داستان «گنجشک» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

گنجشککم بدجور بیقراری میکند. چیزی نمانده صبحی سینه‌ام را بشکافد و من را با این زخم‌ها جا بگذارد و برود. این چند روز دردم کاری‌تر شده. حالا شب‌ها سردرمی‌آورد. دستش آمده این وقت‌ها سرو صدایی نیست و راحت می‌تواند کارش را پیش ببرد. وقتی تند تند نک می‌زند تیزی‌اش مثل گلوله آتش جانم را می‌سوزاند.

درد به همه جای بدنم می‌زند. بعد ریز ریز گوشتم را می‌کند. لابد آن را می‌خورد که وقتی از نک زدن دست می‌کشد درد ناشی از جسم سنگینش به زیر بغل و گردنم می‌زند و شانه و دست چپم را لمس می‌کند. دیشب از شدت درد بی‌هوش افتادم و درست یادم نمی‌آید کی خوابم برد و امروز صبح با سوزشی تیزتراز روزهای قبل از خواب پریدم. انگاری خودش را کش و قوس داد و بال‌هایش را باز کرد. حالا راحت‌تر بال بال می‌زند. احساس می‌کنم هر بار قلبم را بیشتر از پیش کش می‌آورد . راه تنفسم تنگ شده تا نفسی بالا بیاورم و فرو ببرم جان به لب میشوم.

تقصیر آن پرنده بود که اینطور کوچک معصومم را از خواب بیدار کرد. می‌گویی آن شب خواب دیدم نه واقعیت را. غیر از صدای جغد در نصفه شب صدای پرنده‌ دیگری نشنیده بودم. گه گداری روی پشت بام پرنده‌های سفید و کوچکی را می‌دیدم که تند و تیز پر می‌زدند. اما شبیه به او را نه دیده‌ام نه هرگز صدایش را شنیده‌ام و نه حتی می‌دانم اسمش چیست.

گنجشککم حق ندارد اینطور بی‌تابی کند؟ چهچهه‌اش هر موجودی را از خود بی‌خود می‌کرد.انگار می‌کردی پرنده‌ای از بهشت به زمین آمده تا قلب و جان من را مسحور کند.

از پنجره دیدم روی بلندترین شاخه درخت حیاط نشسته بود. چه عجیب و زیبا بود! منقار و دور چشم‌هایش قرمز بودند.سوتی کشید.با خودم گفتم"حالاست همه را از خواب بیدار کند" صدا از حلق پرنده‌ای به آن کوچکی برنمی‌آمد بلکه از جهانی وسیع بر‌میخواست.یک دهان چهچهه زد و پرهای دور سرش پف دار شد.پرهای سبز رنگی که نک‌شان سفید بود. سرش را بی‌امان تکان می‌داد. بال‌هایش را باز و بسته می‌کرد و دور خودش می‌چرخید.آرام و قرار نداشت.چند دقیقه‌ای طول نکشید پر زد و توی تاریکی گم شد.

در این لحظه متوجه ضربه‌هایی در قلبم شدم چیزی درون من ‌جنبید و یک بند ضربه ‌زد. دست و پایم یخ زد و نتوانستم سرپا بایستم. قلبم داشت از شدت درد می‌ترکید. مثل جوجه‌ای که تازه سر از تخم در‌می‌آورد بال‌هایش را باز کرد و سرش را به اطراف چرخاند.

آن موقع اصلا نمی‌دانستم این چیست؟ با خودم می‌گفتم شاید غده‌ای باشد که هر روز پیشرفت                                                                                                                                                                                                      می‌کند. حالاست که بعد چند هفته وجودش را حدس زده‌ام و می توانم حرکات آن شب را معنی می‌کنم. بیشتر از درد ترس و وحشت به من هجوم آورده بود. می‌ترسیدم بلایی سرم بیاید. آخر این چه بود که تکان می خورد؟ چه کسی بود که قلبم را چنگ می‌کشید؟ اگر این منم که می‌آیم و می‌روم و زتدگی می‌کنم پس او کیست که مثل دیوانه‌ها سر به دیوار می‌کوبد و هردویمان را آزار می‌دهد؟

با ضربه هایش وقت و بی‌وقت غافلگیرم می‌کرد. از کار بی کار شدم. تنها موقعی که بیرون میرفتم درجا می ایستاد. کم کم پی بردم گریزش از سرو صدا و شلوغی است. به محض شنیدن صدایی درون لایه‌ای پنهان می‌شد. به هر سمتی که میرفت درونم را مجسم میکردم. هزار تویی که در آن مخفی میشد و راه‌های پیچاپیچی که از آنها سردر‌می‌آورد را می‌دیدم. دالان‌هایی که ذهن هیچ انسانی را به خود وانداشته و هیچ وقت هم به آن پی نخواهم برد مگر به لطف گنجشککم که در آن ملک بی‌سرر و ته فرمانروایی می‌کند.

