سالن بر فراز جمعیت در دایرة بزرگی به دور خود میچرخید و به سمتِ شیشة کِدرِ نزدیکِ سقف یورش می بُرد تا از سالن خارج شود و هر بار نُکش به شیشه میخورد و دوباره بر میگشت. عقربههای ساعتِ بزرگ سالنِ انتظار در قاب سیاه رنگش از کار افتاده بودند. به زحمت از لا به لای جمعیت و هیاهوی آزار دهندهشان از سالن خارج شدم، آسمان، یکسره ابری بود و هر لحظه بر تراکم ابرها افزوده می شد. تعداد زیادی از مسافرین، روی سکو ایستاده بودند و منتظر رسیدن قطار به ایستگاه بودند، اینجا وآنجا مامورین راه آهن در میان مسافرین در رفتوآمد بودند. نگاهم به امتداد خطوط آهن کشیده شد. چراغی از دور سوسو می زد، لحظهای بعد صدای سوتِ ممتد قطار به گوش رسید.
سیل جمعیت از توی سالن به بیرون هجوم آورد. قطار سوتکشان به ایستگاه نزدیک شد و سکوی زیر پایمان را به لرزه در آورد. از کله آهنین لکوموتیو دود غلیظی فضای ایستگاه را تیره کرد و چرخهایش با صدای خشکی روی ریل ها کشیده شد و از حرکت باز ماند گویی مدتهاست که در آن نقطه میخکوب شده بود. ناگهان سیل جمعیت بطرف دَر واگنها هجوم آورد و مرا هم با خود به جلو راند، ساک کوچکم را محکم چسبیدم و بیاختیار همراه جمعیت بطرف دَر واگن کشیده شدم. مردم به هم فشار می آوردند و از میانشان صدای جیغ و فریاد زنها و بچهها بگوش می رسید. همه منتظر باز شدن درها بودند. صدای جمعیت مانند صدای انبوه زنبورها، توی گوشم میپیچید: ما داریم می رویم، سلام برسون، ساکو جا نگذاری، بر می گردیم ...
ناگهان دَر واگنها باز شد و سیل جمعیت را به درون خود بلعید، با فشار از پلهها بالارفتم. توی راهرو راه بندان بود، مسافران به یکدیگر فشار می آوردند و صف، لحظه به لحظه فشرده تر می شد ...
از پنجرة راهرو نگاهی به بیرون انداختم، هوا رو به تاریکی بود و چراغهای ایستگاه هنوز روشن نشده بودند. به زحمت خود را توی کوپه ای کشاندم و تا دیدم ظرفیت تکمیل است دَرِ کوپه را محکم بستم و روی تنها صندلی خالی نشستم و نفسی به راحتی کشیدم. توی راهرو غلغله بود و مسافرها از سر وکول هم بالا می رفتند. بلند شدم، چفت در را زدم و پرده ها را کشیدم و دوباره نشستم. به تدریج سروصدا و رفتوآمدها کمتر شد. قطار سوت بلندی کشید و آرام آرام روی ریل ها به حرکت در آمد. نگاهی به همسفرهایم انداختم: رو به رویم پیرزن و پیرمردی تنگِ هم نشسته بودند، صورت هردوشان پر از چین و چروک بود و انگار از جای پُر گرد وغباری گذشته بودند. هر دو لباس های کهنه ای به تن داشتند. پیرزن روسری گلداری سرش بود که زیر چانه اش گره خورده بود و چادرش روی شانه هایش افتاده بود. جابهجا روی چانه و پشت لب بالایش موهای کوتاه سپیدی روئیده بود. مرا که دید سرش را نزدیک گوش پیرمرد برد و چیزی توی گوشش گفت و هردو خندیدند وصدای خشکی از گلویشان بیرون آمد. در کنارم مردی با سر و رویی آشفته نشسته بود. که پیراهن قهوه ای تیره و کت سیاه پر از چروکی به تن داشت. چشم هایش توی حدقه های عمیق، پرتویی مات داشت و از شیشه به بیرون زل زده بود. با تاریک شدنِ هوا چراغ کوچک و کم نور سقفِ کوپه روشن شد، نور ضعیفش فضای داخل کوپه را را سایهروشن کرد.
