داستان «من و او‌های توی سطل» نویسنده «رویا مولاخواه»

چاپ تاریخ انتشار:

roya molakhah

فکر می‌کنم هشت ‌پا بود یا شایدم بیشتر، دقیقاً به ارتفاع پل بزرگراه یا کمی با غش در احتساب، دردی که از مهره‌ی سوم گردنم تا چهار وجب زیر دنبالچه‌ام تیر کشید، پرت شدم.

شاید فعل مجهول بی‌واسطه‌ی پرت شدم در این توصیف زجرآور که مردن یا نمردنم در طول افتادن داشت اتفاق می‌افتاد، کمی بی‌تناسب باشد. درواقع مرا پرت کرد. با همان دست چپ بلندش که تمام شب لمسم کرده بود. گوشتم زیر دندان‌های تردش تکه‌تکه شده بود و با مراسمی خلسه‌آور پوستم را ذره‌ذره در تماس مداوم انگشتانش مزه کرده بود.

پرت‌شدن هم صیغه‌ی مبالغه است که از مصدر افتادن درد بیشتری دارد.

اصلاً آن لنترانی فاقد حس که فلج تحتانی تناسلی‌اش، امکان غریزی درک را گرفته، چطور افتادن و پرت‌شدن را در کنار هم نوشته و دایره‌المعارف لغت‌های لال را تدوین کرده تا من با این استخوان‌های فرورفته در عضلات ریخته‌ام که شکل فروریخته‌ای از یک نفرم، در پرت‌شدگی نمی‌توانم افتادن را در سطح ترادف پرت‌شدن بیاورم.

شاید بصل‌النخاعم را قورت داده باشم. شاید مخم از دهنم بیرون پریده. دارم زر‌های مفت لغت‌پرانی را مثل گردش پنکه سقفی که نورهای زیتونی اتاق را در شعاع پرده‌ی دانتل و مخمل ورساچه می‌برد و هی دور باطل می‌زد. وِروِر حرف می‌‌زنم.

به تخم چپ دست چپش که افتادن یا پرت‌شدن را نمی‌فهمم. حالا که تراک بعدی را روی سان کلود تنظیم می‌کند و گوشه‌ی پلک‌هایش کمی ویژگی خیسی را دارد....

به سرم زده؛ دارم از له‌شدنم، از صدای خردشدن کف جمجمه‌ام حرف می‌زنم و بینشم هنوز روی خرده‌نان‌های روی میز به جمله تراک سوم گیر می‌کند:

 «من یه درختم که عاشق تبر شده...»

وقتی داشتم پرت می‌شدم هنوز شب بود. شب اصلاً برای جنایت زمان باشکوهی است. یک تیرگی ضخیم با صدای قیژقیژ تخت و دمپایی‌های پشمی قهوه‌ای روی سرامیک‌های سفید و طوسی که با خط‌های خاکستری شطرنجی ماتی رو به ویژگی دراماتیک اتاق داده و صدای تراک موسیقی با هم‌زدن قاشق توی قهوه‌ی اسپرسو که دیروز عصر از کافی فان بولوار خریده بود، ترکیب جنایت‌آمیز فوق‌العاده‌ای رو ساخته بود.

من کجا بودم؟

اصلاً وقتی یک درخت عاشق تبر می‌شه، مگه می‌شه کسی رو هول داد؟

باز قاطی کردم. فکر می‌کنم سطحی از شعورم موقع پرت‌شدن از گوش‌هام ریخت بیرون یا توی قهوه‌ی سردشده‌اش داشت مغز من رو هم می‌زد. آخه هول‌دادن با پرت‌کردن فرق می‌کنه. نمی‌دونم نیوتن بود یا انیشتن یا آیزنهاور یا شوپنهاور... کدومشون بود که پرت‌کردن و انداختن و هول‌دادن رو با یک مقیاس طولی- عرضی با سرانگشت مبارک آلتش محاسبه کرد.

