داستان «گُنِی » نویسنده «لیدا نیک فرید»

چاپ تاریخ انتشار:

lida nikfarid

برای تینا و دلتنگی هایش

-----------------------------

سر ساعت پنج بعد از ظهر آلارم گوشی همراهش به صدا درآمد. نمی داند چرا هنوز آن را حذف نکرده است، فراموشی یا شاید هم یک مقاومت ناخودآگاه درونی برای خارج  نشدن از روال زندگی ماه های اخیرش. آلارم برای این بود که به او یادآوری کند از سر میز اختصاصی اش در گوشه محوطه باز کافه رستوران گُنِی بلند شود

و به محل کارش برود. حالا همین آلارم برایش تنها چیزی است که او را به زندگی یکنواخت و ملالت بار، اما اَمنی که داشت، وصل می کند. بعد از افت و خیزهای سال اولی که به استانبول آمده بود، هجده ماه اخیر، هر روز حدود ساعت سه به اینجا می آید. سر یک میز مشخص می نشیند. و چیزهایی برای خوردن سفارش می دهد. صبحانه، نهار، شام یا هر چیزی که بشود اسمش را گذاشت، چون این تنها وعده غذایی روزانه اش است. کنج ترین میز دو نفره ی محوطه باز کافه رستوران گُنِی، درست در ضلع جنوبی میدان کوچکی در محله بی اوغلو که برج گالاتا[1] در آن قرار دارد، حالا تنها جای دنیا است که به آن تعلق خاطر دارد. اینجا حس در خانه بودن را برایش دارد.

بار اول با آنتون پسر همجنس گرای اهل ارزیجان ترکیه اینجا آمد. آنتون از خانه اش فرار کرده بود ومی خواست به اروپا برود تا بتواند دور از قضاوت ها زندگی کند. همان روز اول عاشق این میدان، برج تاریخی، همهمه همیشگی جهانگردها و کافه رستورانی شد که از سه طرف به خیابان های اطراف مشرف بود و البته همیشه شلوغ. از آنتون پرسیده بود چه چیز این برج جالب است که این همه طرفدار دارد. آنتون گفته بود تمام کاخ ها و مسجدهای سلاطین عثمانی را از آن بالا می توان دید. از اول تا آخر بُغاز[2] زیر پایت است. می توانی ساعت ها آن بالا منظره رو به رو را تماشا کنی. آنتون می گفت وقتی برای اولین بار گذرش به این کافه رستوران و برج کنارش افتاده بود، آن قدر احساس بیچارگی می کرد که تصمیم گرفت از بالای آن برج خودش را به پایین پرت کند. به نظرش آمده بود که این  بی دردسرترین و دم دست ترین راه خلاص شدن از زندگی است که داشت. نشسته بود روی صندلی میز آخر کافه رستوران تا آخرین سیگارش را بکشد. بعد هم خواسته بود آخرین قهوه اش را بنوشد و تا به خود بیاید، ساعت بازدید برج تمام شده بود. از آن به بعد هر روز با وسوسه پرت کردن خود از بالای برج می آمد و می نشست پشت همین میز تا سیگار آخرش را بکشد. یکی دو هفته بعد کار پیدا کرده بود و می توانست برای گرفتن ویزا پول پس انداز کند. اما همچنان به این کافه رستوران می آمد. طی دو سالی که انتظار ویزایش را می کشید، هر روز همین جا نشسته بود.  تا زمانی که آنتون برود پاتوق هر دو اینجا بود. همین جا آنتون به او گفته بود که پدرش به خاطر گرایش جنسی که داشت، هر روز او را کتک می زد و وقتی در نهایت چاقو زیر گلویش گذاشت تا سر او را ببرد، به کمک مادر و برادرش توانست از دست پدرش فرار کند و ناچار به استانبول بیاید. همین جا هر روز با هم درد دل می کردند و گاهی اشک می ریختند. پشت همین میز آنتون خبر درست شدن ویزایش را جشن گرفت. همین جا بود که از هم خداحافظی کردند.  همین جا برای رفتن او دلتنگی کرده بود. آخرین میز چوبی دو نفره توی محوطه باز کافه رستوان گنی حالا حکم خانه ای را برای او داشت که باید زندگی اش را در آن تعریف می کرد. گارسون های گُنِی هم اعضای خانواده اش محسوب می شدند. از همان اول که آنتون به آنها گفته بود من رفتم هوای دوستم را داشته باشید، برای تمام کسانی که در آن کافه رستوران کار می کردند، دیگر یک مشتری معمولی نبود. در این مدت زمان گارسون های زیادی آمدند و رفتند و حضور همیشگی یک دختر ایرانی سر یک میز مشخص و  در یک زمان مشخص از روز، اولین چیزی بود که معمولا قدیمی ترها به آن هایی که جدید می آمدند، یادآوری می کردند. تازه واردها می شنیدند که این مشتری هر روزه وقتی ساعت سه آمده و پشت میزش نشسته، تازه از خواب بیدار شده است و باید اول یک فنجان آمریکانو با دو تا باقلوای استانبولی کم شربت به او بدهند. بعد از آن که سرحال شد، بعضی روزها سفارش صبحانه انگلیسی می دهد که سینی شامل نیمرو یا املت، لوبیای پخته شده، فرانکفورتر با چند برش قارچ کنارش، گوجه فرنگی گریل شده و گاهی همراه با بیکن بود. روزهایی هم می شد که غذاهای گران تر منو را سفارش می دهد. عاشق کوفته آدانایی هایی است که مَرت، سرآشپز گنی، اگر سرحال باشد، درست می کند. بعضی روزها هم با خودش قوطی های غذای آماده ایرانی می آورد که از مفازه ی ایرانی کسپین می خرد و به آنها می دهد تا سرو کنند و برایش بیاورند. قرمه سبزی، قیمه یا حتی خورش کرفسی که وقتی در خانه بود لب نمی زد، حالا محبوب ترین غذاهایش بودند. اخیرا زیاد اتفاق می افتاد که گارسون ها برایش چیزهایی می آورند که سفارش نداده است. دور از چشم صاحب کافه رستوران، او را مهمان می کنند. برشی لامهجون، دلمه برگ مو با روغن زیتون زیاد، پرس کوچکی پیده یا هر غذای دیگری که آن روز پیشنهاد سرآشپز باشد. او هم در مقابل برایشان ژتون ورودی نایت کلاب را می آورد که با آن می توانستند علاوه بر ورود به کلاب، یک نوشیدنی رایگان هم به انتخاب خود داشته باشند.

