داستان «علی نصفه سوار» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

خورشید کم کم غروب می کرد و ماهگل مشغول ریختن چای در فنجان های کمرباریک کنار سماور ذغالی در حال جوش بود .مش مندلی  هم روی بالش مخملی سرخ رنگ کنار اتاق لم داده بود.

علیمراد در حالی که  لقمه ی بزرگ  نان وپنیری که ماهگل برایش پیچیده بود را یکباره در دهان گذاشته و می جوید ، پاپوش هایش را پوشید وگفت : زود برمی گردم.

 ماهگل در حالی که می خندید ،گفت :به خدا سپردمت.

در همین حین بود که زمین زیر پاهایشان شروع به لرزیدن کرد لحظاتی بعد به یکباره در چوبی اتاق شکسته شد... مندلی از جاپرید ، ماه گل جیغ  می کشید وعلیمراد هم از ترس زبان رفته بود ومی لرزید.

دیدن صورت نا زیبای یک غول سیاه با قد بلند، ابروهای کلفت ودرهم گره خورده ،با چشمهای درشت وبینی پهن وگوشتی  ،با گوشهای آویزان وبلندی که تکه حلقه ایی به یک گوشش داشت،همه را ترسانده بود.

غول جلو تر آمد ،شکم بزرگش را به سختی حمل می کرد.به سمت علیمراد رفت . با یک  دست او را گرفت وازهمان راهی که آمده بود ،برگشت.به قدری اورا محکم گرفته بود که صدای شکستن  استخوان هایش  ،شنیده می شد.

ماهگل فریاد کشید و گفت: پسرم و با خودت کجا می بری غول بی شاخ ودم؟! ولش کن! کاری بهش نداشته باش !

اما فریادهایش هیچ ثمری  نداشت . مش مندلی نیز بهت زده بود.از آن طرف علیمراد  باناله وگریه می گفت :ننه جون  نذار من وبا خودش ببره .بابا مندلی نجاتم بده .من می ترسم! ...

کاری از دستشان برنمی آمد .بالاخره غول ، علیمراد را  با خودش برد.

 بعداز آن  ماجرا ماهگل ومش مندلی رنگ شادی را به خود ندیدند . ماهگل هرروز را با اشک ،به شب می رساند،مش مندلی هم بیشتر ساعتهای روز را خارج از خانه ، درمزرعه مشغول کشاورزی بود تا بتواند کمی از غم وغصه ی  خود را فراموش کند.

روزها این چنین  می گذشت تا این که... روزی پیرمرد دوره گردی  که اتفاقی از آن حوالی می گذشت آرام آرام به تنوری که ماه گل  در آن نان می پخت ،نزدیک شد.

ماهگل حسابی سرگرم بود.نان می پخت وآوازی غمگین زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت .اشک های مثل مرواریدش  قطره قطره در تنور می افتاد.

پیرمرد با لبخندی پر مهر، رو به ماه گل کرد وگفت:سلام دخترم .سفر کمی خسته ام کرده .اجازه می خوام  که  کمی اینجا بنشینم تا خستگی از تن بیرون کنم.

ماهگل که  حالا با صدای پیرمرد به خودش آمده بود ، سریع چشمانش را با گوشه ی چارقدش (روسری)پاک کرد و نگاهی انداخت.پیرمردی را دید با لباسی کهنه ،سفید وبلند به تن وپارچه ایی به کمر بسته .صورتی مهربان با چشمانی درشت ونگاهی عمیق. موهای سفیدش  آشفته وپریشان  روی شانه هایش ریخته  و خورجینی روی شانه اش بود .

ماه گل نیز سلامی کردوگفت :بفرمایید پدر جان.قدم بر چشمم گذاشتید.

سپس برایش کاسه ایی چای ریخت ویکی از نان های گرم وخوشمزه ایی راکه پخته بود ، به اوداد.

پیرمرد با چنان آرامش ولذتی ، چای ونان رامی خورد که  ماهگل را غرق تماشای خود کرده  بود.روبه ماه گل کرد و دستمریزاد  گفت .

آن وقت از داخل خورجین روی شانه اش انار ترک  خورده ی سرخ،درشت ورسیده ایی را بیرون آورد.

انار رابه ماهگل دادوگفت:بگیر دخترم ،این انار رابخور .خدا به تو وخانواده ات عمر طولانی وباعزت بدهد وفرزندانت را به سلامت نگه دارد.

