داستان «مرز» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ تاریخ انتشار:

Somayeh jafari

گرد وغبارمانندمه همه جای گمرک اسلام قلعه را گرفته بود.هرازگاهی عبور ماشین یا موتوری خاک رااز زمین جارو می کرد وبه هوا می برد و به غلظت این مه اضافه می کرد.از پشت این پرده ی نازک،پسرک می  توانست جمعیت در رفت و آمد راببیند:

زنهای بقچه به سروبچه به دست که با چابکی پشت سر مردانشان راه می رفتند،مردانی که رختخواب پیچیده در پارچه های رنگ و رو رفته ووصله شده را روی دوش انداخته بودند و از کناربارشان  کتری و قابلمه آویزان بود،هر ازگاهی عرق سر و صورتشان را با آستین پیراهنشان می گرفتند،بچه های پابرهنه ای  که مشتاقانه به همه جا سرک می کشیدندو هر از گاهی با تشر پدر یا مادر سرجایشان بر می گشتند.آفتاب دم ظهر مرداد مانند سرعت گیری حرکتشان را کند کرده بود.عده ای هم هر جا که توانسته بودن بساطشان را باز کرده بودند.این  طرف آنطرف چند نفر چرت می زدند و چند نفری هم پک های عمیقی به سیگارشان می زدند.

پسرک افغان جثه ی کوچکی داشت وبا یک نگاه می شد فهمید که  هشت سال را به زور دارد.پوست آفتاب سوخته اش ازقسمت سرشانه وآرنج ها و یقه کاملا مشخص بود.دو گالون سفید را با ریسمانی به هم وصل کرده و روی دوشش انداخته بود. از بین گرد و خاکی که به هوا بلند می شد راهش را باز می کرد و جلوتر می رفت.با هر قدمی که برمی داشت سعی می کرد تعادلش را بین گالون ها حفظ کند و با هر سکندری که می خورد مقداری از آب گالون ها روی زمین می ریخت.می ایستاد،آهی می کشید،ریسمان را از این شانه به آن شانه می داد،پاهایش رامحکم به زمین می چسباند و بعد به راهش ادامه می داد.

برای خانواده ی هزاره ای که طبق شمارش خودش ده کامیون دیگر با او فاصله داشتند،آب ارزان می برد.چند روزی بود که کنار ماشین به خاک نشسته ای بساطشان را پهن کرده وپدر خانواده در تقلای پیدا کردن قوم و خویش یا لا اقل آشنایی بودتا آنها را مشهد وبعدبه تهران ببرد.به ازای آب به او نان وچای وتنباکو می دادند.

پسرک تلوتلوخوران جلو می رفت.هر ازگاهی زبانش را روی لبهایش می کشید و گرد و خاک را مستقیم به گلو می فرستاد.چند باری آرزو کرده بود که ای کاش خاک هم خوردنی بود.پیراهن خیسش به پشتش چسبیده بودو احساس می کرد هر لحظه امکان دارد ریسمان پوستش را مثل چاقو ببرد و به گوشت بدنش برسد!عرق از  سر و گردنش به زمین می چکید وسینه اش را خیس کرده بود.سه چهار کامیون را که رد کرد دوباره ایستاد.نفس نفس زنان ریسمان بین دو گالون را به پایین سر داد.همانجا نشست و به چرخ تکیه داد. پاهایش می لرزیدند و شانه هایش درد می کردند.سعی کرد دوباره کامیون ها را بشمارد.در بین گرد وخاکی که به هوا بلند شده بود،تا چشم کار می کردکامیون می دید.سرش را به سمت اتاقک های ایست و بازرسی برگرداند.چشمش به جیپ سیاهی افتاد.چند نفررا دستبند به دست پشت جیپ سوارکرده بودند.سرهایشان تاگردن خم بود وهرازگاهی با کف دستشان عرق پشت گردنشان راپاک می کردند ویا گاهی مگس های مزاحم را می پراندند.

کنار جیپ دو مامور اسلحه به دست با هم صحبت می کردند.یکی از آنها مدام به پشت جیپ اشاره می کرد و چیزی می گفت.پیرزن لاغروقوز کرده ای به آن دو نزدیک شد.موهای سفیدش را یک لایه خاک پوشانده بود.به نشانه ی گرسنگی دستش را چند بار به طرف دهانش برد.دو مامور گمرک بی توجه به او به صحبتشان ادامه دادند.پیرزن راهش را کشید و به سمت خانواده ای رفت که وسایلشان را روی یک گاری بار می زدند.یکی از آن دومامور بطری آبی از ماشین برداشت،یک نفس سر کشید وپشت فرمان نشست.ماشین از جاکنده شد وگرد و خاک به هوا بلند شد.

پسرک بلند شد،دوباره ریسمان را روی دوشش انداخت.احساس عطش داشت،ولی می دانست با خوردن آن آب ،لقمه غذایش را از دست خواهد داد!تلوتلوخوران به راه افتاد.گالون ها  به جلو وعقب می رفتند و هر بارمقداری اب روی زمین می ریخت.نفس نفس می زد،زبانش را روی لبهایش می کشید،پاهایش را روی زمین محکم می کرد و به طعم نانی فکر می کرد که تادقایق دیگر گیرش می آمد!شاید هم این بار روپیه می گرفت.می توانست برای خودش شیرینی بخرد وحتی یک جفت گالش تهیه کند.کاکا احمد در پیدا کردن وسایل دست دوم استاد بود وبا چرب زبانی می توانست فروشنده را به نصف قیمت هم راضی کند.شاید هم این بار هم نان می گرفت،از سر صبح جزدو حبه قند چیزی نخورده بود.

همه چیز به یکباره اتفاق افتاد:ماشین ایست و بازرسی به سرعت از کنارش رد شد.پاهایش لرزیدند وبا زانو به زمین نشست.هر دو گالون روی زمین چپه شدند.سعی کرد به گالون ها چنگ بیاندازد.گرد و خاک داخل چشمش رفته بود و نمی توانست جایی را ببیند.دستهایش می لرزید واز گوشه ی چشم هایش آب گرمی در جریان بود.کمی چشم هایش را مالش داد.چشمهایش گلی شدند.دستهایش را به خاک مالاند و گلش را ریخت.دوباره چشم ها را مالش داد.بعد از بیشمار پلک زدن ها بلاخره توانست ببیند .مردم می امدند و می رفتند و کسی توجهی به او نداشت.زنی پوشیده در چادر رنگ و رو رفته ای به سرعت از کنارش رد شد،حتی نزدیک  بودپایش روی گل سر بخورد!شکمش  باد کرده بود و به نظر می رسید باردار باشد.به سمت مرز می دوید و دو سرباز اسلحه به دست هم پشت سرش بودند.نرسیده به یکی از اتاقک های ایست و بازرسی چادر به پای زن گیر کرد ومحکم به زمین خورد.گرد و خاک به هوا بلند شد!مرغ زنده ای از زیر چادر او بیرون پرید و قدقد کنان پشت گرد و خاک نا پدید شد.زن با دو مشتش خاک روی سرش ریخت و شیون وزاری کرد.آن دو سرباز خودشان را به سرعت به زن رساندند،از دوطرف گرفتند و او را که با صدای بلند التماس می کردو مدام تکرارمی کرد«زما ماشومان» ،کشان کشان بردند.

پسرک رویش را برگرداند.انگشتهایش را داخل گل فرو کرد.احساس خنکی به او دست داد.پاهایش را هم داخل گل گذاشت و آرزو کرد ای کاش خاک هم غذا بود و می شد آن را خورد!

داستان «مرز» نویسنده «سمیه جعفری»