گارسون ها می دانند او وقتی غذایش تمام شود، همان جا می نشیند، سیگار می کشد و صف جهانگرد هایی که می خواهند از بالای برج گالاتا به استانبول نگاه کنند، را تماشا می کند. اوایل یکی از سرگرمی هایش حدس زدن ملیت هر کدام از توریست ها بود. بازی که با آنتون شروع کرده بودند. حتی همان اوایل هم کار سختی نبود. به نوبت توی گوش هایشان هندزفری می گذاشتند و یک موسیقی تند را با صدای بلند گوش می کردند. بعد سعی می کردند در حالی که صدای صحبت کردن جهانگردها را نمی شنوند، ملیت آن ها را حدس بزنند. عرب ها خیلی راحت تشخیص داده می شدند. اکثرا طوری با هم شلوغ می کردند که انگار هیچ کس غیر از آنها آن اطراف نیست. زن هایشان با بلوزهای تنگ و شلوارهای چسبان، قالب بدن های درشتشان را به نمایش می گذارند. هر چند حجاب سرشان کامل است. هندی ها و پاکستانی ها از روی چهره  آفتاب سوخته، لب های تیره و چشم های درشت و گردشان به راحتی تشخیص داده می شوند. دلیلش را نمی داند ولی همیشه آنها را همراه با چند بچه قد و نیم قد دیده است. حرکات سر و دست هایشان موقع حرف زدند هم مختص خودشان است. تشخیص دادن این که توریست های چشم بادامی، چینی، کره ای یا ژاپنی هستند، کار سختی بود. این که سه کشور زبان و فرهنگ کاملا متفاوتی از هم دارند را آنتون به او گفته بود. با این که از آنتون شنیده بود چطور از روی لهجه و زبانشان آنها را از هم تشخیص دهد، اما خیلی هم برایش جذابیت نداشت که بابتش وقت صرف کند.  چشم بادامی های ریزاندام، مونوپاد به دست، باید با همه چیز عکس بیاندازند. آنتون می گفت می بینی چطور رفتار می کنند انگار مالک همه چیز این دنیا هستند. بعد خودش ادامه داد بود خوب البته که هستند. اروپایی ها اگر از کشورهای شمالی باشند که این را می توان از موهای طلایی و پوست کاملا روشنشان حدس زد، زیاد با هم حرف نمی زنند. با نظم حرص درآوری توی صف به زمین یا هوا نگاه می کردند، مبادا کسی وارد حریم خصوصی شان شود. با پوست های سرخ شده ای که به آفتاب تند استانبول عادت ندارد، لباس های گلدار زشت و ارزان قیمت و دمپایی های لاانگشتی که مشخص بود همین جا خریده اند و قرار هم نیست با خود به کشورشان برگردانند. یادش آمد وقتی اولین بار آنتون توانست جهانگرد های ایرانی را با یک نگاه تشخیص دهد، چقدر تعجب کرده بود. آنتون گفته بود ایرانی ها دقیقا می خواهند ایرانی دیده نشوند. معمولا اگر با خانواده آمده باشند، توی فروشگاه های ال سی وایکی کی یا مَنگو خروار خروار خرید می کنند. مردهای خانواده معمولا کلافه و عصبانی بیرون ایستاده اند و برای زن هایی هرگز ولع خریدشان تمام نمی شود، انتظار می کشند. این سناریو هرگز بدون یک دعوای خانوادگی بین زن و شوهر تمام نمی شود. ایرانی هایی که مجرد آمده اند، بیشتر وقتشان را توی خیابان استقلال بالا و پایین می روند. اما بیشتر از این که به دنبال خرید باشند، فقط می خواهند با دامن های کوتاه، تاپ های رنگی و شلوارک های بالای زانویی که پوشیده اند، حال کنند. مژه ها و موهای بلند اکستنشن، لب هایی که با فیلر پنج شش برابر بزرگ شده اند و چند لایه کرم پودر روی صورت آنقدر تابلو هستند که قبل از این که حرف بزنند بتوان تشخیص داد. چقدر با آنتون در مورد این که چرا این طوری هستند صحبت کرده بود. چه خاطرات خوبی از آنتون در این کافه رستوران دارد. یک بار به یکی از گارسون ها گفته بود آنتون بهترین اتفاق زندگی من از وقتی است که به استانبول آمده ام.

