کتاب قصه «موش کوچولو و شاه مورچه» نویسنده «مریم قمی بزرگی»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam ghomi

یکی بود یکی نبود،در زیرزمین قصرمتروکه ی قدیمی مورچه ها لانه کرده بودند وزندگیِ شاهانه ای را برای خود درست کرده بودند.
دریکی از شب های سرد زمستانی باران شدیدی گرفت، مورچه ها که در لانه های گرم ونرم خود استراحت می کردند،ناگهان صدای خش خش به گوششان رسید.

شاه مورچه به همراه نگهبانان به سمت صدا رفتند وشاه مورچه چشمش به موش ِ کوچولوی آبکشیده ای افتاد که از سرما می لرزید.
شاه مورچه با کمی ترس نزدیک موش کوچولو شد وگفت:«چیشده؟إ تا بحال ندیده بودم موشی به اینجا بیاد.حتما اتفاق بدی برات افتاده است.»
موش کوچولو با همان حالت لرزان گفت:«گربه ی سیاه وحشی به من و خانواده ام حمله کرد وهمگی به هر طرفی که تونستیم فرار کردیم ،همدیگرو گم کردیم ومن سراز اینجا درآوردم؛من رو ببخش که ترسیدی.»
شاه مورچه به نگهبانان دستور داد که جای گرمی برای موش درست کنند و غذا برایش بیاورند .موش کوچولو خیلی خوشحال شدوگفت:فکر نمی کردم بمن کمک کنید،خیلی ممنونم.
شاه مورچه گفت:استراحت کن تا فردا؛تصمیم دارم کمکت کنم تا خانوادت رو پیدا کنی.
موش کوچولو در جای گرم ونرمی که براش آماده کرده بودند خوابیدوبا نور آفتاب زمستانی بیدارشد.شاه مورچه به سراغش آمد وگفت:موش کوچولو خوب خوابیدی؟
موش کوچولو با خوشحالی جواب داد: بله خیلی خوب خوابیدم ازت ممنونم.
شاه مورچه گفت: همه ی سربازانِ مورچه ای آماده اند تا برویم به دنبال خانواده ات بگردیم .
همگی به سمت جاییکه گربه ی سیاه به موش کوچولو وخانواده اش حمله کرده بود راه افتادند.
همه جا رو گشتند ،آفتاب در حال غروب کردن بودوموش کوچولو نامید شده بود که ناگهان صدای مادرش را شنید،کمک ،کمک
موش کوچولو به سمت صدای مادرش رفت،مادرش کمی زخمی شده بود اما زنده بود.موش کوچولو مادرش را در آغوش گرفت.
شاه مورچه هم به سراغشان آمدو از اینکه مادرش را پیدا کرده بود خوشحال شد.
موش کوچولو به مادرش گفت: وقتی من در بارون وسرما بودم شاه مورچه به من آب وغذا وجای گرم ونرم داد.مادر موش کوچولواز شاه مورچه تشکر کردوگفت:هیچ وقت فکر نمی کردیم که مورچه ها باما اینقدر مهربان ودلسوز باشند.
شاه مورچه گفت :کمک کردن کار خوبی ست شاید این اتفاق برای ما می افتاد ،الانم بهترست به قصربرویم شب رسیده ،فردا دوباره برای پیداکردن پدر وخواهرت برمیگردیم.زمانی که به راه افتادند در راه صداهای عجیبی شنیدند.
موش کوچولو چشمش به پدرش افتاد وهمگی خوشحال شدندوبعد خواهرش که پشت سرپدرش قایم شده بودجلو امد،موش کوچولو به سمتشان دوید وبغلشون کرد.
همگی به قصررفتندودور هم خوشحال بودند ،شاه مورچه ازشون خواست که شب آنجا بخوابند.
پدرومادر موش کوچولو از شاه مورچه برای کمک هاش کلی تشکر کردندوتصمیم گرفتنددر نزدیکی قصر برای خود لانه ای درست کنندکه دیگر گربه ی سیاه هم نتواند آنها راپیدا کند.
شاه مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«چقدر خوب هست که بتونیم به همدیگرکمک کنیم وچه خوب که دوستان خوبی پیداکردیم.»

bozorgi

کتاب قصه «موش کوچولو و شاه مورچه» نویسنده «مریم قمی بزرگی»