داستان «خاله خانم» نویسنده «رضا طوسی»

چاپ تاریخ انتشار:

reza toosi

همین که " ماهنامه " را از دکه روزنامه فروشی چهار راه دانشجو می خرم ، با بی طا قتی، تند تند  ورق می زنم و تا چشمم می افتد به داستانم که مسئول صفحه فرهنگی مجله قول چاپش را تواین شماره  داده بود . با

شوق و ذوق زنگ می زنم به بابا ومامانم که با خواهرم آرزو رفته بودند تحقیقات از خواستگار آرزو

 – مشترک مورد نظردر دسترس نمی باشد

 با خوشحالی خیلی زیاد می روم به سمت  پارک گلها که نزدک خانه مان بود . توی راه ، سَرم را آن قدربرده بودم توی مجله که نفهمیدم چطوری رفتم توی صورت یک عابرپیاده .

-  اُوخ ... ببخشید سرکار خانم

زن که حسابی دردش گرفته بود، با غیض، کشیده جانانه ای به من می زند و از زیر ماسک پت و پهنش می گوید

 – سرت رو از تو اون کوفتی بیاربیرون تا ببینی کجا داری میری

  توی پارک، می روم زیر نورچراغ یکی از نیمکتها می نشینم  . ماسکم را از صورتم بر می دارم  . دو سه مرتبه  داستانم را با حظ و کیف می خوانم . یک عکس ازجلد مجله می گیرم ومی گذارم کنار اسم داستانم که " خاله خانم " بود ، و پُست می کنم تو اینستا گرام  و گروههای دیگر . بعد هم خیلی خوشحال و سرِخوش دست هایم را مثل بال پرنده ها بازمی کنم  و می گذارم روی پشتی نیمکت . و در حالی که به آبشار سبز رنگ حوض نگاه می کردم بوی درخت اقاقیها را که کنار نیمکت م بود تا تَه می کشم توی ریه هایم و به موضوع  داستان بعدی ام فکر می کنم که تلفنم زنگ می خورد

 – سلام دخترم ... مثل اینکه چن بار زنگ زده بودی ؟! ... جانم مادر... کار داشتی؟

 – مامان داستانم چاپ شده ... اینستا گرام رو ندیدی؟

 – الهی من قربون تو دختر نویسند ه ام بشم ... بذار الان نیگا می کنم ... تو کجایی مادر؟

 – تو پارکم مامان ... کلیدام رو تو خونه جا گذاشتم ... شما کجایین؟

نزدیک مجتمع ، دختر صاحب خانه تا مجله را دستم می بیند  برخلاف همیشه که تو این جور موقع ها گپ و گفت و بگو بخند داشتیم راهش را کج می کند  و از آن طرف می رود ... جلوی درِ آسانسورهم  تا میایم  به خواهرم بگویم " آرزو داستانم چاپ شده " مثل کوه یخ نگاهم می کند  و می گوید " من کار دارم آیدا . تو هیر و بیر خواستگاری حالا چه وخت این حرفاست "

درِ آپارتمان را که باز می کنم مامانم داشت با تلفن صحبت می کرد . تا من را می بیند دستش را می گذارد روی دهنی گوشی و می گوید.

- یواش  مادر ... بابات خوابیده

می روم تو اتاقم . بعد از اینکه لباسم را عوض می کنم میایم تو هال ومی نشینم پشت میزنهارخوری و سرم را گرم می کنم به مجله . خدا خدا می کنم تا مامانم هرچه زودترتلفنش تمام بشود

 – باباش خیلی بی سر و زبونه ... مادرش م ... چطوری بگم ... یک خرده عامه ... خیلی هم حرف میزنه ... این طوری که معلوم می شه رئیس خونه اونه ... چی ؟! ... گفتم بهش خواهر ... حرف تو گوشش نمی ره ... میگه من که نمی خوام با مادرش زندگی کنم ! ... پاش رو تو یک کفش کرده که الا و بلا همین ... میگه هم خوش تیپه ، هم مثل خودم مهندسه ... دیگه بقیه اش توکل به خدا ناهید جان ... در و همسایه که خیلی ازشون تعریف می کردن ... حالا امشب  کاغذ میدیم . اگه خواسته هامونو قبول کردن نیمه شعبان بله برون می ذاریم . برای بله برون که حتما میاین مشهد ؟.

 – من که حسابی حرصم در آمده بود می گویم

– مامان ... بس کن دیگه

مامانم داستانم را که می خواند ، بغلم می کند و می گیردم زیرماچ و بوسه . و بعد از کلی قربون صدقه رفتن می گوید

 – بذارعکس رو بذارم تو گروه "معلمان " تا همکارا مجله رو بگیرن و بخونن

بابام هم بعد خواندن داستانم می گوید

 – بیا خودت همون عکس رو بذار تو گروه "یاران "  تا بچه های بانک بدونن چه دخترهنرمندی دارم و دیگه نگن رشته ادبیات که رشته نیست .