حرکت قطار سریعتر شده بود. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم: خانههای روستایی که نورهای ضعیفی آنها را روشن میکرد همراه با درختهایی با شاخه های عریان به سرعت از مقابل چشم میگریختند. همه ساکت بودند و کسی حرفی نمیزد. پیرزن دست برد و کیسه پلاستیکی گِره خورده ای را از توی بقچه همراهش بیرون آورد بعد سفره کوچکی را روی زانوی خودش و پیرمرد پهن کرد و هر دو مشغول خوردن شدند. مرد آشفته سرفهای کرد، به طرفش برگشتم و برای آنکه سکوت را بشکنم پرسیدم:
- معلوم هست که چه وقت به مقصد می رسیم؟
مرد آشفته سرش را به طرف من برگرداند، نور ضعیفی که از سَقف کوپه میتابید صورتش را سایهروشن کرده بود. چشم هایش به زحمت از توی گودی حَدَقه دیده می شد و صدایش به زور از میان لبهای تیرهاش بیرون می آمد.
- ما مدتهاست که حرکت کرده ایم اما هنوز به مقصد نرسیده ایم ...
پیرمرد لقمة توی دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی گفت:
- می رسیم ... می رسیم ... و همچنان مشغول خوردن شد.
پیرزن به دنبال حرف پیرمرد گفت:
- عجله نکنید ... عجله نکنید ... و سرش را تکان داد. من گفتم:
- شاید شما عجله نداشته باشید اما من عجله دارم. همه کارهایم زمین مانده و مدتهاست که توی این منطقه علافم.
این بار پیرمرد دهانش را نزدیک گوش پیرزن برد و چیزی گفت و دوباره هر دو خندیدند. برگشتم بهطرف مرد آشفته تا شاید در مقابل خندههای بی معنای آن دو از من حمایت کند. سَرِ مرد روی گردن باریکش خم شده بود و چُرت می زد ...
پیرمرد و پیرزن از خوردن دست کشیدند و سفره را جمع کردند و توی بقچه پیچیدند. دلم شور میزد. " کاش فردا زودتر می رسیدم و میتوانستم روزهای تَلَف شدهام را جبران کنم."
ناگهان صدای رعدی از آسمان شنیدیم و برقی، لحظه ای آسمان را روشن کرد و به دنبال آن باران شروع به باریدن کرد، آب باران که روی پنجره می لغزید، کم کم به رنگ تیره در می آمد و نور برق به زحمت دیده میشد، پیرمرد گفت:
- رگباره ... و پیرزن سر جنباند و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- ببخشید آقا، میشه چراغو خاموش کنی؟
بلند شدم پردة جلوی در را پس زدم و چراغ کوپه را خاموش کردم، حرکت قطار کُند شده بود. با خاموش شدن چراغ، بیرون بهتر دیده میشد، قطار از دشت ها و آبادیهای اطراف گذشته بود و انگار داشت از گردنه ای بالا می رفت. خودم را به شیشه نزدیک کردم و دستم را روی آن کشیدم و بخارش را به اندازه کف دست پاک کردم. به نظر می رسید که قطار از میان تپه های بلندی به طور مارپیچ حرکت می کرد. پس از آن، از چند تونل عبور کرد و بعد از مدتی که حرکتش یکنواخت شد به نظر می رسید که در مسیری دَوَرانی تپه های بلندی را دُور می زند. پیرمرد و پیرزن چرت می زدند و سر پیرزن به سمت شانة پیرمرد خم شده بود. دوباره به بیرون نگاهی انداختم از شدت باران کاسته شده بود. حالِ غریبی داشتم. احساس میکردم سرم گیج می رود و با آنکه هیچ نخورده بودم، حالت تهوع داشتم. نگاهی به همسفرهای به خواب رفتهام کردم و سعیکردم برای مدتِ کوتاهی هم که شده چشم هایم را روی هم بگذارم. صدای یکنواخت حرکت قطار در فضای تاریک کوپه مرا هم در بر گرفت...