آنتون یک روز خیلی بی مقدمه در اتاق او را زده بود و برایش سیمیت و یک فنجان دمنوش آرام بخش آورده بود. زمانی بود که توی یک مسافرخانه خیلی ارزان و کثیف زندگی می کرد که توالت و حمام مشترک با چهار اتاق دیگر داشت. تازه از ایران آمده بود، با همه پولی که از برداشتن طلاها و سکه های پس انداز مادر و خواهرش، می خواست قانونی، اگر نشد غیر قانونی به اروپا برود. هیچ برنامه از قبل مشخص شده ای نداشت. کسی را نمی شناخت. فقط آمده بود که به جای دیگری برود. فردی که توی ایران گفته بودند می تواند به او کمک کند، مدت ها بود غیبش زده بود. هیچ کس نمی دانست کجاست اما چاره ای نداشت باید منتظر می ماند تا او را ببیند. به یک هفته نرسید که پول هایش را از اتاقش در مسافرخانه دزدیدند. احتمالا وقتی که رفته بود دوش بگیرد. وقتی کیف خالی پول هایش را روی تخت دید، دنیا تیره و تار شد. حتی برای خریدن یک بطری آب هم پولی نداشت. شانس آورده بود که پول اتاق را برای دو هفته از قبل داده بود. آنتون می گفت هر روز صدای گریه ات از توی اتاق می آمد و من را یاد خودم می انداخت، زمانی که تازه به این جا آمده بودم. آنتون مهربان به او که مستاصل، حتی به فکر خودکشی افتاده بود، کمک کرد تا به خودش بیاید. سعی کرد او را قانع کند که این اتفاق به خاطر نفرین و عقوبت چیزی نیست که در حق مادرش کرده بود. با هم به گُنی آمده بودند و ساعت ها حرف زده و آنتون گوش کرده بود. وقتی آنتون علت فرار او را پرسیده بود، گفته بود دخترهایی مثل من  یا از محیط خفقان آور خانه و سخت گیری های افراطی پدر یا مادر، یا از اجبار برای ازدواج با کسی که نمی خواهند، یا از نداشتن چیزهای معمولی که همه دخترها توی آن سن و سال دارند، از خانه بیرون می زنند. تو حالا در نظر بگیر یکی همه اینها را با هم داشته باشد. راه بازگشتی هم نیست. خانواده اش را از دست داده بود. اوایل چند باری به خانه شان زنگ زد تا عذرخواهی کند و به آنها بگوید به محض این که شغلی پیدا کند و درآمدی داشته باشد، معادل آنچه را دزدیده است، به آنها بر می گرداند. دلتنگشان شده بود.  هر بار تا صدایش را می شنیدند، گوشی را قطع می کردند. مادرش وقتی می فهمید او پشت خط است شروع به ناله و نفرین می کرد. از یک زمانی به بعد دیگر تلفن نکرد، ولی هنوز دلتنگ بود. هر از چند گاهی هم به دختر همسایه شان زنگ می زد و از احوال مادر و خواهرش می پرسید. همین دختر همسایه هم امروز قرار بود  تا نیم ساعت دیگر به او زنگ بزند و از طرف مادرش برای او خبر بیاورد.

با یادآوری این موضوع دلشوره دوباره به وجودش افتاد. ضربان قلبش زیاد شد و دست هایش شروع به لرزیدن کرد. طوری که سیگار بین انگشت هایش روی زمین افتاد. سرکان که قدیمی ترین گارسون آن جا بود و برای او بیشتر حکم یک برادر بزرگ تر را داشت، آمد کنار میز او ایستاد، سیگاری دیگر روشن کرد و به او داد. بعد خواست شروع به حرف زدن کند و احتمالا چیزهایی در مورد نگران نبودن و درست خواهد شد، بگوید. اما خیلی زود او هم متوجه تعداد زیادی تارهای بلند مویی شد که همه جا روی میز جلو دخترک ریخته بود.حتی یک دسته بزرگ از موهای خرمایی رنگش افتاده بود روی گوجه گیلاسی هایی که مَرت برای تزئین دلمه های برگ مو دور بشقاب چیده بود. وقتی نگاه نگران سرکان را دید، گفت "آره از دیروز پریروز شروع شده به ریختن. به من گفتند بهتره خودم قبل از درمان کامل موهامو از ته بزنم اما هنوز نتونستم." کلمه آخر را که گفت بغضش ترکید. سرکان بشقاب دلمه و فنجان قهوه را برداشت. روی میز را دستمال کشید و تارهای مو را آرام و احترام آمیز گویا چیزی مقدس و متبرک را جا به جا می کند، جمع کرد و برد. چند دقیقه بعد با یک پرس دیگر غذا و یک بشقاب کُنوفه[3] برگشت که مَرت برایش فرستاده بود. تنها چیزی که از دستشان برای آرام کردن دختری که موهایش گوله گوله می ریزند، بر می آمد.

