داستان «تن کافکا» نویسنده «رضا ارژنگ»

چاپ تاریخ انتشار:

reza arjang

تن کافکا وقتی به چهارراه رسید، احساس خستگی مفرطی داشت. تمام محدوده‌ای را که سر وگردن قرار دارد را با کلاه بره و شا ل گردن پوشانده بود .  همیشه بعد از غروب از خانه خارج می شد و زمانی که به چهارراه می‌رسید، دیگر هوا کاملا تاریک شده بود.

گاهی یک نخ سیگار را روشن می‌کرد و با اینکه نمی‌توانست سیگار بکشد، فیلتر سیگار را توی محوطه‌ای که سرقرار دارد، می‌برد و ادای سیگار کشیدن را درمی آورد!

تن کافکا هیچ کار ویژه‌ای نداشت. می‌توانست از همانجایی که آمده به سمت خانه‌اش برگردد، اما معمولا این کار را نمی‌کرد.

توی پیاده‌رو هیچکس به مردی که سرو کله‌اش را با شال گردن و کلاه پوشانده توجه نمی‌کند، مگر اینکه او را با دیگری اشتباه بگیرد، در این صورت نیز تن کافکا، از همان پشت شال گردن، غرولند نامفهومی می‌کرد و بعد هم به نشانه اینکه با دیگری اشتباه گرفتندش، شا نه بالا می‌انداخت.

تن کافکا، تقریبا هیچ آشنایی نداشت. شاید چون تنها یک تن بدون سر بود، اگر شال و کلاه را از دور و بر محلی که معمولا سرقرار دارد برمی‌داشت، هیچکس نمی‌توانست، او را بفهمد!

شاید فکر می‌کردند، قرار است توی یک فیلم ترسناک بازی کند!

اصولا به ریسکش نمی‌ارزید، که بخواهد باب آشنایی را با کسی باز کند، همه معمولا تن و سر را بطور توام دارند! اما تن کافکا  بطور طبیعی اینطور نبود! نمی‌شد این را نقص مادرزاد بحساب آورد، اما تن کافکا  بهرحال چنین وضعیتی داشت!

گرسنگی یا تشنگی  برای یک پیکر بدون سر شرایط ویژه‌تری ایجاد می‌کرد.

درست در محلی که انتهای گردن، بحساب می‌آید، مری در وضعیت پیچیده‌ای، چون لوله‌ای که بریده باشندش، به تن کافکا در نوشیدن یا بلع لقمه‌های غذا کمک می‌کرد.

درست مثل یک قیف، غذای رقیق شده، در ابتدای مری سرازیر می‌شد و تن کافکا که این صحنه را معمولا درآینه تماشا می‌کرد، منتظر می‌ماند تا محلول سوپ مانند، به آرامی از محوطه ابتدایی مری عبور کند.

همه اینها، برای یک ناظر خارجی می‌توانست، چیزی شبیه به نمایشی هولناک باشد!

تن کافکا دید نسبتا ضعیفی داشت، اما حدودا می‌توانست، اشیا را تشخیص بدهد، گویا بودن عضوی بنام چشم، در حس بینایی موثر بود اما بهرحال اینکه می‌توانست تاحدی ببیند، عکس این قضیه را هم تاحدی ثابت می کرد!

شاید بینایی حسی جداگانه بود که از چشم بعنوان یک ابزار استفاده می‌کرد!

گاه‌گداری، پشت ویترین مغازه‌ها می‌ایستاد و به مانکن‌هایی که اکثرشان سر داشتند، زل می‌زد و البته مشخص بود که توی سر مانکن‌های پشت ویترین، مغزی وجود ندارد!

یک بار آنقدر به مانکنی توی ویترین که سرنداشت خیره ماند که صاحب مغازه بهش مشکوک شد و داشت می‌آمد بیرون که تن کافکا راهش را گرفت و رفت.

تن کافکا، معمولا تا دیر وقت شب قدم می‌زد. شاید چون می‌خواست با خستگی کامل توی رختخواب جا خوش کند. تن کافکا  در یک کارخانه مدادسازی کار می‌کند.

سال‌هاست که  او در بخش مدادهای ساده با مغز ذغالی مشغول به کار است، مغزهای ذغالی مداد در قطعات، منظم چوب تعبیه شده‌اند.

بعد، درمراحل مختلف، قطعات چوب آنقدر برش می‌خورند تا مداد به شکل یک استوانه چوبی، باریک درآید.

