داستان «عشق و حال در خانه ی خالی» نویسنده «انسیه مطیعی»

چاپ تاریخ انتشار:

ensie motiei

نور خانه را کم کردم و بشکنی از سر شوق، در هوا زدم. همه چیز برای سه چهار روز تنهایی و صفا آماده بود. ده تا فیلم اکشن و جنایی، میوه و تنقلات به مقدار لازم، چند پاکت سیگار و غذاهای مورد علاقه‌ام که لیلا قبل از سفرشان برایم آماده کرده بود.

خدا رو شکر این باجناق هر جا بلای جانم بود، اینجا به دردم خورد. عروسی دخترش بود و لیلا به همراه بچه‌ها و نوه‌ها راهی اصفهان شده بود. البته برای این تنهایی و نرفتن به عروسی خودم را به قلب درد زده و آنقدر طبیعی فیلم بازی کرده بودم که لیلا بخاطر وخامت حالم، از عروسی رفتن منصرف شد، و من باز هم کلی چاخان سر هم کردم و زبان ریختم تا راضی به رفتن شد و حالا خدا رو شکر یک ساعت از رفتنشان می‌گذشت. فیلم را در دستگاه گذاشتم و سیگاری آتش زدم. آخ که سیگار کشیدن بدون غرغرهای لیلا چه کیفی داشت. همان جا روبه‌روی تلویزیون ولو شدم و محو دیدن فیلم شدم. آنقدر این تنهایی، این سکوت و آرامش برایم غیر قابل باور بود که هر از گاهی بر می گشتم و به خانه نگاه می کردم، تا از حقیقت بودن این رویای زیبا مطمئن شوم.

 اواسط فیلم بود و من آنقدر درگیر قتل پیرِمرد شده بودم که زنگ پر صدای تلفن باعث شد از جا بپرم. البته که من قصد جواب دادن نداشتم. گوشی موبایلم را هم خاموش کرده بودم تا این چند روز را در آسایش و آرامش بگذرانم. تلفن آنقدر زنگ خورد که روی پیغامگیر رفت.

  • الو، عظیم، کجایی؟ زنگ زدم بگم الوعده وفا، خانم بچه ها رفتن عروسی؟ما تا یه ربع دیگه می رسیما...

مثل فنر از جایم پریدم و گوشم را چسباندم به بلند گوی گوشی. انگار چند نفر دیگر هم صحبت می کردند و می خندیدند. احمد با خنده ادامه داد:

  • پاشو پیرِمرد که ارازل دارن میان. راستی هر چی به گوشیت زنگ می زنم خاموشه.

احمد گوشی را قطع کرد و من محکم بر پیشانی ام کوبیدم. یک ماه پیش، جَو گیر شدم و به احمد گفتم ماه دیگه که لیلا و بچه ها برای عروسی راهی اصفهان شدند، با پیرمردها بیاید تا دو سه روزی دور هم باشیم و خوش بگذرانیم.

 نگاهی به خانه انداختم همه چیز باب دل من بود. نه امکان نداشت در را روی چهار تا پیرِمرد حرّاف باز کنم.

صدای ون احمد که از ده فرسخی همه را خبر می کرد باعث شد تا حواسم را جمع کنم. از پنجره نگاه کردم، دیدم، بله، عبدالله و علی و جواد و محسن هم از ماشین احمد پیاده شدند. کمی نگران شدم، اما صدایی در سرم گفت:

  • خوف نکن مرد، فوقش چند بار آیفون رو می‌زنن و می‌رن. نمی‌تونن طناب بندازن بیان بالا که.

خوشحال، پریدم و چراغ ها را خاموش کردم و از گوشه ی پرده، پیرِمردها را نگاه کردم.

احمد چند باری زنگ خانه را زد. پیرِمردها دیگر مثل دقایق پیش نمی‌خندیدند. بیچاره‌ها حق داشتند، از قرچک ورامین تا این کله تهران آمده بودند.

  • چی شد، چرا در رو باز نمی کنه؟

جواد بود که اظهار فضل کرده بود. احمد پنچر و بی حال گفت:

  • نمی دونم والله. یک ماه پیش که صحبت کردیم گفت بچه ها دهم شهریور می‌رن. دیروز خانمِ عظیم زنگ زده بود به حاج خانم ما برای احوالپرسی، گفته بود که امروز راهی اصفهان می‌شن.