آنها شاید نمی دانستند که برای او ریختن موهایش آخرین چیزی بود که غصه اش را می خورد. توی دو سه هفته گذشته از وقتی درمان را شروع کرده بود، بارها و بارها به وضعیت زندگی خود بعد از آمدن به استانبول فکر کرده بود. به عادت کردن به چیزی به نام زندگی که در واقع تکرار یکنواخت و کسل کننده روزمرگی های دختری بود که فقط تلاش می کند بتواند از پس امرار معاش خود برآید و با تنهایی و غربت کنار بیاید. اگر خاطراتش از خانه هر روز مبهم تر اما مطبوع تر می شد، تمام جزییات آن چه این جا از سر گذرانده بود را مو به مو به خاطر می آورد. حالا دیگر با هر به خاطر آوردن اتفاقات خانه و آن چه بعد از فرار برایش اتفاق افتاد، احساس گناه، شرم، سوگ یا حتی خوشحالی و آرامش نمی کند. قبلا در ذهنش هر خاطره ای با قضاوت همراه بود. انگار برای تک تک آن چه در گذشته انجام داده است، در محکمه ای که نمی دانست از کی و چطور در ذهن او تشکیل شده بود، رای صادر می شد. او همیشه متهم شناخته می شد، و فرار کردنش از خانه حالا دیگر هیچ توجیه قابل قبولی برای خود او هم نداشت. داشت به همین حس ها هم عادت می کرد که همه چیز در یک آن تغییر کرد. یک ماهی می شد توده ای به بزرگی یک گردو را زیربغل دست راستش کشف کرده بود. چند هفته قبل مشخص شد که بدخیم است. مدت ها بود که طوری زندگی می کرد انگار به هیچ زمان و مکانی تعلق ندارد. شاید این احساس واکنش دفاعی بود که در مقابل اتهام هایی که هر روز مجبور بود در محکمه ذهنش به عهده بگیرد. حس بی تعلقی از کی در او ایجاد شد، نمی داند. شاید از همان زمانی که برای امرار معاش شروع به کار کرد. وقتی بود که با کمک آنتون در یک نایت کلاب نه چندان بزرگ به عنوان متصدی بار شروع به کار کرد. برایش عجیب بود که باید با بطری های پر از مشروبی که او اسم هایشان را برای اولین بار می شنید، با نسبت های مشخص کوکتل درست کند. یاد گرفتن چیزی که او دانش بارمَن بودن می نامید، چند هفته ای طول کشید. صاحب یونانی کلاب نمی توانست باور کند دختری به سن و سال او تا به حال چیزی در مورد فرنچ کانکشن و مارتینی نشنیده است. اما او خیلی زود توانست از پس کار بر آید.  حتی آنتون هم که با حس گناه خو گرفته بود، نمی توانست حال یک دختر فراری از ایران را موقع پر کردن گیلاس ها از چیزی که یک زمانی در خانه نجسی نامیده می شد، درک کند. اما احتمالا کسی که بعد از آنتون وارد زندگی او شد، احتمالا می توانست بیشتر با او همدردی کند.

وقتی با امینه دختر تاجیکی که شبها در کلاب می رقصید، دوست و همخانه شد، سکوتی مبهم برای مدتی طولانی بر ذهنش حکم فرما شد. حس گناهش که بعد از آمدن به کلاب بیشتر شده بود، کم کم جای خود را به سکوت داد. امینه فارسی بلد بود و یادش می آید که وقتی اولین بار به فارسی از او اسمش را پرسیده بود، بی اختیار بغلش کرده و او را بوسیده بود. زمانی که فهمید امینه هم از خانه پدری اش فرار کرده و به این جا آمده است، با خود فکر کرد دوره سختی تمام شد. حالا که از تنهایی درآمدم، می توانم زندگی هیجان انگیزی را شروع کنم. اما امینه از مدت ها قبل با یکی از مشتری های ازمیری کلاب نامزد شده بود و به زودی استانبول را ترک می کرد.

با امینه زندگی ایده آل نبود، اما هر چه بود تنهایی را نداشت. با هم پس از نیمه شب به خانه بر می گشتند و خسته و کوفته تا ظهر روز بعد می خوابیدند. معمولا امینه زودتر از او بیدار می شد و برایش چای یا دمنوش درست می کرد. با هم از اتفاقات روزمره شان در کلاب می گفتند و می خندیدند. گاهی پیش می آمد که برای امینه می رقصید و سعی می کرد حرکات او را در رقص تقلید کند. در خانه رقص او در مهمانی های خانوادگی معروف بود و مدت زمانی که با امینه بود فرصت این را داد که تمرین کرده و فوت و فن های رقص نمایشی در یک کلاب شبانه را یاد بگیرد. لرزاندن سینه و جلو و عقب بردن سر جلوی میز مشتری ولخرجی که اسکناس هایش را درآورده تا خوشگذرانی اش را با گذاشتن آنها وسط سینه های او کامل کند. این که نباید با چشم یا حرکاتش به مشتری خاصی توجه نشان دهد. حرف زدن موقع رقص با مشتری ها ممنوع است.  این که چطور با اشاره های رمزدار در حرکات خود، پسرهای انتظاماتی را بفرستد سراغ مشتری مستی که از کنترل خارج شده است. وقتی توی سالن بین میزها می رقصید، باید کر و لال می شد و با حرکات بدنش حرف می زد. نباید به مشتری ها اجازه می داد او را لمس کنند و یا با او عکس یادگاری بگیرند. موهایش باید همیشه تمیز و خوشبو می بود تا وقتی حرکت چرخاندن سر و افشون کردن موها را انجام می داد، کسانی که نزدیکش هستند، با بوی خوب موهای او بیشتر تهیج شوند. این یعنی سفارش بیشتر نوشیدنی، یعنی درآمد بیشتر برای کلاب و این تنها چیزی بود که در آن کلاب اهمیت داشت. امینه در نهایت گفته بود این چیزها را خیلی زود یاد می گیری، چیزی که یاد گرفتنش سخته سنگینی نگاه مشتری ها روی بدنت است که باید به آن عادت کنی.