من پرت شدم و تا الآن که بیست و چهار ساعت و سی دقیقه و هشت ثانیه پلک‌هام پریدند و دستم سه یا چهار بار از لای کتفم بیرون پریده و سرم به یک وضعی از شقیقه‌ام که هنوز خیسه زده بیرون، زنده‌ام. من زنده‌ام و دارم نفسم رو لای دنده‌هام تاب می‌دم. می‌دونم چیزی شبیه زبونم لای استخون فکم داره تکون می‌خوره و مزه‌ی خرده‌نون‌های تست روی میزش با بوی اسپرسو، نواحی فلج‌نشده‌ی اندام من رو به سطح می‌کشه. می‌دونم هنوز تراک بعدی شروع نشده، یاد من می‌افته و می‌خواد من رو از این گودال عمیق، که با دست‌های خودش چالم کرد، دربیاره؛ برای همین زنده‌ام. من زنده‌ام تا خودش برم گردونه. تا مردن من توی دستی که بهم زندگی داد و بعد...

از فلاش‌بک متنفرم. اگه برگردم بالا، اگه شب دوباره شروع بشه و دمپایی‌های پشمی با صدای قیژقیژ تخت و قاشق قهوه‌خوری توی تراک حل بشه، من دوباره لیز می‌خورم از دستاش و... . لعنت به همه‌ی دایره‌المعارف‌ها و مفتاح لغت‌ها و اسباب ‌لغت چینی‌ها و توله‌سگ‌های لغت‌نویس هرز که دستمال به دست دارن زیر شکم چند تا نویسنده کاسه‌لیس مواجبی رو می‌مالن.

 آخه کی گفت من لیز خوردم؟!

تا کی باید بین لیزخوردن و هول‌دادن و افتادن و پرت‌شدن، یک معنی مبسوط چارچنگولی رو با انگشتاش اماله کنی تو مقعد درک بعضیا.

 آخه من کی لیز خوردم؟!

سرم با انحنای چهل و پنج درجه در لمینت سطحی که افتاده بودم، چرخیده بود و دگمه‌های منگنه‌ای از عضله‌ی سه‌سر پهلوی چپم به سمتی در انتهای سطح، لای ترقوه راستم ذُق‌ذُق می‌کرد.

درست حسی لای پرانتزبودن؛ مثل وقتی که با دو سطح فلزی از دو طرف فشرده می‌شی و دست‌ها و پاهات به حالتی مچاله از دو سمت گره‌ای شکننده از پهلوهایت رد می‌شن و این فشردگی از سمتی به سمت دیگر برت می‌داره تا حدقه‌هات، تا تقلای ترکیدن از لای چشم‌های‌ ورپریده‌ات که مزه‌ی جرز لای دیوار را چشیده از ورقلمبیدگی زار بزنه، تا با خون و زجاجیه بپاشه بیرون و گوش‌هات به طرز غلطان از جمجمه‌ات که شکل کروی‌اش را دور زده، در تنگی مسیر جمجمه تا حلزون شنوایی‌ات را آن‌قدر بپیچونه، آن‌قدر بپیچونه تا هردو تا گوشت در مسیر پشت‌به‌پشت، روی‌درروی هم قرار بگیرن. اون‌وقت هرچی از این گوش بشنوی از گوش دیگه‌ا‌ت دربره.

داشتم با ساعت مچی‌‌م فاصله زمانی احتمال مردن را با لحظه‌ای که پرت شدم- پرتم کرد- حساب می‌کردم. داشتم دستم را نگاه می‌کردم که از جهت معکوس روی پاهایم افتاده بود و در مچالگی به جای سرشانه‌هام به لگن خاصره‌ام چسبیده بود. ساعتم وقتی می‌افتادم، اَه، وقتی لیز خوردم، خدا به من صبر بده تا غلط‌های اضافه نکنم؛ مخصوصاً اگر بازپرس پرسید.

بازپرس، بازپرس... چرا به سمت گردنم نیگاه می‌کنین. من نه چیزی می‌دونم و نه می‌خوام بدونم. اینکه وقتی تراک روی کلمه‌ی تبر چرخید. با دست‌های همیشگی‌اش من رو گرفت و از پشت انداخت؛ پرتم کرد، به همین واضحی....

