داستان «میمون ها و مرد کلاه فروش» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

ظهرگرم یک روز تابستان بود .پیرمرد کلاه فروشی که هفته ایی یکبارپیاده از شهر به روستا می آمد تا کلاه هایش را بفروشد ،زیر درخت بلندی بیرون ده از شدت خستگی به خواب عمیقی  فرو رفته بود و خروپف می کرد.

ساعتی خوابید و وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه هایش نیست. این طرف را نگاه کرد،آن طرف را نگاه کرد، خبری نبود که نبود. به جستجوی کلاه ها مشغول شد که صدای جیغی حواسش را به خود جلب کرد.پس بدنبال صدای جیغ رفت.

در بین چند درخت بلند و نزدیک به هم میمونهایی را دید که با کلاه ها بازی می کنند . در آن میان بچه میمونی در تلاش بود که کلاه نارنجی رنگ روی سر میمون دیگررا گرفته ومال خود کند .میمون دیگر هم که سر به راه نبود  کلاه نارنجی را به او نمی داد واینگونه بود که صدای جیغ بچه میمون  را به آسمان رسانده بود.

پیرمرد بادیدن این صحنه با خودگفت :چه خواب بی موقعی که کلاه ها را از دستم گرفت.

 پیش خود گفت  که  چطور می تواند کلاه ها را از چنگ میمون ها بیرون بکشد تا دست خالی به خانه  برنگردد.دراین لحظه  فکری به سرش زد. او می دانست میمون ها عاشق شیطنت و دلقک بازی هستند .پس شروع به دلقک بازی کرد.

دلقک بازی پیرمرد با آن صورت چروکیده ودهان بی دندانش ، بیش از پیش  میمون ها را متوجه خود ساخت.ابتدا یکی  از میمون ها وبعد بقیه ی میمون ها  دقیقا همان کارهایی را انجام دادند که پیرمرد انجام می داد.

پیرمرد کلاهی را که برسر داشت ،در آورد و روی زمین انداخت .در آخرهم به میمون ها پشت کرد و رفت .میمونها نیز کلاه های روی سرشان را روی زمین پرت کردند  .بعد به اوپشت کردند و رفتند .میمون کوچولو همچنان به پشت سرش نگاه می کرد . او هنوز در حسرت داشتن کلاه نارنجی بود؛ اما میمون های دیگرکه رفتند دست از کلاه شست و مجبور به رفتن شد.

این طوری بود که پیرمرد با شادی همه ی کلاه ها را جمع کرد وبه خانه اش در شهر برگشت.

او تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای همسر وفرزندانش تعریف  کرد وآنها نیز بادقت گوش کردند وقاه قاه  خندیدند.

از این ماجرا سالها گذشت .در تمام سالها این قصه دهان به دهان درمیان دوستان وآشنایان می چرخید .

 یکی از سه پسر پیرمرد که برای خود در بازار حجره ایی دست وپا کرده بود. به مانند پدرمرحومش کلاه می فروخت.

روزها به سرعت از پی هم می گذشتند. روزی صاحب حجره پسر بزرگ پیرمرد باخود تصمیم گرفت که تعدادی از کلاه هایش را برای فروش به روستاهای اطراف بفرستد. برای این منظور پسر بزرگ خود را  انتخاب کرد. او کلاه ها را به روستاهای دور ونزدیک می برد ومی فروخت.

القصه یکی از روزها که جوان بیمار شدونتوانست برای فروش کلاه ها به روستا برود.به جای او برادر کوچکترش با  اصرارهای پی در پی  برای فروش کلاه ها به یکی از روستاهای نزدیک رفت.

برادر کوچکتر که سربه هوا بود،دو تا یکی کلاه ها رامی فروخت .آن روز بیشتر حواسش به  تخمه شکستن و بازی کردن  گذشت. 

 ظهر شد .بعداز خوردن ناهارمختصری ،چرتش گرفت.پس در سایه ایی همان اطراف دراز کشیدو به خواب رفت.

چند دقیقه ایی بیشتر نخوابیده بود که صدایی مثل کوبیده شدن چیزی بر زمین چرتش را پراند.

 چشمش را که باز کرد چند  میمون را دید . هرکدام از میمون ها کلاهی را از داخل ماشین او که شیشه هایش پایین بود ، برداشته واز دست یکدیگر  می کشیدند. کمی آنطرف تر یکی از میمون ها به روی زمین افتاده وسروصدا می کرد.

میمون ها درحالی که کلاه به سرو یا به دندان  داشتند ، هر کدام به سمتی می دویدند .

 اضطراب جوان را گرفت .حالا به پدر چه بگوید ؟پدربا او چه میکند؟اصلا باور می کند؟این سئوالات در سرش می چرخید.

یکدفعه   به یاد داستان پدر بزرگ مرحومش  افتاد.لبخندی روی لبش نشست . اوهم به مانندپدر بزرگ شروع به دلقک بازی کرد.میمون ها ایستادندوبا دقت به کارهای جوان نگاه کردند . درآخر جوان کلاه را از سرش درآورد ، روی زمین انداخت وبه آنها پشت کرد وبه سمت ماشین رفت.

چند لحظه بعد جوان برگشت تا کلاه ها را از روی زمین جمع کند و به خانه برگردد؛اما دیگر خبری از  میمون هانبود.آنها با کلاه ها رفته بودند وتعدادی از کلاه ها نیز خاک آلوده وپاره جا مانده بود.

جوان که مات و مبهوت شده بود ، همان جا نشست؛ انگار آب جوشی برسرش ریخته باشند.

ساعتی بعد به شهر برگشت .شرمنده ودست از پا دراز تر به حجره ی  پدرش رفت .تمام داستان را برایش تعریف کرد وسرش را پایین انداخت. پدرش خندیدوخندید . پسرجوان متعجب شداما  چیزی نگفت .می ترسیدکه پشت  این خنده ها طوفانی باشد.پس سکوت را ترجیح داد.

پدرش گفت : همانطورکه پدر بزرگ داستان میمون ها را برای شما تعریف کرده ، حتما پدر بزرگ آنها نیز برایشان این داستان را بارها و بارها تعریف کرده است. پس با این حساب درست این است که میمون های جوان خطای پدر بزرگشان راذوباره  تکرار نکنند. 

داستان «میمون ها و مرد کلاه فروش» نویسنده «مرجان بابامحمدی»