داستان «یک روح و دو تن» نویسنده «زهرا کرمی»

چاپ تاریخ انتشار:

zahra karamiiنمی‌دانم خواب بودم یا بیدار یا چه، که یکی آمد و صاف ایستاد بالای سرم و گفت «بلند شو».

نور از پشت سرش می‌زد و نمی‌توانستم صورتش را درست ببینم. به نظرم شبیه اجنه‌هایی بود که مادر بزرگم، در شب‌هایی که می‌رفتم پیشش تا از تنهایی درآید برایم تعریف می‌کرد.

 با دیدن اجنه دهانم خشک شده بود و حس کردم سقم سله بسته.

دوباره صدای بم و یکنواخت اجنه بلند شد که «یالا دیگه»

بلند شدم و صاف توی چشمهایش نگاه کردم. انگار توی چشمهای خودم نگاه می‌کردم. دستپاچه عقب عقب رفتم و کوبیدم روی کلید برق و به یکباره، نور پاشید توی اتاق و همه جا روشن شد. با دیدن خودم، مقابل خودم چنان جیغی کشیدم که آخرش تبدیل به نعره شد. خودم بودم در قالب یک پسر. دوقلوی خودم بود یا همزادم یا چه، نمی‌دانم. هر چه بود ناگهانی و بی خبر روی سرم آوار شده بود.

«تو دیگه کی هستی اینجا چکار می‌کنی»؟

شک کردم نکند خواب باشم. شروع کردم به نیشگون گرفتن از بَر و بازویم تا اگر خبر مرگم خواب بودم بیدار شوم. اما فایده‌ای نداشت.

«این کولی بازیا چیه از خودت درمیاری دختر»

«تو اتاق من چه غلطی می‌کنی. چطور اومدی اینجا. نگفتی بابام ببیندت!....»

«هیچکی منو نمیبینه»

«نکنه فکر کردی روحی یا از ما بهترون»

«نه روحم نه از ما بهترون. فقط اومدم اینجا تو رو ببینم. آخه یه کارایی هست که بدون تو نمیتونم انجام بدم»

«جدی»؟

«میدونی چندساله دنبالتم»

«دنبال من»؟

«آره دیگه ... تو»

کف دستهایم عرق کرده بود و چیزی توی سرم می‌گفت «ملک‌الموته.. ملک الموته». باز صدای یکنواختش تمام تنم را لرزاند.

«دور و برتو دیدی»؟

«دور و برمو»؟

«اره»

«یعنی چی»

«ببین دختر، من یه ساعت قدیمی دارم که می‌تونه آدم‌ها رو ببره هر جایی و هر زمانی که دلشون بخواد. می‌تونه کاری رو که ازش می‌خوایم برامون انجام بده»

لرزش خفیفی توی صدام افتاده بود و گفتم:

«باور کردم حالا میتونی بری»

خیره شد توی چشمهام و مشت‌اش را بالا آورد و آرام باز کرد. ساعت جیبی‌ای از دستش آویزان شد و شروع کرد به تاب خوردن. مثل ساعت پدر بزرگم بود. همان که همیشه از جلیقه‌اش آویزان می‌کرد و کسی جرات نداشت چپ نگاهش کند منتها کمی بزرگتر و قدیمی‌تر. رنگ عجیبی داشت. رنگی که تا بحال ندیده بودم.