وقتی به شوخی و خنده با امینه تمرین رقص می کرد، هیچ وقت به ذهنش خطور نمی کرد که خود او باید جای امینه را در کلاب به عنوان رقصنده بگیرد. صاحب کلاب از امینه خواسته بود تا پیدا شدن جایگزین در کلاب بماند. هرگز نفهمید امینه به خاطر خلاص شدن خودش بود که زیرپای او نشست تا به عنوان رقصنده جای او را بگیرد و یا واقعا می خواست برای او کاری کند وقتی به او گفت «واقعا تا کی می خوای گارسون باشی، این کار هم درآمدش بیشتره و هم کلاسش».  چند روزی با خودش کلنجار رفت. سروصدای درونی می گفت شاید فرارکردن و دزدی  یا حتی ساقی شدن تو را ببخشند، اما رقاص یک کاباره شدن چیزی نیست که با آن کنار بیایند. اگر یک نفر از مشتری ها او را بشناسد چه خواهد شد. در آن مدتی که توی کلاب کار می کرد مشتری ایرانی ندیده بود. کلاب بیشتر پاتوق تاجرهای یونانی و مسافرهایی از شهرستان های خود ترکیه بود. تک و توک پیش می آمد که چند توریست از اروپا یا آمریکا هم به کلاب بیایند، اما این اتفاق متداولی نبود. با اصرارهای امینه قرار شد یک شب امتحانی کنار او توی کلاب برقصد. حالا به یاد آوردن آن شب لبخند به لب هایش می آورد. یادش می آید که آن شب کلی کنیاک خورد تا از خجالتش کم شود. یکی از لباس های رقص امینه که اندازه اش می شد را پوشید، که از بد روزگار لُختی ترین لباس بود. وقتی اولین مشتری ها وارد شدند، دی جی های کلاب کارشان را شروع کردند. امینه که کنار بار ایستاده بود قری به کمرش داد و پرید وسط میزها و شروع به رقصیدن کرد. تا چند دقیقه هاج و واج امینه را نگاه می کرد. می لرزید و بدنش خیس عرق شده بود. حالا صاحب کلاب، مسئول بار،  بچه های گروه موسیقی، حتی پسرهای انتظاماتی کلاب، به او زل زده و منتظر بودند تا او حرکتی از خود نشان دهد. امینه به سمت او برگشت و دستش را گرفت و آهسته زیر گوشش گفت «شروع کن این کار فقط اولش سخته». و او حرکات بدنش را شروع کرده بود. اولین حرکات فقط آنهایی بودند که در آن لحظه یادش می آمد و طبیعتا با موسیقی که نواخته می شد، همخوانی نداشت. وقتی به خودش آمد متوجه شد ناشیانه حرکاتی چرخشی به کمرش می دهد و سعی می کند پشت عزیزه خود را پنهان کند. هر چند ثانیه هم دستش را به پشت می برد تا مطمئن شود با لرزش ریسه های دامن کوتاهی که پوشیده بود، باسنش بیرون نمی زند. بعد از چند دقیقه رقصیدن کرختی ناشی از الکل شروع شد. کم کم  بدنش خارج از کنترل او با ریتم موسیقی هماهنگ، پیچ و تاب می خورد. لبخند به لب هایش نشست. دیگر دندان هایش را روی هم فشار نمی داد. شل، لَخت و سرخوش شده بود. هنوز سعی می کرد به صورت مشتری ها که حالا تعدادشان زیاد شده بود، نگاه نکند. دیگر از غرولند ذهنی خبری نبود. لذتی بود که هر لحظه با حرارت بدنش به خاطر حرکات تند رقص عربی بیشتر می شد. حالا با امینه چشم در چشم می رقصید و حرکات آینه ای انجام می داد. وقتی اوایل به استانبول آمده بود، رقص سماع دراویش را جلوی مسجد سلیمانیه دیده بود. به خاطر از خود بی خود شدن و احتمالا تجربه کردن چیزی معنوی و متعالی مسحور دراویش شده بود. اما آن شب موقع رقص خودش هم به وضوح از خود بی خود شده بود. با این که یک بار موقع رقص گیلاس شراب یکی از مشتری ها را روی زمین انداخت و شکست، اما در مجموع آن شب خوب رقصیده بود. نگاه های امینه، گروه موسیقی و صاحب کلاب هم بعد از چند دقیقه همراه با تحسین شد. صاحب