داستان «پوچ بازی» نویسنده «فاطمه حیدری»

چاپ تاریخ انتشار:

fateme heidari

امروز مجبور بودند؛ بعد از مدت‌ها، خیلی دیر. مادرشان زنگ زده و گفته بود: حالش خوب نیست؛ محض اطلاع می‌گم وگرنه دیگه مهم نیست میاین یا نمیاین؛ همه چی تمام شد. به‌هرحال خدانگهدارتان باشه!

 با فاصله، صندلی عقبِ تاکسی نشسته بودند؛ هرکدام چسبیده به پنجرۀ کنارشان. زل زده بودند بیرون. هیچی شبیه گذشته نبود جز شلوغی و ازدحام‌ِ آدم‌ها و ماشین‌هایی که با عجله پی کارشان می‌رفتند. کل مسیر ساکت بودند. به چشم‌های هم نگاه نمی‌کردند مثل وقتی که زن همسایۀ جدیدشان دست پسرش را گرفته و آمده بود در خانه. انگشتش را از روی زنگ برنمی‌داشت تا مادرشان در را باز کرد. همین‌که چشمش به توپ چهل‌تکۀ پاره دست پسربچه افتاد ماجرا را فهمید و برگشت سمت‌شان؛ لنگه دمپایی‌اش را پرت کرد توی ایوان اما به هیچکدام نخورد.

به مقصد که رسیدند برای لحظاتی بی‌حرکت راننده را منتظر گذاشتند بعد پیاده شدند. اینجا هم شلوغ بود اما حس می‌کردند کسی توجهی به اطراف ندارد. نمی‌توانستند از نگاه‌ها بخوانند در چه حالند؛ کمک می‌خواهند یا آماده کمک هستند؛ غریبۀ غریبه به سرعت از کنارشان می‌گذشتند. فکر کردند بعید است کسی درماندگی‌شان را ببیند، بفهمد؛ خلاف چیزی که سال‌ها پیش لمسش کرده بودند و قوت‌شان داد تا قلب کوچک ترسیده‌شان از حرکت نایستد؛ وقتی دست هم را گرفته بودند به دنبال مادر؛ سعی می‌کردند وحشتی که بوی الکل و بتادین می‌انداخت به جان، پایشان را سست نکند.

با هم به فرودگاه رسیده و حالا این‌جا کنار هم ایستاده‌اند. کسی چیزی نمی‌گوید؛ اما نگاه‌های فامیل و آشناها و حتی آن‌هایی که نمی‌شناسند، سنگینی می‌کند تا گردن‌شان را خم کنند و چشم بدوزند به گودالی که دیگر دهان بسته بود و مادری که کنار تلی خاک نشسته و انگار نمی‌بیندشان. هر دو کمک می‌کنند بلند شود اما دست‌شان را پس می‌زند. دست‌هایی که وقت آژیرهای گاه و بیگاه، در تاریکی محکم فشرده بود. دست‌هایی که در شلوغی هراسناک راهروهای بیمارستان پر چادرش را گرفته بودند. تنه می‌زدند هل می‌دادند. انگار همه گم شده بودند یا گم‌کرده‌ای داشتند. اتاق پدر را که پیدا کردند مادر لحظه‌ای پشت در ایستاد، شاید چند ثانیه، اما برای آن‌ها که وحشت‌زده یک چشم‌شان به او بود و چشم دیگرشان به در نیمه باز، خیلی بیشتر از اینها به‌نظر می‌رسید. خواب بود یا بیهوش را تشخیص نمی‌دادند ولی نگاه‌شان ملافه رویش را می‌شکافت و بهت‌زده از روی شانۀ چپ به شانۀ

راست و برعکسش سر می‌خورد؛ اما نه با شتابی که قبلاً چشم‌شان دنبال دست‌هایش بود. دست‌هایی که به‌سرعت می‌چرخید و آن‌ها دنبالش می‌کردند ولی جا می‌ماندند. همیشه گول یک حرکت اضافی را می‌خوردند تا پدر ضربه‌ای پس کله‌های تراشیده‌شان بزند، گُل را از دست دیگرش بیرون بیاورد و به قول خودش به ریش‌شان بخندد و آن‌ها فقط مبهوت قدرتش گاهی لباس‌هایشان را با هم عوض می‌کردند که تلافی بکنند؛ او به اشتباه می‌افتاد و برای لحظاتی دوقلوهایش را گم می‌کرد. رادیو را لحظه‌ای خاموش نمی‌کرد. متوجه نبود خیلی وقت است که حواس آن‌ها جای دیگری می‌پلکد؛ نگاهشان به پوتین‌های واکس‌زده‌اش بود و دل‌دل می‌کردند برای وقت رفتنش تا بپرند توی زیرزمین. سیاهی چشم‌شان در امتداد نوک مگسک از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. آرام نمی‌گرفتند؛ ظهرها درخت توتِ حیاط همسایه پُر گنجشک می‌شد. تفنگ بادی را توی زیرزمین جاسازی کرده بودند؛ پشت قفسه کوزه‌های شور و ترشی و قَرابه‌های آبغوره. مادر هر وقت سر می‌رسید و گوشه لپ‌شان چیزی می‌دید دادش درمی‌آمد: ذلیل شده‌ها بذارین وقتش برسه!