شاید هم اول قهوه‌ا‌‌ش را خورد و تراک را گذاشت، بعد هولم داد و یا سرکار محترم بازرس شعبه‌ی دوم آگاهی: من هنوز زنده‌ام و یادم است با دمپایی‌های پشمی قهوه‌ای از تختی که قیژقیژ می‌کرد، بلند شد. قهوه اسپرسو را در فنجانش به هم زد و تراک را گذاشت و بعد من رو پرت کرد.

وقتی پرت شدم یادمه هنوز درخت عاشق تبر بود و قهوه با بوی درختان هیرکانی و تبریزی رابطه داشت. من یادم نیست، کمی شعر بلد بودم و عصر همون روز موقع فروختن پراید طوسی‌ام یا حالا که من مرده‌ام، نه، نه، نه، من هنوز نمرده‌ام. عصر همان روز تو مترو ساعت هفت، سیزده بار سرم را به سمتش برگرداندم. پراید طوسی‌اش را فروخت و با من تو مترو نشست.

من هنوز مزه‌ی پرانتز و پرت‌شدن را نمی‌فهمیدم.

عاشق درخت‌های تبریزی بود. لابه‌لای موهای کوتاهش عطر کاج‌های سوزنی رو داشت و کمی که می‌گذشت لای دکمه‌های پالتوش را باز می‌کرد و وسط مترو آه می‌کشید. دستم را برای دیدن ساعتم از چهل و پنج درجه در خلاف ساعت چرخوندم. چرا من رو پرت کرد؟

تو این مدت که توی ماشینش نشسته بودم، حرفی نمی‌زد. مستاصل بود و دگمه‌های پالتوش را تا بالای یقه انگلیسی پت و پهنش بسته بود. لب بالاش رو که نازک بود توی دهنش جمع کرد و از آینه نگاهی نگران به سمت من کرد. داشتم خودم رو روی صندلی جابه‌جا می‌کردم. می‌خواستم براش متفکر به نظر برسم. آخه این‌طور می‌خواست. می‌خواست من متفکر باشم و منطقی. می‌خواست وقتی تو چشام زل می‌زنه، سوت بزنم. می‌خواست وقتی با اشتیاق از خودش حرف می‌زنه، سگرمه‌هام رو بالا ببرم. دگمه‌ی پالتوم باز بود وسط مترو، وقتی پراید رو فروختم.

چی کار می‌تونستم بکنم. وقتی با نگرانی از تو که عاقل بودی وقتی تو چشات زل زده بودم و از احساسم می‌گفتم، خودت رو توی صندلی جابه‌جا کردی و سگرمه‌هات رو بالا بردی و سوت زدی... . می‌خواستم بهم بگی این کار رو نکن. بهم بگی اون آخر خطه؛ اما تو اول راهی. تو با اون منطق احمقانه‌ات... دیگه همه چیز تموم شده و من واستادم تو ایستگاه تا قطار سر برسه و بنگ... .

سر تقاطع دو ایستگاه از مترو پیاده شدی. دگمه‌هات باز بود و من نبودم. داشتم خودم را روی صندلی جابه‌جا می‌کردم. سگرمه‌هام هنوز بالا بود که تو از ماشین پیاده شدی و سوییچ رو تحویل بنگاه دادی.

بین صداهای گیت‌ها و لامپ‌های فلورسانس مترو داشتی توی راهرو‌ها کنارش می‌دویدی.

می‌گفتند که خودش رو پرت کرده به سمت قطار. پهلوی چپش خرد شده و صورتش به پهنای آینه‌‌ی بغل نیسان خرد شده بود. این رو تو به من تعریف کردی. تو گفتی وقتی رسیدی دست‌هاش کنده شده بود و سرش به طرز مسخره‌ای به سیلویا پلات شباهت داشت.

