داستان «عبور» نویسنده «نیره باقری»

چاپ تاریخ انتشار:

nayereh bagheri

بالاخره وقتش رسیده بود. تمام آن ساعت ها و دقیقه های تلخ و کشدار به اتمام رسیده بودند. اکنون در دفترخانه نشسته بود و مدام پاهایش را تکان میداد. اگر لحظه ای دست از تکان دادن پاهایش بر می داشت

اضطرابی موذی از نوک انگشتان پاهایش شروع می شد و به بالاتر سرایت میکرد و حسی مثل قلقلک زانوهایش را درگیر می کرد. شوهرش با فاصله از او روی لبه صندلی چوبی نشسته بود و به طور کامل به جلو خم شده بود. پاهایش از هم باز بودند و دست هایش به هم گره خورده بود. هراز گاهی وقتی چشمش به زن می افتاد نیش خندی ریز و نگاهی تحقیر آمیز تحویلش می داد و سعی می کرد که به طور خود خواسته به سمت دیگر اتاق نگاه کند. وقتی شوهرش چشمهایش را ریز می کرد و سعی می کرد از بالا به پایین براندازش کند کله اش شبیه کله مار افعی می شد با همان چشم های سرد و همان زبان دوشاخه و بیرون زده از چاک دهان. دفترخانه دار پیر مردی قد بلند و چهار شانه بود و در سکوت ورق ها را پس و پیش می کرد. کاغذی را از گیره فلزی جدا میکرد و کاغذ دیگری را از کشو بیرون می کشید. خودکارش را محکم در دست می گرفت و چیزی می نوشت و با همان تحکّم بر میز می کوفت. نگاه زن روی ساعت دیواری اتاق ثابت مانده بود و پاهایش در جنبشی عصبی سکون اتاق را زیر و رو می کرد. دفتر خانه دار گفت: خُب بفرمایید و شناسنامه ها را یکی یکی به آنها پس داد. شناسنامه ها در بازه زمانی کوتاه منقوش به مهر طلاق شده بودند. زن پاکشان پله ها را پایین رفت. بیرون در باریک و فلزی دفترخانه ایستاد. شوهرش پله ها را با سرعت و با صدای گروپ گروپ پایین رفته بود و حالا سوار ماشینش می شد که برود. زن به دور شدن ماشین شوهرش نگاه می کرد و وقتی در خَم خیابان از نظرش محو شد چیزی در درونش فروریخت. شناسنامه در کیفش سنگینی می کرد. انقدر سنگین که می خواست او را به عمق زمین بکشاند. راه افتاد به سمت حَرَم. دفترخانه چند خیابان کوتاه با حَرَم فاصله داشت  طوری که اگر تا ابتدای خیابان می آمدی می توانستی گنبد و بارگاه را ببینی.