رنگ در بخش دیگر به مدادهای آویخته، پاشیده میشود و در بخش نهایی، ته مدادها به رنگ آغشته می‌شود و با آویخته ماندن، حالت کروی می‌یابد.

در حقیقت، همین سوال به ظاهر بی‌اهمیت، تن کافکا، را جذب کارخانه مدادسازی کرد، اینکه چطور رنگ ته مدادها حالت عدسی مانندی دارد؟ 

مدت‌ها ذهنش را درگیر کرده بود!

در واقع نسبت غلظت رنگ و مدت زمان آویختگی مدادها کاملا حساب شده بود وگرنه رنگ چطور می‌توانست، در انتهای مداد حالت کروی به خود بگیرد؟ نچکد و همانطور خشک شود!

مردم عادی به این جور چیزها  فکر نمی‌کنند، چون به نظرشان ارزشش را ندارد. از نظرآنها همه چیز عادی است!

یک سر، تنها، دوست تن کافکا است.

اما او طبعا چون یک سر است، نمی‌تواند به جایی برود و همواره در نقطه‌ای ساکن است!

سرزئوس، در محیطی است که می‌تواند کاملا غوطه ورشود!

توضیحش کمی پیچیده است، او برای آنکه بتواند، حرکت کند، بایستی در چنین محیط ویژه‌ای شناور باشد.

در اتاق سرزئوس، او با یک اشاره عضلات صورت می‌تواند به آرامی توی آب شناور اطرافش، غوطه‌ور شود.

تن کافکا هنگام ورود به اتاق، تنها یک آن حق دارد، در را باز کند تا فشار آب، پرتابش نکند و بعد بستن در هم به همین اندازه مشکل است.

می‌دانید، فضای غریبی است که یک بدن  و یک سر در محیطی شناور بخواهند ملاقات کنند!

البته صحبت خاصی هم در کار نخواهد بود.

این یک ملاقات از  سر نیاز سر به تن و بالعکس است!

برای همین،  تن کافکا خیلی به دیدار، سرزئوس نمی‌رود!

پرومته دیگرآشنای خیابانی، اوست. او سارقی حرفه‌ای است که تنها سرمایه‌اش یک کیسه بزرگ است!

تن کافکا زیاد تمایلی به دیدن او ندارد. با یک سرجنباندن ساده، از کنار هم می‌گذرند.

تن کافکا، همیشه خسته است. این چیزی است که بیشتر مردم، درکش نمی‌کنند. همیشه باید جایی رفت. همیشه باید کاری کرد. 

و خوردن و دفع غذا هیچ وقت به پایان نمی‌رسد!

اینها برای بقیه عادی است. شاید چون یک تن نیستند. نمی‌توانند بفهمند ریختن مایع کیموس مانند در مری، از هیچ چیز لذت نبردن، همیشه مثل خوابزده‌ها پی یک نامعلوم پرسه زدن، یعنی چه!؟

نه اینطوری‌ها هم نیست! مثلا یک بار تن کافکا  با زنی آشنا شد ولی هرچقدر برایش توضیح داد که من مثل بقیه نیستم، نتوانست بفهمد!

تا اینکه به آپارتمان محقر تن کافکا آمد و با دیدن تن بدون سر او جیغ کشید و گریخت!

کار کردن در کارخانه مدادسازی، یکی دیگر از دلایل خستگی روحی و جسمی اوست، خرت خرت تراش خوردن چوب، هیاهوی کارگران و بوی خاک اره همیشگی پخش و پلا توی محیط سرسام آور است!

شاید برای همین است که ملاقات با سرزئوس، گاه گداری این کسالت را التیام می‌دهد!

سرزئوس همیشه قل قل نامفهومی می‌کند که بنظر نمی‌رسد مفهوم خاصی داشته باشد و گاه اگر خیلی لطف کند برای چند لحظه روی گردن او جای می‌گیرد و یک آن یک پیکر کامل شکل می‌گیرد.

هرچند زئوس، ریش و موی بلندی دارد و پیداست که سرکافکا نمی‌تواند این شکلی باشد!

اما این که یک آن انسان کاملی شکل می‌گیرد، می‌تواند نویدبخش باشد

نمی‌توانیم بگوئیم، نوید بخش چه چیزی! اما بهر حال نوعی دلخوشی کوچک است!

داستان در همین جاها بی‌نتیجه خاصی تمام می‌شود. درست مثل خوابی که بی منطق خاصی  پایان می‌یابد!

داستان «تن کافکا» نویسنده «رضا ارژنگ»