پیرمردها دیگر قصد رفتن داشتند. لبخندم پررنگ شد.

  • آقایون با کسی کار دارید؟

 صدا، صدای عباس بود. همسایه دیوار به دیوارمان.  لبخند از روی لبم رفت و قلبم تند تند زد. وای که این مرتیکه چقدر فضول بود. جواد سرش را بالا گرفت و به بالکن عباس نگاهی کرد و گفت:

  • مثل اینکه مزاحم شما هم شدیم؟
  • نه بابا خواهش می کنم. یه ربعه پشت در وایسادید، گفتم ببینم اگه کاری از دستم بر میاد، براتون انجام بدم.

ای لعنت بهت عباس. داشتن می رفتنا.

  • والله ما از دوستان آقا عظیم هستیم. یه قراری با هم داشتیم. اما مثل اینکه الان خونه نیست.

صدای عباس واضح تر شد و تمام دار و ندار ما را روی دایره ریخت.

  • خانم، بچه های آقا عظیم یک ساعتی می شه راه افتادن و رفتن اصفهان. اما موقع رفتنشون آقا عظیم رو دیدم، گفت که من خونه می مونم.

ای لال بشی مردک. چه داشت سیر تا پیاز زندگیم را می‌گذاشت کف دست پیرِمردها.

جواد گفت:

  • چی بگم والله. حالا که ظاهراً نیست. ما هم دیگه رفع زحمت می کنیم.

عباس بلند تر گفت:

  • به خدا اگه بذارم. الان آیفون رو می زنم، تشریف بیارید بالا.

صدای پیرِمردها آمد که گفتند:

  • نه بابا چاکرتیم مزاحم شما نمی شیم.
  • به جون آقا عظیم اگه بذارم. بعداً عظیم بفهمه که شما اومدید و بالا نیومدید، از من دلگیر می شه.

صدای عباس گور به گور شده قطع شد و چند لحظه بعدش صدای تیک در، آمد. با هول و ولا پشت در ایستادم و از چشمی نگاه کردم. از استرس تنگی نفس گرفته بودم. اما باز هم، صدایی در سرم گفت:

  • خوف نکن مرد. نمی تونن از در رد بشن که. فوق فوقش یکم می‌مونن و بعد خسته می‌شن و می‌رن.

آسانسور طبقه دوم ایستاد. پیرِمردها از آن پیاده شدند. درِ خانه‌ی عباس هم باز شد و مرتیکه با آن پیژامه‌ی چهارخانه‌ی سفید مشکی‌اش از خانه‌اش خارج شد. خوب حالا باید دعوتشان می کرد داخل خانه‌اش. اما به جزء یکبار تعارف خشک و خالی حرف دیگری نزد. عباس به تک تک پیرِمردها دست داد و گفت:

  • والله ما هم نگران آقا عظیم شدیم. بنده ی خدا لیلا خانم، همسر آقا عظیم رو می گم، به خانمم سپرده تو این چند روز مراقب آقا عظیم باشیم و روزی یکی دو بار بهشون سر بزنیم. مثل اینکه بنده خدا، آقا عظیم چند روز پیش قلبشون درد گرفته و دور از جونشون رو به مرگ رفته بودن.

خدا ازت نگذره لیلا، چه همه جیک و پیک زندگی رو گذاشتی کف دست این ها.

همه نگران پشت در ایستاده بودند. جواد و احمد چند باری به در زدند و صدایم کردند. احمد گوشی اش را از جیبیش بیرون آورد و شماره گرفت و گفت:

  • هر چی بهش زنگ می زنم خاموشه.

و شماره ی دیگری گرفت. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. احمد گوشی را قطع کرد و داخل جیبش گذاشت و ادامه داد:

  • گوشی خونه رو هم که جواب نمی‌ده.

 محسن گفت:

  • می خواید با پیچ گوشتی در رو باز کنیم؟

عباس اما، باز هم حماسه آفرید:

  • نه بابا پیچ گوشتی نمی خواد. در خونه ی آقا عظیم اینا با یه کارت باز می شه. پارسال همه همسایه‌ها درخونه‌هامون رو ضد سرقت کردیم جزء آقا عظیم.