کلاب را دید که نفس راحتی کشید و رفت طبقه بالا توی اتاق مدیریت خودش که کاملا مشرف به سالن کلاب بود. به نظر می رسید همه تاییدش کرده بودند. تعجب خودش وقتی بیشتر شد که موقع گذاشتن لباس رقص توی کمدش طوری آن را جمع کرد که ریسه های پایین دامن به هم گره نخورند. از ذهنش گذشت که فردا شب موقع پوشیدن یادم باشد سمتی که سکه های بزرگتری روی کمربندش دارد جلوی لباس است. هیجانی که تجربه کرد بود، دوست داشتنی بود. احساس شرم و گناه نبود، حس پیروزی از انجام کاری بود که هرگز خودش را برای انجام آن مناسب نمی دید. چند بار دیگر که با امینه رقصید، متوجه شد رقصش از نظر آن مشتری ها فقط تفریحی حساب می شود که بابت آن پول داده اند. چیزی شبیه سینما یا مسابقه فوتبال که جزو ملزومات شام و مشروبی بود که گران تر از رستوران های معمولی سرو می شد، و بابت آن هرگز خدمات بیشتری مطالبه نمی کنند. متوجه شد اکثر مشتری ها غیر از چند نگاه سرسری به او، بیشتر سرشان به حرف زدن یا خوردن گرم است. در واقع رقصنده آن کلاب چیزی شبیه گلکاری های مسیر پله ها یا تابلو نقاشی بزرگ  با تصویر سلطان سلیمان برای تزئین و بازار گرم کنی بود. با این حال دو سه هفته ای طول کشید تا تصمیم قطعی بگیرد. امینه می رفت و او باید سهم اجاره اش را دو برابر می کرد. کم کم باید چیزی پس انداز می کرد و برای زندگی اش برنامه ای می ریخت. قرار شد تا وقتی کسی جای امینه می آید، او برقصد. اوایل همچنان با نوشیدن مقدار زیادی مشروب می رقصید. بیشتر مواقع رقص، به حرف زدن مشتری های کل میزها دقت می کرد. وقتی می دید به زبان یونانی، ترکیه ای یا گاهی روسی صحبت می کنند،  خیالش راحت می شد. بعدها متوجه شد که ایرانی ها اصلا گذرشان به این کلاب بار محلی که در طیقه زیر همکف یک ساختمان قدیمی شش طبقه تو کوچه پس کوچه های کاراکوی قرار دارد، نمی افتد. وقتی نهایتا امینه رفت، خودش هم متوجه نشد کی تصمیم قطعی اش را گرفته است. زندگی جدید او به عنوان رقصنده کلاب شروع شد و خیلی زودتر از آن که فکرش را بکند، به سبک و سیاق جدید خو گرفت. تا مدت ها بعد از رفتن امینه، همخانه ای پیدا نکرد. به واحد کوچک یک نفره ای که دو سه بلوک با کلاب فاصله داشت، نقل مکان کرد. تنها ماند و تلاشی هم نکرد که از تنهایی در آید. دیگر از خنده ها و شوخی های دخترانه خبری نبود. کل شش هفت ساعتی که توی کلاب برنامه داشت، غیر از دو سه کلمه ای که با دی جی کلاب و متصدی بار رد و بدل می کرد، کسی از او کلمه ای حرف نمی شنید. فکرش مشغول نبود، فقط گنگی مبهمی ذهنش را در بر گرفته بود. پس انداز پول و برنامه ریزی برای زندگی اش را بعد از هجده ماه هنوز شروع نکرده بود. دو سه هفته پیش بود که به سرکان می گفت تا حالا برای دیدن هیچ کدام از جاهای تاریخی استانبول نرفته است. حتی بالای برج گالاتا که این همه نزدیکش بود و هر روز در کنارش ساعت ها می نشست، نرفته بود. چیزهایی بود که باید روزی انجام می داد. اما نمی دانست آن روز چه زمانی خواهد بود. والد ایرادگیر درون ذهنش کمتر مزاحمش می شد. به مادر و خواهرش و به خانه کمتر فکر می کرد. فاصله تلفن هایش به دختر همسایه بیشتر شده بود. خواهرش داشت ازدواج می کرد و مادرش به خاطر دیابت چهار انگشت پای راستش را از دست داده بود. حتی برایش تعجب آور نبود که آن چه می شنید هم هیچ هیجان یا احساس ناراحتی در او ایجاد نکرد.

