چقدر هوا سرد است. چراغ قوهی شکستهای زیر پایم میبینم. در این تاریکی، حتی احساس آدم هم یخ میزند. چرا باید پسر بچه را اینجا بسته باشند. آثاری از طناب پاره شده به ستون وسط هنوز مانده است. هیچ ردی از خون نیست. مادر سه روز است از پسرش خبر ندارد.
شاید این کیف جامدادی برای او باشد، باید با خودم ببرم. خوب شد که دستیارم را نیاوردم، تنها تمرکز بیشتری میتوانم به صدای اطرافم داشته باشم. حتی صدای بچه گربهای که گویا مادرش او را جا گذاشته. شنیدهام که گربه اگر تعداد بچهاش زیاد باشد یا ناتوان باشد، او را میگذارد و میرود. انگار موقعیت بدی نداشته بهنظر میآید کسی از او مراقبت میکند. حولهی زیر بچه گربه را برمیدارم. کیسهی آب گرم زیر آن گذاشتهاند. هنوز گرم است. پس کسی اینجا تردد دارد. بیخود نبود که نگاه مرد همسایه به این خانهی متروکه بود. همان لحظه ترسش را میشد حس کرد. کمی آب به بچه گربه میدهم. با بطری آب خوردن برایش خیلی سخت است. او را رها میکنم. نگاهی به دیوار میاندازم. چیز جالب و خاصی نیست. همه خط خطیهای کودکانه یا نقاشیهای بیمفهوم است. حتی سعی نمیکنم آنها را رمزنگاری کنم. سنگ بغل ستون نظرم را جلب میکند. برمیدارم، زیر آن خونی است. حتما باید به آزمایشگاه بفرستم بهنظر نمیآید زمان زیادی از ریختن خون روی سنگ گذشته باشد. اطراف ستون را بیشتر چک میکنم. سعی میکنم زیاد قدم بر ندارم. گویا چیزی مثل پتو همان جا پهن بوده، از حالت خاکهای روی سیمان تشخیص این سخت نیست. حالا بیشتر مطمئین شدم که اینجا میتواند محل جنایت باشد. چرا گفتم جنایت؟ نمیدانم.
حرفهای مادر پسر بچه در ذهنم مرور میشود. بهنظر پریشان حال نمیآید. او همسری ندارد، دوستی ندارد و همیشه در خانه است. به گفتهی همسایهها پسر بچه هم منزوی و هم مودب بوده، دوستی هم ندارد. فقط عصر چهارشنبه زمان بازگشت از مدرسه بچه¬ها دیدهاند که قدم زنان به زیر بطری میزده و به سمت خانه در حرکت بوده، کسی ندیده او به خانه رسیده باشد. کسی هم ندیده او وارد خانه شده باشد. کسی هم نمیداند دقیقا تا کجای مسیر با بطری او در حال حرکت بوده. باید مسیر را مرور کنم.
ماشین را روشن کرده و کمی حرکت میکنم. متوجه مشکلی میشوم. چرخ عقب سمت چپ ماشین پنچر شده با چاقو بریده شده. چه مفهومی میتواند داشته باشد. با خونسردی تمام، صندوق را باز میکنم، لاستیک را برمیدارم. و تمام حواسم به اطراف است. هر کسی این کار را کرده حتما مرا میشناخته و میخواسته چیزی بهمن بفهماند. شاید کار قاتل یا سارق بچه است. میخواهد مرا از پیگیری بترساند چرا گفتم قاتل؟ شاید بچه در جنگل گم شده باشد، یا بازیگوشی کرده جایی حادثهای برایش پیش آمده و کسی از او خبر ندارد. شاید هنوز زنده باشد.
سعی میکنم با خونسردی کارم را انجام دهم. و در این حین اطرافم را زیر نظر دارم. پرده پنجرهی کوچکی از دیوار روبرو تکان میخورد. چشمم را به آن خانه میدوزم. انگار کسی مرا میپاید. بله درست است. در پنجرهی دیگری از لای پرده سرک میکشد. همینطور که پیچ و مهره را سفت میکنم نگاهی به اینطرف و آنطرف میاندازم کسی نیست. کارم تمام میشود. مادر بچه تماس میگیرد. میگویم پیگیر هستم، شما نگران نباشید. سعی میکنم این قسمت را بلندتر بگویم، سرنخهای خوبی پیدا کردم، حتما به شما بزودی اطلاع خواهم داد.
تماس که قطع میشود، صدای پایی میشنوم. کسی پشت درختها خودش را پنهان کرده. جلب توجه نمیکنم که دیدم. سوار ماشین میشوم. به همان درخت که میرسم، میایستم. جوانک از من میترسد. میگویم کاری ندارم، نترس. در این محل غریب هستم. راهنمایی میخواستم ازت. دهان که باز میکند متوجه اختلال او میشوم. ظاهرش زیاد نشان نمیدهد، اما بهنظر اوتیسمی میآید. مشکل ارتباط برقرار کردن دارد. سرش را بیهوا میچرخاند. میپرسم بچه این محل هستی؟ خانهتان کدام است؟ نگاهم بهبطری دستش میافتد. بطری پلاستیکی داغونی که انگار هزاران بار سرش به سنگ خورده باشد، نگاهش به پشت میافتد.فرار میکند، سعی میکنم با چشم او را دنبال کنم. از آینه بغل میبینم که مرد همسایه روی بالکن ایستاده و نگاهش بهسمت ماست.