«این چیه دیگه»؟

«به این میگن ساعت. همونی که گفتم»

«یعنی الان من هر آرزویی کنم غول ساعتت میاد بیرون»؟

«غول چیه دیگه»

ساعت را کف دستم گرفتم و گفتم:

«دیوونه‌ای تو.. نه»

«فقط آرزو کن. همونی رو که دلت می‌خواسته»

خیره شده بودم به ساعتی که با کوچکترین تکانی رنگ عوض می‌کرد. دوباره زل زد توی چشمهام و گفت:

«مثلاً با این می‌تونی بری مقطعی از زمان یا چیزی رو تغییر بدی»

«خیلی خوبه این. چرا خودت نرفتی تا حالا»؟

«تنهایی نمیشه. گفتم که باید با همزادم باشم تا ساعت عمل کنه»

«الان من همزاد توام یعنی»؟

«آره... تو همزاد منی. باید هر دو یه چیز بخوایم»

«عه... اینطوریاس»

حرفم تمام نشده بود که دستم را گرفت و چسباند روی شیشه ساعت و به آنی، افتادیم توی دوره‌ای از زمان که نفهمیدم چه دوره‌ای بود. هر چه بود زمان الان نبود. از کوچه و محله‌های قدیمی و مردم کهنه پوشش می‌شد فهمید برای چه دوره‌ای بودند. شاید صد سال پیش‌تر. آدم‌هایی که تک و توک مریض احوال به نظر می‌آمدند. نمی‌دانم چرا یاد ایران طاعون زده قاجار افتادم. اما همه خشک و بی حرکت مثل مجسمه ایستاده بودند و بر و بر نگاه می‌کردند.

داد زدم «چکارکردی دیوونه»؟

«آوردمت جایی که همیشه آرزوت بوده»

«تو از کجا میدانی آرزوی من چی بوده»

«همزادتم مثلانا. آرزوی خودمم همین بود آخه»

ترس و هیجان و دلشوره، به یکباره و باهم ریخته بود توی دلم و نمی‌دانستم باید چه خاکی توی سر بریزم.

«خب.. حالا همونی که تو سرته! همونو آرزو کن»

«دیگه چی»؟

«نمیدونی.. تو این مدت چی آرزو می‌کردی»؟

جرقه‌ای مثل برق توی سرم زده شد و یادم انداخت همیشه فکر می‌کردم چه می‌شد اگر هیچ فقیری تو دنیا نبود و همه در رفاه کامل به سر می‌بردند. اصلاً پایان نامه‌ام در همین زمینه بود.

«آرزو کن یالا. و الا می مونیم همینجا و توی دالانهای تاریخ گم می‌شیم»

هر دو چشمهامان را بستیم و آرزوهامان را که به قول خودش باید یکی می‌بودند در نظر آوردیم و بعد، افتادیم توی دنیایی جدید. دنیایی که اصلاً شبیه دنیای امروز نبود. خانه‌های زیبا و بزرگ با سنگهای صیقلی خوره و درهای بزرگی که نشان می‌داد باید قیمتی باشند. ماشین‌هایی که به نظر نمی‌آمد هیچ کدام داخلی باشند. با دهان باز به دور و برم نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم چیزی را که می‌بینم باور کنم که مردی چاق از خانه‌ای بیرون آمد. پالتویی خردلی رنگ تنش بود و به راحتی می‌شد تشخیص داد پالتو از پوست سمور اصل بود. برق زنجیر طلایی رنگ قلاده سگش، چشممان را خیره کرده بود. نزدیک که آمد حسی به من می‌گفت زنجیر قلاده طلا است. نگاه سردی به سرتاپای ما انداخت و گفت:

«به نظر نمیاد اهل اینجا باشید».

نگاهی به سر و لباس همزادم انداختم و آرام طوریکه طرف نشنود گفتم «تو لباس بهتر نداشتی بپوشی». همزادم شانه بالا انداخت و گفت «وقت نکردم به خودم برسم»

«مسخره می‌کنی»؟

«نه»

مرد چاق که چیزی نمانده بود از چاقی پوستش ترک بردارد ابرویی بالا انداخت و دست کرد توی جیب پالتوی پوست سمورش و مشتی سکته بیرون آورد.