درست از یکی دو هفته بعد از رفتن امینه آمدن به گُنی را از سر گرفت. هر روز تا نیمه های شب توی کلاب می رقصید. حدود ساعت دو بامداد چند زیتون، شکلات، یا گاهی تکه ای نان تست از متصدی بار می گرفت و همین طور که به سمت خانه می رفت، آن ها را می خورد. در خانه خسته وکوفته به خواب می رفت. ساعت یک و نیم یا دوی بعد از ظهر که بیدار می شد به کافه رستوران می آمد. جایی که تا زمانی که آلارم گوشی اش او را متوجه وقت رفتن به سر کار کند، زندگی را در آن تجربه می کرد. وقتی یکی از گارسون ها سعی کرده بود با او وارد رابطه شود، به سرکان گفته بود باید اول با خودم کنار بیایم. اما خود او هم معنی این حرفش را نمی دانست. انگار خودش را به یک گیجی و ابهام اجباری محکوم کرده بود که از هر آن چه او را از روال یکنواخت این زندگی خارج می کند، دوری کند.

روزمره گی هایش تا زمانی که غده زیر بغلش را کشف کرد، ادامه داشت. حتی آن هم در گُنِی افتاده بود. وقتی داشت سر به سر سگ نژاد بیگل یکی از مشتری ها می گذاشت، توی حرکات تندی که برای بازی انداختن و گریز با او می کرد،  متوجه غده زیربغلش شده بود. آن موقع خیلی نگران نشد. حتی همان لحظه با لبخند بلند شده بود و از چند توریست در کنار پله هایی که به ورودی برج می رسید، عکس گرفته بود. وقتی به خانه برگشت جلوی آینه ایستاد و شروع کرد به لمس کردن آنچه زیربغلش سر در آورده بود. شنیده بود توده های بد درد ندارند و زیر دست هم قل نمی خورند. آنچه زیر دستش می آمد چیزی به سفتی و اندازه گردو بود که زیر دست او قل نمی خورد. انگار که توی شبکه ای توری گیر افتاده باشد، به بافت های اطراف چسبیده بود. چند روز بعد هم دو توده کوچک تر دیگر در گلویش حس کرد که آنها هم درد نداشتند.

توی این مدتی که به استانبول آمده بود اصلا پیش پزشک نرفته بود. سرماخوردگی هایش را با سوپ ها و دمنوش های گنی درمان می کرد و نهایتش برای سردرد هایش از این و آن قرص مسکن می گرفت و می خورد. حتی نمی دانست به عنوان یک مهاجر باید از چه سیستم خدمات پزشکی استفاده کند. نمی دانست آیا باید به یکی، هر کسی، سرکان، مرت یا هر کدام از گارسون های گنی یا حتی صاحب کلابی که در آن کار می کند، موضوع را بگوید یا نه. نهایت این شد که تنهایی به تنها بیمارستان دولتی که در آن اطراف می شناخت رفت. هزینه کارهای تشخیصی زیاد بود و تمام حقوق یک ماهش را که تازه گرفته بود، بابت نمونه برداری و آزمایش های دیگر پرداخت. به او گفتند خیلی دیر آمده است. بیماری بخش زیادی از غدد لنفاوی قفسه سینه اش را درگیر کرده بود. حکیم ها و همشیره ها[4] حتی به خودشان زحمت همدلی ندادند وقتی به او گفته شد حتی با درمان هم چیزی بیشتر از شش ماه زمان ندارد.

آن روز وقتی وضعیتش را شنید، لحظاتی همه چیز تیره و تار شد. افتان و خیزان در حالی که یک دستش را به دیوار گرفته بود، از بیمارستان بیرون آمد. تلوتلوخوران در حالی که حیرت زده به این طرف و آن طرف نگاه می کرد در مسیری که به سمت جایی نبود که باید می رفت، راه افتاد. یکی دو خیابان را که رد کرد، متوجه بغضی شد که داشت خفه اش می کرد. روی پله یکی از ساختمان های کنار خیابان نشست و به مدت طولانی با صدای بلند گریه کرد تا وقتی که پسرک موبلوند سیمیت فروشی یک بطری آب به او داد.

یکی دو هفته ای می شد که درمان را شروع کرده است. هزینه ها بالا است و او هم شامل هیچ بیمه ای نمی شد. از طرفی با شروع درمان دیگر نمی توانست کار کند. بنیه اش روز به روز کم و کم تر می شد. حالت تهوع داشت و دیگر به زور می توانست چیزی بخورد. داشت وزن از دست می داد. از یکی دو روز قبل موهای سرش شروع به ریزش کرد. چند شب اول توی کلاب رقصید. اما خیلی زود به نفس نفس زدن می افتاد و به خودش که می آمد، می دید به جای رقص یک سری حرکات کرمی شکل بی ربط به بدنش می دهد. دو سه روز قبل برای آخرین بار به کلاب رفت. گران ترین لباس رقص امینه که سوتین قرمز سنگدوزی شده و دامن پر از ریشه و تزئیناتی مثل سکه و مروارید دست دوزی شده بود، پوشید. بدنش نحیف شده بود و دامن از تنش می افتاد. چشم هایش سیاهی می رفت و لرزش ممتدی تمام بدنش را فرا گرفت. در نهایت روی یک صندلی نشست و با ناامیدی منتظر صاحب کلاب ماند تا بیاید و تکلیف او را روشن کند.