سراغ مادر پسر بچه میروم احساس میکنم ارتباطی بین مرد همسایه با گم شدن بچهاش باشد باید بفهمم رابطهشان چجوری است.
مادر پسر بچه در این چند روز چقدر شکسته شده، روز اول حالت بهتری داشت. انگار زیاد نگران نبود. از حالت دست و پایش و بیقراریهایش میشد فهمید حال روحی مناسبی ندارد. به نظر معتاد میآید و شاید این روزها خمارتر از هر روز است. از حرفهایش متوجه میشوم زیاد راغب به پیگیری نیست. انگار جدای از گم شدن پسرش مشکل دیگری دارد و چیزی از درون آزارش میدهد. شاید عذاب وجدان باشد.
شاید کار خودش باشد نمیدانم، بهرحال من نمیتوانم با سوال بیجوابی در ذهنم کنار بیایم. حتی اگر او همکاری نکند، من ماجرا را میفهمم. مکالمه تقریبا 2 ساعت طول کشید. تمام چیزی که متوجه شدم، همین تک پسر را دارد و همسرش فوت شده از حرفهایش میشد فهمید، بار اولی نیست که پسرک یکی دو روز خانه نیست و گویا کمی این امر برای مادر عادی بوده. برای همین روز دوم پیگیر گم شدن پسرش شده. جوابهای پرت و پلایی به اینکه قبلا کجا گم میشده و چجوری پیدا میشده میدهد. دروغهای واهی که خودش هم باور نمیکند. حالا بیشتر مطمین شدم که مادر در این جریان نقش دارد. شاید از طرف کسی تهدید میشود. روانشناس نیستم اما با دیدن حالات ناموزون و حرفهای ناقص و بریدگی ذهنش میتوان فهمید که زمینهی روانپزشکی باید داشته باشد. میپرسم دارو مصرف میکند؟ میگوید آری اما الان خوب شده.
وسط حرفهایش میگوید، دیگه اونطوری نمیشم. مشکوک میشوم، حتما سابقهی روانی او بیشتر از این شک و شبهههای من است.
از خانهشان بیرون میزنم. مدام حرفهای مادر در گوشم زمزمه می¬شود. چند احتمال وجود دارد. مادر میترسد. شاید از طرف کسی تهدید میشود، یا مشکل روانی دارد. اصلا شاید دوشخصیتی باشد و گم شدن بچه کار خودش است و الان چیزی یادش نمیآید اخر ممکن نیست بچه هر هفته یکی دو روز گم شود و خودش پیدا شود بی آنکه مادر بداند کجا بوده.
چه ارتباطی بین این داستان با اضطراب مرد همسایه میتواند وجود داشته باشد. مدام از پشت پنجره خانهی اینها را میپاید. انگار شغلی ندارد. امروز بیشتر مطمین شدم حادثهای برای بچه اتفاق نیفتاده، یک برنامهی منظم پشت ناپدید شدنهای او هست.
موقع رفتن یادم به کیف جامدادی بچه افتاد، به مادر نشان دادم. کیف پسر بچهاش را که دید، تایید کرد. اما هیچ واکنش یا احساسی نشان نداد. مثل یخ، بیاحساس شده. صورت گجی و بیرنگ و رویش موقع زنگ تلفنش قرمز و برافروخته میشود. بهخاطر پیامی که دریافت کرد.
از او جدا میشوم چند دقیقه در ماشین مینشینم. هنوز مرد همسایه از پشت پرده مرا میپاید.
باید مجوز کنترل خط تلفن مادر را بگیرم.
تماسها و پیامها
در این مدت، از دیشب، تماسها همه رد تماس داده شده. اما پرینت مکالمات پیامها را میخوانم.
زری جنده چطوری؟ من هنوز هم سر حرفم هستم. جواب بده وگرنه میام در خونتون. ببین پسرت سالمه نگرانش نباش مشتری خوب بود گذاشتم یه روز بیشتر بمونه.
زری چرا جواب نمیدی هر چی زنگ میزنم؟ پسرت حالش خوب نیست باید ببینمت.
تو رو خدا چی شده؟ اگه پسرمو تا یکساعت دیگه نیاری شکایتتو میکنم.
این رسمش نیست فری گنده ما حرف زدیم. تو قول دادی مشکلی براش پیش نمیاد. چرا جواب تلفنمو نمیدی؟
من به پلیس زنگ زدم زود باش جوابمو بده تا خودمو خودتو بدبخت نکردم.
زری متاسفم تموم شد.
زری من نمیخواستم اینطوری بشه باور کن الان راحت میخابه. اون دیگه از آب نمیترسه. فرستادمش شنا کنه میفهمی چی میگم؟ یکم آب از آسیاب بیفته میبرمت یه شهر دیگه.
این گندی که زدی رو جمعش کن فک کنم یارو مشکوک شده آماده باش وسیلههاتو جمعوجور کن امشب میریم.