«دستتو بیار جلو جوون» صدای جرینگ جرینگ سکه‌ها حین ریختش توی دست همزادم، توی سرم موسیقی کرده بود و خبر از رنگ و قیافه‌ام نداشتم که برایتان توصیفش کنم. مرد راه افتاد و رفت و سگ پا کوتاهش هم با قدم‌های تند و ریز دنبالش می‌دوید. تند یکی از سکه‌ها را برداشتم و جیغ کوتاهی کشیدم و گذاشتمش لای دندانم. هر کاری کردم خم نشد.

«واقعاً طلاست»؟

«اینطور به نظر میاد»

سکه را بالا انداختم و با چرخش برگشت توی دستم. نمی‌توانستم چشم ازش بردارم.

«شیطون. نگفتی از این کارام بلدیا»

همزادم ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. سکه را انداختم توی جیب مانتوام و زل زدم به همزادم. چشم‌هایش دو دو می‌زد و نگران بود. خلوتی شهر نگرانی‌اش را به من هم انتقال داد. برگهای از درخت افتاده با نرمه بادی این‌طرف و آنطرف می‌رفتند و انگار این نسیم بود که خیابانها را جارو می‌زد. رسیدیم به شهربازی که روی هرکدام از وسیله‌ها یک وجب خاک نشسته بود. کتابفروشی ها هم بسته بودند و زیر گرد و خاک و تار عنکبوت فرو رفته بودند. پاهایم از خستگی ذوق ذوق می‌کرد، اما از داشتن سکه‌ها کیفور بودم. با دیدن دو زن که به سختی شیب ملایم پیاده رو را بالا می‌آمدند خوشحال شدم. یکی‌شان دُم روباهی انداخته بود دور گردنش و موقع راه رفتن پهلوهایش لمبرن می‌انداخت و آن‌یکی، عینک پنسی طلایی رنگی را با یک دست نگه داشته بود روی بینی و با هر قدمی که برمیداشت، غبغب اش تکان می‌خورد. به ما رسیدند و ایستادند تا نفسی تازه کنند. با صدایی که برای خودم هم غریب بود پرسیدم «چرا همه جا سوت و کوره. چرا مغازه‌ها و پارک‌ها باز نیستند. اتفاقی افتاده اینجا»؟ زنی که عینک پنسی داشت آرام دستش را پایین آورد و گفت «شهر تغییری نکرده دختر جان. از وقتی یادم میاد همینطور بوده» صدای نفس‌های سنگینش سوهان می‌کشید به جانم. گفتم:

«یعنی چی»؟

«به نظر نمیاد اهل اینجا باشید»

همزادم سرش را خاراندن و زنی که دُم روباه انداخته بود دور گردنش رویی‌ترش کرد و به آن یکی اشاره کرد که راه بیفتند. خیابان خلوت بود. اگر تک و توکی کسی را می‌دیدیم یا آنقدر چاق بود که جلوی پایش را نمی‌دید یا سگی را بغل زده بود و بی توجه به دیگران راه خودش را می‌رفتند. گلویم خشک شده بود و تشنگی داشت اذیتم می‌کرد. با این اوضاع نمی‌دانستم می‌توانیم آبی پیدا کنیم یا نه.

«اینجا کجاست همزاد جان»؟

«شهر خودمون»

«شهر خودمون؟ شهر من یا تو»

«شهر هردومون»

«می‌فهمی چی داری میگی»

«نه»

«تو کی هستی لعنتی.. اینجا کجاست منو آوردی»

«جاییکه خودت آرزو کردی. یادت رفته»

«من آروز کردم همه در رفاه باشن نه اینجوری»

«چجوری»؟

«نمی‌بینی. مردم دارن از چاقی می‌ترکن»

«در عوض در رفاهن»

راست می‌گفت. ظاهراً همه در رفاه بودند اما یک جای کار می‌لنگید.

«فکر نمی‌کنی یه جای کار ایراد داره»؟

«نه.. به نظرم همه چیز خوبه»

بی تفاوتی همزادم دیوانه کننده بود.