وقتی آن شب با دختر همسایه تماس گرفت تا به مادرش التماس کند و اجازه برگشتن او را بگیرد، دردهای استخوانی اش همان طور که پزشک پیش بینی کرده بود، شروع شد. طاقت فرسا و نفس بُرترین چیزی که تا بحال تجربه کرده بود. دماغش خون افتاد. دستمال کاغذی آغشته به خون را روی موکت کف اتاقش گذاشت و از آن عکس گرفت. عکس هایی هم ازبرگه های آزمایش و بافت شناسی و هر چیزی که نشان دهنده عجز و استیصال او است، برای دختر همسایه فرستاد تا به مادرش نشان دهد. وقتی از دسته موهایی که صبح روی بالشش نشسته بود عکس می گرفت، آن قدر گریه کرد که به هق هق افتاد. بلند شد و به گُنِی آمد. با چشم های پف کرده و صدایی که گرفته بود. هیچ چیز سفارش نداد، اما گارسون ها، تنها آدم های زنده ای که رنج کشیدن او را در آن لحظه می دیدند، روی میز را پر کردند. دلمه برگ مو با روغن زیتون فراوان، کوفته داوود پاشا، سالاد بلغور و یک بشقاب سیب زمینی تنوری با پنیر که او عاشقش بود. سعی کرده بود لقمه ای از کوفته را به دهانش بگذارد. لب های قاچ خورده اش با سوزشی شدید باز شدند. طعمی که احساس می کرد، تلخی بزاقش بود. به او گفته بودند به خاطر داروهایی است که به او می زنند. با ناامیدی قاشق را کنار گذاشت و به صفحه گوشی همراهش زل زد. چرا چیزی نمی نویسد. اگر قبول نکند. خود را دلداری می دهد، او یک مادر است حتما دلش به حال من می سوزد. حتما می گذارد به خانه برگردم. تمام آن چه در آن لحظه می خواست کاسه سوپی بود که مادرش پخته باشد و توی سینی، در حالی که کنارش کمی نان سنگک و دو برش لیموی تازه گذاشته، برای او بیاورد. زیر لب زمزمه کرد« فقط یک کاسه سوپ مامانم تو خونه». شوری اشک هایی که به پهنای صورت سرازیر بودند را چشید. چشمش به سرکان افتاد که جلوی ورودی کافه رستوران ایستاده بود و با ترحم و نگران او را نگاه می کرد. مرت را دید که او هم هر از چند گاهی بیرون می آمد و نگاهی به او می کرد و بعد به آشپزخانه برمی گشت. با خود فکر کرد یعنی قرار است اینجا در تنهایی بمیرم و سرکان جنازه ام را تحویل پلیس بده. دردکشیدن در تنهایی حتی از خود وحشت مرگ زجرآورتر بود. صدای رسیدن پیامک که از گوشی اش بلند شد، او را از جا پراند. سراسیمه در حالی که دهانش خشک شده و دست هایش می لرزند، پیامک را باز می کند. چشم هایش تار می بینند. جمله ها را سه چهار بار می خواند اما انگار متوجه نمی شود که چه نوشته اند. آب دهانش را قورت می دهد و بعد کلمات را زمزمه می کند «عزیز من رفتم پیش مادرت، همون لحظه که گفتم من با تو در تماس هستم، اصلا اجازه نداد حرف من تموم بشه و در رو روی من بست. التماس کردم که گوش کنه اما گفت اون دختر مرده ما مراسم ختمش رو گرفتیم براش سنگ قبر هم گذاشتیم. دیگه هیچ دختری به اون اسم ندارم». جمله این جا تمام می شد. چقدر کلمات یک جمله می توانند تیز و برنده باشند، یا مثل پتکی کوبنده. دست و پایش یخ کرده بود. انگار از فضا و مکان کنده شده و جایی در ناکجاآباد سرگردان بود. هیچ کدام از چیزهایی که در اطرافش می دید، هویت نداشتند. صداها را می شنید اما انگار به زبان بیگانه ای سخن می گویند که او نمی فهمد. کلمات بی ربط به هم در فضا شناور بودند. با دست هایی که طی همین چند دقیقه نحیف تر به نظر می آمدند، دوباره گوشی را جلوی چشمش گرفت تا پیامک را بخواند. پیامک جدیدی آمده بود. دختر همسایه که نوشته بود «من به مامانم قضیه رو گفتم اون قول داده مادرت رو راضی کنه امروز که برخوردش خیلی تند بود حالا یه دو سه روز بگذره، نمی دونم واقعا قبول کنه یا نه. ولی تو امیدوار باش». فنجانی که روی میزش گذاشته بودند برداشت وجرعه ای از قهوه سردشده و تلخ آن را چشید. بعد به بالای برج گالاتا نگاه کرد. جایی که آدم ها برای این که استانبول را از بالا ببینند، به بالکن آن می رفتند. هر دفعه پیش خودش گفته بود «این برج که این جا هست من هم که هستم، چیزی که زیاده وقت». فنجان را روی میز گذاشت و تلوتلوخوران از روی صندلی بلند شد. نگاه پرسش گر سرکان را که کنارش دید، فقط گفت بالاخره بروم آن بالا را هم ببینم. راه افتاد به سمت اخرین نفری که توی صف برای بالارفتن از برج ایستاده بود. متوجه شد یکی از پاهایش بی حس شده و روی زمین کشیده می شود. گفته بودند چنین عارضه ای هم ممکن است به خاطر داروها به وجود بیاید. سرش را بلند کرد و به بالای برج نگاه کرد، جایی که تا چند دقیقه دیگر می خواست آنجا باشد. ساعتش را نگاه کرد. چیزی به پایان زمان بازدید نمانده بود. باید عجله می کرد. به پای پله های برج رسید در حالی که زیر لب تکرار می کرد تو امیدوار باش، تو امیدوار باش.

 

[1] نام یک برج تاریخی در محله بی اوغلو استانبول که از بالکن آن می توان تنگه بوسفر و کاخ های سلاطین عثمانی را از نمایی بالا مشاهده کرد. این برج از پربازدید ترین اماکن استانبول است.

[2] منظور تنگه بوسفر است که استانبول اروپایی و آسیایی را از هم جدا می کند

[3] نوعی دسر شیرین در ترکیه

[4] در ترکیه به پزشک، حکیم و به پرستار همشیره می گویند

داستان «گُنِی » نویسنده «لیدا نیک فرید»