هن‌هن‌کنان در ظرف‌ها را محکم می‌کرد که هوا نکشند. قبلِ بالارفتن از پله‌ها خط‌ونشان می‌کشید: باباتان برگرده می‌گم از وقتی که رفته دارین چه غلطی می‌کنین!

اما هیچوقت نگفت یا شاید او نشنید از بس گوشش پر و حواسش توی منطقه بود. همیشه نیامده برمی‌گشت؛ مخصوصاً آن اواخر. همین شد که تیرهایشان روزبه‌روز کمتر به خطا می‌رفت. گربه‌های محل هم بی‌نصیب نماندند؛ دوتایشان روی دیوار حیاط، لب مرز، بست می‌نشستند؛ منتظر یکی دو لقمۀ خونی که هر روز از آسمان برایشان فرود می‌آمد؛ گاه این طرف دیوار و گاهی آن طرف.

مادرشان میان جمعیت سیاه‌پوشی که دور می‌شود خمیده‌تر از همه و همیشه به نظر می‌رسد. شاید از همان وقتی که دیگر قفسه‌های زیرزمین را پر نکرد و پوتین‌ها را واکس‌نزده سر کوچه گذاشت. پدر نمرده بود و آن‌ها معذب نبودند در چشیدن لذت آن لحظات. هرچند دیگر وقت کمین‌کردن چیزی برای ناخنک‌زدن نبود اما غرغری هم نمی‌شنیدند. تا روزی که جرئت کردند از مخفیگاه‌شان بیرون آمدند و با خیال راحت، هر کدام با یک قوطی ساچمه برای خودش، نوبتی از توی حیاط زل زدند به درخت، نه از پشت پنجره زیرزمین. گاهی با سر و صدایشان به خاطر این‌که نوبت کدام‌شان است و به زور تفنگ را از چنگ هم بیرون می‌کشیدند، پدر از پشت پنجره نگاهی به آن‌ها می‌انداخت؛ چند لحظه می‌ایستاد و کنار می‌رفت. یکبار که دم گربه را نشانه گرفتند و جیغ حیوان و قهقهه‌شان را شنید، دیدند با دندان پرده را کشید و دیگر به یاد نداشتند آنجا بایستد؛ حتی وقتی فهمید مادرشان را ذله کردند تا راضی شده پول بدهد هر کدام یک تفنگ نو بخرند. نه این‌که حرفی بین‌شان باشد یا خشمی که دیده شود، نه، فقط او توی لاکش رفته بود و اینها هم کلافه و فراری از دیدنش در آن لحظات ناتوانی؛ لحظه‌ای که حس می‌کردند کوهی فرو می‌ریزد و خشم و خجالتی که در ایام کودکی سمت‌وسویش را گم می‌کردند. مادر، قاشق را که دهانش می‌برد و بعدِ هر لقمه با وسواس لب‌ها و چانه‌اش را پاک می‌کرد، سر می‌انداختند زیر؛ تندتند می‌خوردند و آب را زود سر می‌کشیدند که بروند.

 اما گاهی زل می‌زدند به او وقتی تلویزیون می‌دید یا ساکت نشسته بود کنار مادر که سبزی پاک می‌کرد یا پتوها را ملافه می‌گرفت و گاهی چیزی می‌دوخت. نمی‌فهمیدند چرا آنقدر کم‌حرف شده بود و این آزارشان می‌داد. از همه مهمتر، نمی‌توانستند بپذیرند دیگر خیلی چیزها تغییر کرده آن‌هم در یک شب؛ زمانی که او را قویترین می‌دانستند. دور از چشم مادر، عکسش را از آلبوم کش رفتند تا زنگ تفریح بچه‌ها را دور خودشان جمع بکنند.