همه چیز کُند بود. تصاویری که می دید بی ارتباط با هم بودند و فقط از دریچه چشم هایش داخل می رفت و بدون هیچ پردازشی مثل واگن های متصل قطار از گوشه ای در ذهنش خارج می شدند و در دودی خاکستری رنگ محو می شدند. احساس کرد که راه رفتنش کُندتر از همیشه است و به همین خاطر به طور خودخواسته سعی کرد شتابی به قدم هایش بدهد اما تلاشش در اولین گام ها ناکام ماند. پاکشان حیاط های وسیع را پشت سر می گذاشت. از درهای بزرگ قسمت ورودی بانوان رَد می شد و به راهش ادامه می داد. کفش هایش را در کفشکن رها کرد و داخل شد. همه چیز به نظرش گنگ و نامفهوم بود. سردش بود. دستهایش به شدت یخ کرده بود. خودش را انداخت لای جمعیت و سعی کرد با موج جمعیت همراه شود. هر چه به ضریح نزدیک تر می شد هدفمند تر می رفت. انگار باید چیزی را به دست بیاورد. حالا حتی به زن های دیگر سُقُلمه هم می زد. آخرِ سر خودش را از بین زن هاییکه با چشم های حریص، گونه های تب دار، موهای وزکرده و لباس های خیس از عرق چادرهایشان را به دندان گرفته بودند به ضریح رساند. چندین بار موج جمعیت از جا بلندش کرد تا اینکه به کُنج ضریح چسبید. چادرش را کشید روی صورتش و سرش را چند بار از فاصله کوتاه کوبید به آهن های در هم تنیده طلائی رنگ که از نظرش دریچه ای برای فریاد کردن غم هایش بود. جایی برای اینکه این فشار را از روی کمرش بردارد و بر روی زمین بگذارد. جاییکه شیون سر بدهد و خالی شود. راستی او به دنبال چه بود؟ جاییکه کسی او را نشناسد. کسی او را قضاوت نکند. کسی او را متهم نکند و کسی او را سرزنش نکند. پس جای درستی آمده بود. هر چیز کوچکی  ذهنش را مشغول می کرد. پول های مچاله شده آن طرف شیشه ضریح، گدان هایی بزرگ با گل های مصنوعی، پارچه مخمل سبزرنگ با ریشه های زرشکی، آدم ها، صورت هایی که محکم به بدنه فولادی ضریح چسبانده می شدند. در چهره ها غم، استیصال و رقابت موج می زد. زمان در سکوت و سکون غرق شده بود. جسمش در زمین رسوب می کرد و افکارش در مشوّش ترین حالت ممکن نوسان داشت. خاطراتی پراکنده و موقتی از دوران بچه گی تا بزرگسالی مثل  فرو افتادن پرده های قرمز رنگ صحنه تاتر جلوی چشمانش به زمین می افتادند. خوبیش این بود که لازم نبود آنها را حلّاجی کند یا  حتی نظری درباره شان بدهد. یک بیننده صرف بود طوری که به این باور نزدیک بود که این خاطرات مال خودش نیست و از جایی جدا از گذشته او نشأت می گیرد. آنچه از دستش بیرون جهیده بود زمان هایی بود که منتظر بود تا آنها را زندگی کند. وقتی بلند شد که برود احساس تهی بودن می کرد. فکر می کرد اگر به خودش نگاه کند یک سوراخ بزرگ در درونش خواهد دید. سوراخی برای عبور. کافی بود پایش را بلند کند و از آن سوراخ داخل بگذارد و دیگر تمام. اگر از آن سوراخ رَد می شد توانسته بود عبور کند و توانسته بود سَرِ نخ را از جایی دیگر پیدا کند. عبور همیشه سخت و دلهره آور است. گاهی تصمیمی است که در نطفه خفه می شود. گذشته متعلق به او بود. گذشته خود او بود. او تمام خاطراتش را زندگی کرده بود. چطور می توانست وانمود کند که تا کنون زندگی نکرده است. زن داشت سعی می کرد عبور کند به همین خاطر مدام دستش را بالا می آورد و گذشته را از ذهنش پس می زد مثل دست کشیدن روی بخار آینه حمام کاری عبث و بی پایان. باید به واقعیت و به اکنون بر می گشت. او متعلق به گذشته نبود. نَفَسی که هر لحظه درون و بیرون می رفت مربوط به اکنون او می شد. صدای گریه ممتد کودکی او را به دنیای واقعیت پرتاب کرد. وقتی به مادر کودک نگاه کرد دلش ریخت. کودکی در بغل و انسانی دیگر در شکم داشت. رگ های دست مادر مثل مارهای بنفش رنگ بیرون زده بودند و چشم های بی حالش به گودی نشسته بود. دستش را روی شکم مادر گذاشت. مادر دستش را روی دست او گذاشت. با خود گفت من اگر می توانستم. هیچ کدام حرفی نزدند. هیچ کدام به همدیگر نگاه هم نکردند. چشم های مادر به نقطه ای در سقف بسیار بلند گُنبد خیره مانده بودند. جاییکه پنکه سقفی غول پیکری می چرخید و حجم هوا را جا به جا می کرد. زن بلند شد، به سختی، با سنگینی و به ناگاه خودش را دید که مثل پَرِ کاهی چرخ می زند و می رقصد و از جمعیت محتاج جدا می شود. احساس بی نیازی می کرد. دردش درمان نشده بود  اما به درمانش هم دیگر احتیاجی نداشت. این یعنی بی دردی لذت بخشی که تنها کسی که درد کشیده می داند. تنها کسی که به دنبال درمان گشته می داند. حالا می توانست آزاد و رها تا هر زمان که بخواهد زندگی کند.

داستان «عبور» نویسنده «نیره باقری»