اشک درچشمهای ماهگل حلقه زد ،آهی کشید وگفت : من که ... فرزندی ندارم.سالها پیش...

پیرمرد نگذاشت که حرف ماهگل تمام شود و  گفت :به زودی صاحب پسری می شوی  که او شادی را به خانه ی دلت  بازمی گرداند و زمانی می رسد که او کار بزرگی می کند.

ماهگل که ازحرفهای پیرمرد چیزی نمی فهمید ، انار را از دست او گرفت .نگاهی به انار انداخت  ولحظاتی در افکار خود غرق شد. وقتی سرش رابالا آورد ، پیرمرد را ندید .آری او رفته بود.

بعد از مدتها لبخندی از ته دل روی لبهای ماهگل نشست.انگار چراغی در دلش روشن شده بود .بلند شد ،دستش را شست وانار را ازوسط به دونیم کرد .نیمی از انار را کامل نخورده بود که بوی نان سوخته از تنور بلند شد، ماه گل از جا پرید و فوری به سراغ تنور رفت تا نانهای سوخته را بیرون بیآورد. پس باقی  مانده ی انار را همان جا رها کرد و رفت.

دراین میان  مرغ سیاه همسایه  سر رسید وشروع به نوک زدن به باقی مانده ی انارکرد.

***

ماهگل هم که حالا دیگر خیلی خسته شده بود لگن پر از نان های تازه وگرم را روی سرش گذاشت وبه سمت خانه راهی شد . وقتی که به خانه رسید ،مش مندلی هم آمده بود ودر حال خوردن چای بود.

ماهگل با مش مندلی از پیرمرد وحرف هایش چیزی نگفت ؛اما آرامشی که در نگاه وحرفهای پیرمرد بود او را بعد از مدتها بسیارآرام و شاد کرده بود واین حس وحال خوب را مش مندلی  به خوبی می فهمید.

 **

از آن روز به بعد  اغلب اوقات ماهگل به پیرمرد وحرفهایش فکر می کرد.

روزها اینگونه می گذشت تا این که  بالاخره ماهگل دوباره باردار شد وعلی نه ماه ونه روز بعد ، بدنیا آمد.

اوهم مثل برادرش  درهمان اتاق کوچک ودر دامن بی بی گل، زن کدخدا بدنیا آمد.

بی بی گل نگاهی به ماهگل که رنگ به رخسار نداشت، انداخت وبا مهربانی  گفت :ننه ،ماه گل. نگاهش کن چه پسر سبزه وضعیفیه ؛اما غصه نخوری ننه جون ها . چشمهایش عین گردوه ،انگار همه ی  دنیا  توش  جا میشه!

دراین هنگام مش مندلی با خوشحالی  هرچه تمام تر درچوبی  اتاق را بازکرد وداخل شد .گفت: بی بی ،بی بی گل!دستمریزاد ! اومدم  پسرم علی را ببینم .

پیش از این بی بی گل از روی شکم ماهگل تشخیص داده بود که گل پسری در راه دارند.

بی بی گل  علی را  که داخل پتوی سفید رنگی پیچانده بود ،آورد تا تحویل پدرش دهد.

در آن لحظه انگارهمه ی دنیا را  به مش مندلی داده بودند.

 مش مندلی بچه را محکم به آغوشش  گرفت .در همان لحظه  چشمهایش به چشمهای بی بی  گل افتاد. یک لحظه جا خورد ...در یک آن ترس تمام وجودش را پر کرد. گفت : بی بی ،آی بی بی. چیزی شده ؟برای... ماه گل اتفاقی افتاده .

بی بی لبخندی زد و گفت :نه مش مندلی .می بینی که ماه گل خدارو شکر خوبه...

مش مندلی که آب دهانش  از ترس خشک شده بود با آن صدای کلفتش  گفت :پس ... بی بی ،چشمات چی میگه.

بی بی گل درحالی  که خیلی آرام موهای کنار گونه هایش را توی چارقدش می کرد، گفت :ننه جون ...مبادا ناشکری کنید.در هر حالی فقط شکر خدا را به جا بیارید ،فقط شکرخدا.

مش مندلی بلافاصله بعداز شنیدن این جمله ها،پتو را باز کرد وبا صدای بلند  گفت :نه ...نه.ممکن نیست.آخه چرا؟

پتورا سریع بست. علی را به  آغوش بی بی گل برگرداند .رنگ صورتش پریده بود وبی آنکه چیزی بگوید ،ازاتاق خارج شد.قلب  ماهگل  تند تند می زد.گفت:بی بی چی شده ؟؟؟بچه... ؟تورابه خداراستش را بگو.