«واقعاً نمی‌بینی یا خودتو به ندیدن زدی»؟

«چی مثلاً»

«چی مثلاً؟ بابا هیچی سرجاش نیست. هیچکی سر کارش نیست».

«بَده»؟

«خوبه»؟

«آره»

«چشاتو وا کن بختک جان. نمی‌بینی شهر تعطیل شده»

«خواست خودت بود»

«فقط من»؟

«نه» و نگاهش را به آسمان داد.

دیگر تحمل تشنگی را نداشتم. هر چه به دور و برم نگاه می‌کردم مغازه‌ای نبود که بشود بطری آبی گرفت یا خانه‌ای که جرات کنیم بریم و زنگ‌اش را بزنیم. شیلنگ ویلانی هم در باغچه‌ای رها نشده بود که مثل بچگی‌ها ازش آب بخوریم. با دیدن درخت‌های هزار ساله غول پیکر که در جای جای شهر چتر باز کرده بودند، مانده بودم آب آینها از کجا تأمین می‌شود. کسی آبیاری‌شان می‌کند یا خودرو هستند. رفتم پای یکی از درختها و با دستگاهی عجیب مواجه شدم. درست پای درخت بود، زیر چمنها. فقط چند دکمه ازش بیرون افتاده بود که آنهم دیجیتالی به نظر می‌آمد. حدس زدم باید به لوله‌ای زیر زمینی وصل باشد و احتمالاً خودکار عمل کند. فقط همین نبود. خوب که نگاه کردم خدمات شهری هم، همه دیجیتالی بودند و دخالتی از آدم در آنها دیده نمی‌شد. پاهایم سست شد و بی اختیار همانجا روی سنگ‌فرش‌ها نشستم. مرد چاقی که از در یکی از قصرها گردن کشیده بود و انگار منتظر چیزی بود، با دیدن ما هن‌هن کنان آمد طرفمان. سر و صورتش سرخ شده بود و از چاقی به هس هس افتاده بود. همانطور که با دستمالی ابریشمی‌اش عرق سر و صورتش را می‌گرفت پرسید:

«چی میخواید اینجا»

همزادم که معلوم بود او هم وا رفته، گفت: «تشنمونه. آب»

«بیایید دنبالم تا آب بیارم براتون»

پشت سر مرد چاق راه افتادیم و دم خانه قصر نمایش معطل شدیم. چیزی نمانده بود از تشنگی تلف شوم و همانجا پس بیفتم که سگی خال خالی با جثه‌ای متوسط، پوزه‌اش را از لای در بیرون داد و بطری آبی را گذاشت جلوی پایمان و همانجا ایستاد به دم جنباندن. بطری را گرفتم و تند درش را باز کردم و با چشمهای بسته، گوش می‌دادم به صدای قلپ قلپ آبی که از گلویم پایین می‌رفت که با نعره همزادم، آب توی گلویم شکست و چشمهایم شد اندازه چشمهای گاو. چیزی شبیه پهپاد کوچکی داشت می‌آمد طرفمان. همزادم بازویم را گرفت و کشید پای دیوار. پهپاد آرام نشست جلوی در و سگ خال خالی شروع کرد به واق واق کردن. کمی بعد، سر و کله مرد چاق سرخ روی پیدا شد. به زحمت بسته‌هایی را از داخل پهباد بیرون می‌آورد و می‌داد به سگش تا ببرد خانه. بازویم را از چنگ همزادم بیرون کشیدم و دستم را توی جیبم فرو بردم و زل زدم به وسایلی که از پهپاد بیرون می‌آمد. سکه را به آرامی توی مشتم فشردم و دریافتم چرا مغازه‌ها تعطیل بودند و چرا کسی تمایل به کار کردن نداشت. چرخیدم و روبه روی همزادم ایستادم و خیره به چشمهایش گفتم: «میشه هنوز برگشت به دنیای خودمون یا دیر شده؟»

داستان «یک روح و دو تن» نویسنده «زهرا کرمی»