با این حال در حرکاتش دقت می‌کردم تا ببینم واکنش بعدی‌اش چه خواهد بود.نمی‌دانستم در نهایت چه می‌خواهد.منتظر بودم تاببینم کارهایش به کجا ختم می‌شوند.

مبادا گمان کنید قصدش آزار دادن من است؟ او هیچ از وجود من خبر ندارد.من را نمی‌شناسد. برایش قفسی از جنس گوشتم که هر چه می‌کند تمامی ندارد. با این کارها می‌خواهد جانش را نجات دهد و برای آزادی‌اش تقلا می‌کند. این فکر مثل خوره به جانم افتاده که چه معلوم درون او هم موجودی قلبش را پاره نمی‌کند؟ که اینطور گنجشکم آرام و قرار ندارد و من هم درون کسی هستم و با این دردهایی که امانم را بریده سینه او را می‌شکافم. و چه رنجی ببرد آنکه همه ما رادرون خودش جمع کرده است

من او را، این رنج را، دوست دارم. همیشه درد برای روزهای اول است. بعد از آن جزئی از تو می‌شود. با او زندگی میکنی و به او اخت می‌گیری.در این مدت چنان به وجودش انس گرفته‌ام که مادری به جنینش. به جنین سنگ دلش. چقدر دوستش دارم اما او نمیشناسدم و به من ضربه می‌زند و با هر ضربه چند قدم به مرگ نزدیکم می‌کند. در واقع اهمیتی هم ندارد هر چه از خون آدمی باشد برایش عزیز است. حتی اگر به او آسیب برساند. راضی‌ام که جانم در دست اوست و با نبودش می‌میرم.

تمام این سال‌ها بی‌آنکه بفهمم موجودی را درونم پرورانده‌ام که مثل من دیده و شنیده.با این وجود کاملا اختیار و اراده خودش را دارد. با اینکه تنیده در همیم ولی حیاتش مستقل از من است.کاش حداقل زبان هم را می‌فهمیدیم تا کمتر همدیگر را آزار دهیم.او مامور شده یک کار کند و آن هم جوییدن قلبم.

در واقع هر چیزی به وحشتش می‌اندازد.عصرها اگر کلاغی رو.ی درختی بشیند و قارقاری کند او در جایی عمیق فرو می‌رود آنجا کز می‌کند و ساعتها بیرون نمی‌آید.حتی از سرو صدای آدمها، بوق ماشین و صداهای بیرون، زنگ تلفن، دوش حمام و حتی با بلند حرف زدن‌های خودمم به وحشت می‌افتد. وقتی کله کوچکش را درون گوشتم فرو می‌کند و به من پناه می‌برد دلم به رحم می‌آید. نبضش را حس میکنم. هیچ حرکتی نمی‌کند تا اینکه مطمئن شود صداها خاموش شده‌اند. خودم در اوج درد کمتر صدایی بروز میدهم که نترسانمش. کم کم رابطه‌ام را با همه چیز قطع کرده‌ام. زیاد بیرون نمی‌روم. پنجره‌ها را میبندم. کمتر حمام می‌روم.تلفن را از برق کشیدم.ولی باز چه می‌شود کرد آدمی خواه ناخواه هرچقدر هم از پا بیوفتد باید چیزی بخورد حمامی برود و نفسی تازه کند. من با همان مقدار غذای کم، و مختصر چرتی که میزنم نیرویی می‌گیرم

همین نیازهای من  کار او را عقب انداخته است. والا می‌دانم باید زودتر کار را تمام میکرد. طفلک چه می‌داند با همین چیزها گوشتی که امروز کنده و زخم شده هم می‌آیند و او روز بعد همان را از نو می‌کند.

داستان «گنجشک» نویسنده «روناک سیفی»