بی بی دستی روی موهای سیاه وبلند ماهگل کشید ولبخند کوتاهی زد وگفت: خدا گر ببندد زحکمت دری،به رحمت گشاید در دیگری.

حالا دیگه بلند شو وبه پسرم شیر بده .درست است که یک دست ویک پا ندارد،اما قول می دهد که پسر خوبی باشه.

ماهگل اول خندید وبعد گفت :چی داری میگی بی بی ؟یک دست ویک پا ندارد؟؟؟

بی بی گل با آرامشی که توی چشمانش برق می زد ،گفت :درعوض توومندلی را دارد،خدای مهربان رادارد .توهم دیگر چیزی نگو جز شکرخدا ی بزرگ.

سالها از تولد علی می گذشت .چند شبی بود که هر شب یک یاچند مرغ وخروس ویا حتی گوسفند از طویله کم می شد.

مندلی روبه ماهگل کرد وگفت:باید یه فکری کرد.آخه چطورممکنه ، دزدی  بیاید وما متوجه آمدنش نشویم.

ماهگل گفت:امشب تا صبح نگهبانی می دهیم وسر ازموضوع در می آوریم.پس قرار برهمین شد.

نیمه شب شد ، ماهگل ومش مندلی که در کمین دزد نشسته بودند در کمال تعجب دیدند علی به طویله وارد شد، گوسفندی را ازمیان گوسفندان گرفت وخورد.

ماهگل ومش مندلی که حالا از  تعجب زبان رفته بودند،به یکدیگر وبه علی نگاه می کردند،آخر ممکن نبود که علی آن هم با این جثه ی ضعیف ولاغر بتواند یک چنین کاری راانجام دهد و اینکه چرا وقتی همه خوابند او این کار را انجام می دهد؟

تا ماهگل خواست که چیزی بگوید ،مش مندلی با دست جلوی دهانش را گرفت واشاره کرد که سکوت کند.

وقتی به خانه برگشتند مش مندلی گفت که اگر مردم ده از این ماجرا خبردار شوند بی شک علی را از ده بیرون می اندازند . دیگر ماهگل هیچ چیز نگفت وهیچ چیز هم  نپرسید

دیگر بعضی از شب ها کارش همین شده بود ؛خوردن گوسفندی ،مرغی و... بعد به خانه برمی گشت .انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.نه چاق می شد ونه خیلی بزرگ.

مردم دهکده هم خوردن مرغ وخروس هایشان را پای گرگ ویا غول سیاهی می گذاشتند.

علی که درمیان کوچه ها بازی می کرد هم سن وسال هایش اورا به خاطر قد وبالایش علی نصفه سوار صدا می زدند ومی گفتند :علی نصفه سواره ،یک دست ویک پا نداره.

روزها اینگونه می گذشت وعلی بزرگ وبزرگتر می شد .دیگر علی 13 ساله شده بود. تااینکه یک روز هنگامی که ماهگل مشغول پخت نان بود،علی در کنار ش نزدیک تنور نشست وبه اوگفت :ماما ،ماما جون .خیلی دلم می خواست که برادر داشتم .

ماهگل که با شنیدن این حرف وجودش پراز غم ودرد شد.اشکهایش آرام آرام روی صورتش غلطید. با صدایی گرفته گفت: یک برادر داشتی  بسیار رشید وزیبا .

علی با عجله گفت :پس  کجاست ؟اسمش چیه ؟

به آرامی گفت :علیمراد.

علی گفت :خب .علیمراد کجاست؟

وماهگل داستان علیمراد راتمام وکمال برایش تعریف کرد.

گفت :ماما، می روم وپیدایش می کنم .علیمراد را برمی گردانم.فقط فقط بگو قلعه ی غول سیاهی کجاست تا بتوانم علیمراد را از چنگال غول، نجات بدهم.

ماهگل سری تکان داد ،آهی کشید وگفت :نه  ...اصلا . دیگر نمی خواهم ،تو را هم از دست بدهم.در همه ی این سالها غم علیمراد مرا پیرم کرد.فقطزمانی که  به تو نگاه می کنم از دردهایم کم می شود.آه ...

تازه قوی ترین پهلوانان هم  نمی توانند جلوی غول بایستند حالا تونصفه با این هیکل ضعیف وکوچکت چطور می خواهی غول سیاهی را نابود کنی.ممکن نیست.ماهگل دوباره سرش را تکان دادوگفت :مطمئنم که می توانم.