عکس دست‌به‌دست می‌چرخید و آن‌ها خود را نه آن وسط، که روی تپه‌ای مشرف به چند سنگر می‌دیدند، کنار جوانکی بیسیم‌چی با نگاهی گریزان از لنز دوربین، که سرِ تفنگ‌شان را سمت راست کادر عکس گرفته بودند. وقتی پدر برای همیشه برگشت دیگر سراغ آلبوم عکس‌هایش نرفتند؛ حتی تا مدت‌ها با هم درباره وضعیت جدیدش حرفی نزدند جز ظهری که وقت برگشتن به خانه، سر کوچه دیدشان؛ پسرک همسایۀ جدید را خفت کرده بودند: این کوچه صاحاب داره، نبینیم دارودسته راه بندازی. یارکشی با ماست، فعلاً فقط توپ‌جمع کنی... فهمیدی؟

پسر تقلا می‌کرد یقه‌اش را از دست‌شان بیرون بکشد که پدر از راه رسید.

- گم شین ببینم، فقط مانده شما قلدری کنین. نبینم دیگه!

یقۀ پسر هنوز توی دست‌شان بود. پسرک نیشخندی زد. هلش دادند سینۀ دیوار. با پشت دست دماغش را بالا کشید و دوید سمت خانه. به هم نگاهی انداختند، بعد بی‌میل، پشت سر پدرشان راه افتادند اما قبلش یکی‌شان توپ را محکم شوت کرد به دیوار. پدر لحظه‌ای برگشت نگاه‌شان کرد. دیگری که اخم‌هایش توی هم بود رو برگرداند و زیرلب طوری که فقط برادرش بشنود پرسید: مثلاً به حرفش گوش ندیم چه می‌شه؟

آن‌یکی پوزخندزنان ضربه‌ای آرام زیر توپ زد؛ چرخی توی هوا

خورد. بدون اینکه از جایش بپرد آن را گرفت و گذاشتش زیر بغل: باید به حساب این پسره و توپ خوشگلش برسیم، ندیدی چطور خندید؟

سال‌ها بعد فقط یکبار، قبل این‌که هر کدامشان به بهانه‌ای برای همیشه از آن خانه با حیاط پُرِ گنجشک و زیرزمین شور و شیرینش بروند، توی چشم مادر زل زده بودند که بگویند: آخرش از ما شاکی هستی یا از او؟

زن روی اولین پله ایوان نشسته بود. هراسان برگشت پنجرۀ باز اتاق پدرشان را نگاه کرد.

-حرف من این بود آخه؟

صدایش را پایین آورد: این بیچاره مگه راضیه، مگه خودش خواسته؟!

محکم با کف دست روی زانوهایش کوبید: ای خداا...وجدان ندارین ببینین اینهمه سال یکبارم خم به ابرو نیاوردم؟!

آن که نزدیکتر، لب حوض، روبرویش نشسته بود جواب داد: پس میگی از وضعیتت راضی هستی!

زن که یقه پیراهن نخی بلندش را با دو انگشت گرفته بود و تندتند خودش را باد می‌زد، میله نرده‌ها را گرفت، تنش را بالا کشید و از جا بلند شد: مگه بخاطر خودم می‌گم نرین آن سرِ دنیا. این مرد را نمی‌بینین؟

برادر دیگر که به تنه درختی تکیه داده و با نوک پا خاک باغچه را هم می‌زد، رفت روبرویش ایستاد: اگه به این روز نمی‌افتاد چطور می‌خواستی این همه خوب باشی و حس ترحمت را یک‌عمر بکوبی تو سر ما؟!

سیلی مادر که توی گوشش خوابید، چشمش به پدر افتاد توی چارچوب پنجره. گردن کشید بیرون: خانم داری چکار می‌کنی؟!.. بذار بچه‌ها برن دنبال زندگی‌شان!

 رفتند. و حالا برگشته بودند اما خیلی دیر،‌ مثل همه سال‌هایی که هر بار به بهانه‌ای مادرشان را چشم‌انتظار، زیر سنگینی چهار دست و نگاه‌های معذب و رنجور پدر تنها گذاشتند. روزی که می‌توانستند برای آخرین بار او را ببینند؛ نه خوابیده یا بیهوش، اما دوباره بی‌حرکت زیر پارچه سفیدی که همه چیز را می‌پوشاند ولی شاید جای خالی دست‌هایش را ترسناک‌تر از همیشه به رُخ‌شان می‌کشید تا حسرتی که برای ابد پشت شیطنت‌ها و سرکشی‌هایشان دفن کرده بودند سر برآورد؛ دیدن برق نگاه پدر که مشت‌هایش را روی هم می‌گذاشت، تکان‌تکان‌شان می‌داد، بازشان می‌کرد و تردستانه گُل را لای انگشت‌هایش غیب می‌کرد که نفهمند چه وقت از این دست به آن دست می‌انداختش؛ تا سهم‌شان همیشه پوچ بماند.

داستان «پوچ بازی» نویسنده «فاطمه حیدری»