ناگهان احساس کردم توی گودال عظیمی دست و پا می زنم و باران به شدت بر روی سطح گودال می بارد و کفِ گودال را پر می کند و من، هر چه تقلا می کردم نمیتوانستم خود را بالا بِکشم، باران سر تا پایم را خیس کرده بود، قطاری به دور آن گودالِ عظیم حلقه زده بود و با سرعت سرسام آوری به دور خود می چرخید و من از میان گودال فریاد می زدم:
-کمک ... ! کمک ... !
مسافرانِ توی قطار مرا به یکدیگر نشان می دادند اما هیچکس هیچ کاری نمی کرد، ناگهان شیشة یکی از کوپه ها باز شد و سر و کله پیرزن و پیرمرد از آن بیرون آمد. هر دو با دهان های بیدندان مرا به هم نشان می دادند و با صدای بلند قهقهه می زدند ...
سر تا پایم از باران و عرق خیس شده بود و از سرما میلرزیدم، نفسم داشت بند می آمد. خود را به زحمت به دیوارة گودال رساندم چند قدم از میان گِل ولای بالا رفتم. دستم را دراز کردم تا تخته سنگی را که از بدنه گودال بیرون زده بود چنگ بزنم، اما با هجوم باد و بوران به عقب رانده شدم و دوباره به کف گودال کشیده شدم و باز فریاد زدم:
-کمک ... ! کمک ... !
در همین موقع سنگ بزرگی از دیوارة گودال جدا شد و با سرعت به طرفم سرازیر شد... با وحشت از خواب پریدم، پیرمرد و پیرزن و مرد آشفته بالای سرم بودند و با دهان های باز نگاهم می کردند.
صدای مرد ژولیده را شنیدم که می گفت !
- بیدار شو ... بیدار شو ...
تکانی خوردم و با وحشت به اطرافم نگاه کردم، هنوز به خود نیامده بودم که صداهایی از بیرون کوپه فریاد زدند.
- رسیدیم ... رسیدیم ...
گیج و منگ نگاهم را به اطراف گرداندم، هنوز نمیدانستم غروب بود یا سحر، سرعت قطار رفتهرفته کم شد و ناگهان از حرکت باز ماند و میخکوب شد. صدای هیاهوی مسافران از توی قطار و از توی ایستگاه به گوش می رسید، همه به سوی دَرِ واگنها هجوم می بردند و صدای خشخشِ کشیدنِ چمدانهای سنگین بر کف راهرو بهگوش می رسید. هراسان بلند شدم و ساکم را به سینه فشردم. پیرزن و پیرمرد و مرد آشفته در همین فاصله از کوپه بیرون رفته بودند نمیدانم چه مدتی به همان حال ماندم. ناگهان صدای سوت قطار را شنیدم و سراسیمه از راهرو گذشتم و از پله ها پائین پریدم، مسافران با شتاب در حرکت بودند. نگاهی به اطراف انداختم ایستگاه قطار به نحو غریبی به نظرم آشنا میآمد. هنوز سر تا پا در آتشِ تب میسوختم، اما تَه دلم از اینکه بالاخره این سفر به پایان می رسید و من به مقصد رسیده بودم خوشحال بودم. وارد سالن ایستگاه شدم و در میان جمعیت به دنبال در خروجی میگشتم که چشمم به ساعتِ بزرگ روی دیوار افتاد: قاب چهار گوش دورش سیاه بود و عقربه هایش از کار افتاده بودند و پرنده ای بر فراز جمعیت توی فضای سالن در دایره بزرگی به دور خود می چرخید ...