علی بی توجه به حرف مادر به راه افتاد .ماهگل بلند بلند گریه می کرد ومی گفت :نمی خواهم تورا هم از دست بدهم.نرو جگر گوشه ام ،نباید برو ی.

اما علی تصمیمش را گرفته بود.پس  آماده ی رفتن شد.

در این میان ماهگل به یاد حرف های آن پیرمرد افتاد.قلبش به یکباره آرام گرفت .

ماهگل به علی گفت :صبر کن.حالا که می خواهی بروی ،بهتر ه بدانی که قلعه ی غول سیاهی نزدیک به  بلندترین کوه است. قلعه بقدری بلند است که بنظر می رسد کوه رادر خود زندانی کرده است.

دعای خیر من   تنها توشه ایی است  که می توانم با آن تو را همراهی کنم.

علی دست وپای مادر را بوسید وگفت :مطمئن باش که برمی گردم ...با علیمراد برمی گردم.

صورت ماهگل غرق اشک شد.

علی به راه افتاد. رفت ورفت. در مسیر خود از میان هندوانه زارها وتاکستان های انگور گذشت.دیگر هیچ چیزنمی توانست  مانعی بر سر راه  او شود.می خورد وصاف می کرد ومی رفت.

آن روز باد زوزه می کشید.گرد وغبار آسمان را پر کرده بود.آفتاب گرمی بود چنان گرم که مارها هم به لانه های خود خزیده بودند.گویی پوست زمین از گرمی می سوخت.

پسر غول سیاهی یا همان دیوچه که مثل هرروز داخل  اتاقی که بالای در چوبی قلعه قرار گرفته بود،نشسته وبی حوصله به اطراف نگاه می کرد.یکدفعه متوجه چیزی  شد که از دور دست می آمد.با تعجب  نگاه کرد .به فکر فرو رفت وانگار یاد چیزی افتاد  با  ترس فریاد کشید : باد میاد ،غبار میاد، یه چیزی از دورا ، میاد.

غول سیاه فکر کنم که خودشه ...آره خودشه.

غول سیاهی که حالا چرتش پاره شده بود ، گفت :کی ؟ کی خودشه؟

دیوچه  با صدایی لرزان گفت :همانی که  گوی بلورین از آمدنش  خبر داده بود ،همانی که خیش "نابود" می کند و می رود.

غول سیاهی ازجا پرید.کاملا گیج شده بود.دور خودش چرخید .نمی دانست چه کار باید کرد.

آره ،دیوچه درست می گفت .در گوی بلورین دیده بود ند که یک روز کسی میاید که باد وآسمان و خورشید هم همراهیش می کنندوچیزی نمی تواند جلو دارشان  باشد.

غول سیاهی که شر و شر عرق می ریخت ،گفت :حالا نمی خواهد بترسی ؛شاید او نباشد.

دیوچه  گفت :اما....

غول سیاهی باعجله  گفت : ببین که این طرفی می آید؟

دیوچه  دوباره نگاهی کرد وگفت :آره ،آره این طرفی میاد.

ازمیان هندوانه زارها گذشته وهمه ی هندوانه های سر راهش را خورده وجلو می آید...دارد ازمیان تاکستان های انگور هم می گذرد وانگورها را با درختانش  که سرراهش هست، می خورد وپیش می آید.

غول سیاهی همین طور  دور خود می چرخید وعرق می ریخت  .

دیوچه که تا آن لحظه غرق نگاه کردن به منظره ایی شده بود که نمی  توانست به راحتی باور کند، صورتش را که برگرداند خبری از غول سیاهی  نبود .

در این هنگام در بزرگ وچوبی قلعه کوبیده شد  .علی نصفه سوار فریادی  کشید که دیوارهای قلعه لرزید.گفت : آهای غول سیاهی دررا باز کن .در را باز کن وگرنه... و چند لحظه بعد دررا شکست و داخل شد. دیوچه را از آن اتاق  به پایین کشیدوگفت : بگو ببینم  غول سیاهی کجاست ؟

دیوچه  که  چشمانش از ترس بیرون زده بود،چیزی نگفت.                                                         علی نصفه سوار شروع کرد به سوزاندن چوبهای شکسته ی در قلعه وتابه ی آهنی که آنطرف تر روی زمین      

 بود را روی آن گذاشت وگفت :اگر نگویی که غول سیاهی کجاست تورا روی همین  تابه  سرخ می کنم. حالا خودت می دانی.