نمی دانستم چکار باید بکنم. پیرِمردها پشت در ایستاده بودند و اگر در را قفل می کردم صدای چرخش کلید را می شنیدند. آن صدای داخل سرم هم، با ناامیدی گفت:

  • من دیگه حرفی ندارم، جز اینکه خاک بر سرت شد.

عباس رفته بود کارت بیاورد. ای درد بی درمون بگیری عباس. دیگر وقتی نداشتم. سریع پریدم وسط اتاق و دمر ولو شدم روی زمین. بگذار فکر کنند حالم بد شده است. آبروی چندین و چند ساله‌ام در خطر بود.

در خانه باز شد و همه وارد شدند. احمد اولین نفری بود که مرا دید و با صدای بلندی گفت:

  • یاابالفضل، بیاید بدبخت شدیم. عظیم مثل یه کبوتر از دستمون پر زد و رفت. پاشو پیرِمرد هنوز زوده برای رفتن.            

صدای گریه ی پیرِمردها می آمد. احمد سرم را روی پایش گذاشته بود و آهسته توی صورتم  ضربه می زد. صدای نحس عباس از فاصله ی نزدیک به گوشم رسید که به احمد گفت:

  • والله این ضربه هایی که شما دارید می زنید اسمش ناز کردنه. ببین این جوری باید بزنید.

هنوز وقت تحلیل و تفسیر حرف عباس را پیدا نکرده بودم که آنچنان سیلی محکمی به صورتم  زد که مرده و زنده‌ام را یاد کردم.

آخ عباس کچل، تو یکی دعا کن که من هیچ وقت به هوش نیام که خودم با دستای خودم چالت می کنم.

گوشم وز وز می کرد اما، صدای بلند زهرا خانم ، زن عباس را شنیدم که گفت:

  • وای، خاک بر سرم، عباس آقا چی شده؟ بیچاره لیلا جون بیراه نگران نبودا.

صدای نحس عباس آمد که گفت:

  • اینقدر شلوغ نکن زن. زنگ بزن به لیلا خانم اینا بگو برگردن.

به پیر‌مردها هم گفت:

  • شما هم گریه نکنید. قلبش می زنه. خدا رو شکر زود رسیدیم. زنگ بزنید اورژانس بیاد.

چشمانم هنوز بسته بود . یعنی اگر سنگ هم از آسمان می بارید من چشمانم را باز نمی کردم. آبروی شصت و سه ساله‌ام در خطر بود.   

دکتر آمد و بالای سرم نشست و با انگشت، پلکم را گرفت و باز کرد. آنقدر چشمانم را محکم بهم چسبانده بودم که دکتر به سختی آن را باز کرد. از بین چشمان بازم، لبخند دکتر را دیدم.

  • خوب آقایون، همه دور شید. مریض به هوا احتیاج داره. اصلاً همه از خونه برید بیرون.

با دستور دکتر همه از خانه بیرون رفتند. دکتر آهسته به صورتم زد و گفت:

  • پدر جان، چشماتون رو باز کنید. من می‌دونم که حالتون خوبه و دارید تمارض می کنید.

با درماندگی چشمانم را باز کردم و آهسته به دکتر گفتم:

  • پسرم آبروی من دستته. من رو ببر بیمارستان بگو حالش خیلی بده.
  • کجا ببرمت پدر جان. شما ماشالله از منم سالم ترید. نمی تونم بیخود ببرمتون بیماستان که.

آبرویم را بر باد رفته می دیدم که دکتر گفت:

  • فقط می تونم یه سرم خوراکی بهتون بزنم و بگم حالتون با همین خوب می شه.

ساعت از دوازده شب گذشته بود و لیلا و بچه ها آمده بودند. پیرمردها دورم حلقه زده‌ بودند. عباس هم آن وسط نشسته بود و از رشادت هایش برای لیلا و بچه ها تعریف می کرد. گوشم هنوز وز وز می کرد، حوله ی گرم را رویش گذاشتم و قبل از آنکه از شدت خواب و خستگی بی هوش شوم، شنیدم که لیلا به زن عباس گفت:

  • این بار بمیرمم، آقا عظیم رو تنها نمی‌ذارم.

داستان «عشق و حال در خانه ی خالی» نویسنده «انسیه مطیعی»