اما خواهرم که رابطه اش تا قبل از چاپ داستانم با من خیلی خوب بود کم محلی ام می کرد و تظاهرمی کرد که داستان م را نخوانده . مامانم می گفت " خونده مادر... چن بارهم خونده ... خودم دیدم "... تو اینستا گرام هم که می رفتم، قوم و خویش های خیلی دور پیام می گذاشتند  و برایم آرزوی موفقیت می کردن اما خاله و دایی و عمه و عمو و بچه هایشان حتی یک لایک هم نزده بودند . مامانم می گفت

 – حسودن مادر ... حسودی که شاخ و دم نداره ... این جور کم محلی ها معنی ش اینه که  دارن از حسادت می ترکن

تو این دوران " کرونایی" که  داشگاه ها تعطیل  است و ظاهرا حالا حالاها نمی توانم  بروم سبزوار، می خواهم دومین داستانم را شروع کنم . مامانم خانه است  و بابام رفته است سرِ کار . آرزوهم شیفتش است  و رفته است آزمایشگاه ... می نشینم  پشت میز و تا میایم  شروع کنم به نوشتن ، آیفون صدا می کند و صدای مامانم از توی هال می آید  که

 – آیدا ... مادر... پاشو که مهمون داریم

 – کیه مامان؟

مامانم که اسم مهمان را یادش رفته بود می گوید

 – مادرِ خواستگار آرزوه ... فکر کنم جواب کاغذ رو آورده

مامانم تا در آپارتمان را بازمی کند ، زنی جا افتاده و کوتاه قد، با چهره ایی زُمُخت و آبله رو، با توپ پر، هُلش میدهد عقب  و درحالی که  ازعصبانیت می خواست منفجر بشود، خودش را پرت می کند به طرف من

 – آیدا تویی ؟! ... ها؟! ... آیدا تویی؟! ... این چرت و پرت ها چیه که تو مجله نوشتی ؟!

مامانم که حسابی جا خورده بود، رنگش می شود سفید مثل گچ . من هم که توی صورتم خنده بود و توی دهنم سلام تا به مهمانمان خوش آمد بگویم همین طور خشکم می زند  و مثل مجسمه هاج و واج نگا هش می کنم . مادر خواستگار آرزو یقه ام را می چسبد و با غیض  حرفش را دنبال می کند و می گوید

 – می گم این دَری وَری ها  چیه که نوشتی؟!

مادرم که بد جوری هول کرده بود، خودش را پرت می کند به طرف خانمه  و می گوید

 – چی شده خانم  ِ. ؟! ... اتفاقی افتاده؟!

  مادر خواستگار آرزو من را ول می کند  و رو می کند  به ماما نم و می گوید  

 – همش تقصیر تو و شوهرته ... حالا هَمسا ده ها یک زِری زدن ، تو چرا اومدی همه رو گذاشتی کف دست دخترت تا بره بندازه تو مجله ؟! .. کی به تو گفته که تو خونه ما همش سرو صدا و دعواست ؟! ... کی گفته دخترام به خاطررفتارمن تو خونه موندن و خواستگار ندارن ؟! ... کدوم ذلیل مرده ایی گفته " خاله خانم " سنتی و عقب مونده ست؟! .. ها؟! ... بگو ... بگو تا برم جرش بدم ... اگه بذارم هر طوری دلشون می خواد راه برن و قِر و فِر داشته باشن دیگه قدیمی نیستم ؟!

 تا میایم به او بگویم " خانم محترم این خُزعبلات چیه که داری سرِ هم می کنی . من این داستان رو شش ماه پیش نوشتم " رو می کند به من و یقه ام را می گیرد و با صورتی که مثل لبو قرمز شده بود جیغ می کشد و با صدای دو رگه ای می گوید

– حالا مامانت یه غلطی کرد و اومد این چیزا رو بهت گفت  تو برای چی اینارو گذاشتی تو مجله ؟ !..ها؟! ... توچرا گذاشتی ؟! ... می خواستی منو جلو همساده ها سکه یک پول کنی ؟! ... حالا که این طوریه ، این " خاله خانم " یک بلایی سرتون بیاره که بزارین از اینجا فرار کنین

و با یک سیلی محکم که می خواباند بیخ گوشم ، از آپارتمان می زند بیرون و در را چنان می زند به هم که سقف خانه می خواست آواربشود روی سرمان .