دیوچه بازهم چیزی نگفت .علی جلوتر آمد ،بلندش کرد تا خواست  او را روی تابه بگذارد ،دیوچه  با چشمش اشاره کر د به  گوشه ایی که یک صفحه ی گرد سنگی بزرگ روی زمین ،قرار داشت.

علی دستهای  پسر دیو را با طناب محکم  بست واو را رها کرد.پس به  سر اغ صفحه ی سنگی رفت .صفحه ی سنگی را تکانی داد .درست زیر صفحه ی سنگی زیرزمین بزرگی بود،یک راه مخفی برای پنهان شدن پس  داخل شد.آنجا خیلی تاریک بود .علی نصفه سوار چشمهایش را مالید.نگاهی به اطراف انداخت.دالان های تاریک تو در تو...

علی نعره کشید:کجایی غول سیاهی ؟تو باید نابود بشوی ... من قلعه را روی سرت خراب  می کنم.

پس تک تک دالان ها را خراب کرد وجلو رفت.تا اینکه به آخرین دالان رسید آنجا دخمه ایی بود تاریکتراز همه ی دالان ها .چشمش به جوانی افتادقد بلند ولاغر ،با موهای بلند وآشفته وچشمانی بسته که مشغول آشپزی بود.

علی نصفه سوار با دیدن آن جوان قلبش تند وتند می زد .انگار فراموش کرده بود برای چه به قلعه آمده. 

غول سیاهی  که ازدیدن اوخیلی ترسیده بود همین طور که عقب عقب می رفت محکم به دیوار انتهای دالان کوبیده شد .دیوار ها لرزید وآنجا بود که علی نصفه سوار متوجه غول سیاهی شد و قاه قاه خندید.

غول سیاهی  گفت :به من کاری نداشته باش ...مگه دنبال برادرت نیامده بودی؟خب اینم برادرت .

علی نصفه سوار  لحظاتی مات ومبهوت ماند.دیگر مطمئن بود  که او  علیمراد است.  رفت وعلیمراد را که سال ها در سیاه خانه ی غول سیاهی زندانی و آشپزی می کرد را بیرون آورد وغول سیاهی را در قلعه ی خود به زنجیر  کشید.

علی نصفه سوار ،برادرش علیمراد را از قلعه بیرون آورد اما چشم های علیمراد که سالها بود نور به خود ندیده بود ،حالا نمی توانست به  این راحتی ها باز شودودنیای روشنایی را ببیند.

او علیمراد بی خبر از همه جا  را  به بیرون از قلعه درجایی مطمئن کنار جوی آب زیر سایه ی یک درخت بلند برد. سپس به قلعه برگشت که کارناتمام خودراتمام کند.

علی نصفه سوار غول سیاهی ودیوچه را  درون آتشی که از چوب درهای قلعه شعله ور بود ،سوزاند وقلعه را به طور کل خراب کرد تا دیگر اثری از غول سیاهی نماند. اینگونه  بود که همه ی مردم را  ازشر غول سیاهی خلاص کرد.

علی نصفه سوار همراه با علیمراد به پیش ماهگل ومش مندلی برگشت.

ماهگل ومندلی در نزدیکی خانه غمگین وگریان نشسته بودند .به یکباره ماهگل متوجه علی شد که به همراه کسی برمی گردد.چیزی را که می دیدند ،باور نمی کردند. حیرت زده  نگاه می کردند وبا خود می گفتند که چطور علی به سلامت برگشته؟؟؟

ماهگل بادیدن علی شروع به دویدن کرد. علی را محکم تر از همیشه به  آغوش کشید.وهای های گریه کرد.

علی گفت:ماما،این برادرم علیمراد است.باورت می شود...

در این لحظه گویی که قلب ماهگل از سینه اش کنده شد ،یک آن بیهوش شد.

علیمراد هم زبان رفته بود وهیچ نمی گفت.علی آبی بر سر وصورت ماهگل پاشید تا به هوش بیآید.

ماهگل وقتی به هوش آمد علیمراد را بالای سر خودش دید .آنچه را می دید نمی توانشت باور کند.علیمراد را به آغوش کشید واز غم واندوه جدایی این چند سال برایش بازگفت.علیمراد هم فقط اشک می ریخت.

سپس ماهگل سرش را روبه آسمان بلند کرد و هزاران  بار خدا را  شکر کرد.

داستان «علی نصفه سوار» نویسنده «مرجان بابامحمدی»