من می‌دونستم تو قبل‌تر بارها اون رو کشته بودی. وقتی توی پراید طوسی لب بالات رو هورت کشیدی، این رو فهمیدم. دگمه پالتوت بسته بود و من سر اون رو دیدم که به طرز مسخره‌ای به سیلویا پلات که داشت خفه می‌شد، شبیه بود. قبل از اینکه سوار مترو بشی، هلش دادی.

نه پرتم کردی. من رو پرت کردی و صدای تراک رو بلند کردی. بوی اسپرسو و بوی خون توی هم قاطی شده بود.

توی این سی و شش ساعت و سی دقیقه که من توی استخون‌های خودم دلمه شدم و صدای قطارها و چراغ‌های فلورسانس داره از بالای سر تن لهیده‌ی اون رد می‌شه. حس می‌کنم هول‌دادن و پرت‌کردن، هر دوتاشون می‌تونن ترشح چرکاب یک مصدر باشند.

فکر کردم باید فکری کنم. اصلاً مگه من رو واسه فکرکردن نیاورده بود. وقتی من رو آورد با یقه‌ی انگلیسی پهن و سگرمه‌های فیلسوف‌مآبانه، قصدش همین بود که فکر کنم. دارم فکر می‌کنم کجا اون رو کشتی. توی قطار... توی مترو یا همین جا... همین اتاق، همین محل جنایت‌های همیشگیت.

اگه اینجا با همین عطر اسپرسو قبل از من، قبل از اینکه من رو توی پراید گذاشتی و سوییچ رو به بنگاه معاملات ماشین دادی، من کی مردم.

نشستی و داری به نفر بعدی فکر می‌کنی. وقتی فکر می‌کنی من درد می‌کشم. چون فکرکردنت درست به مخ من که حالا قسمتی از اون پاشیده بیرون و به طرز مسخره‌ای دارم شکل خودم رو تغییر می‌دم تا خودکشی به نظر برسه، ربط داره.

آهن‌های قراضه، تل فرمون‌ها و قالپاق‌های تصادفی منظره‌ی فلزی بی‌احساسی رو به تصویر کشیده بود. دستم توی جیبم بود و منتظر بودم تا کسی بیاد و جواب بده. من وسط تل آهن‌پاره‌ها دگمه‌های پالتوم رو تا یقه بستم و هوای سرد و سنگین رو توی ریه‌هام فروبردم. صدای جرثقیل با صدای پاهایی که می‌آمد، تالاپی توی دلم شور انداخته بود. وقتی از مترو پیاده شدم، هنوز کسی پرت نشده بود. پراید طوسی رو فروختم یا پراید رو خریدم. سوییچش رو وقتی توی دستش گذاشتی به من فکر نمی‌کردی. من هنوز سگرمه‌هام بالا بود و داشتم سوت می‌زدم.

تو نمی‌خواستی اینجا باشی، چرا من رو اینجا آوردی تا پرتم کنی؟

می‌دونم که موظف نیست به من جواب بده. اون به سوال‌های من هیچ توجهی نداره. به من گفت برو پرایدت رو بفروش و پول عمل رو بده.

من می‌دونستم فایده‌ای نداره. من می‌دونستم هر کاری کنه، اون می‌میره. وقتی لب بالاش رو توی دهنش کشید، می‌دونستم توجهی به حرفای من نداره. من دستم رو گذاشتم روی شونه‌ا‌ش و گفتم: خودتم می‌دونی سرطان توی تک‌تک سلول‌های بدنش پاشیده. تو می‌خوای چی کار کنی؟ نگام کرد و سگرمه‌هاش رو بالا انداخت.

- هر کاری تو بگی. من هر کار تو بگی می‌کنم.

بهش گفتم من تابع حرفای اونم؛ اما توی چشام معلوم بود که تاب و تحمل ندارم. وقتی از پراید بیرون پریدم، تو مترو نشسته بود و سرش رو به شیشه چسبونده بود. برای من دست تکون داد. نگاش کردم که داشت به اون فکر می‌کرد. به اون که قبل از من کشته بود. می‌گفت سرطان داره؛ اما من می‌دونستم چند شب پیش گفته بود یه روز می‌ندازدش زیر قطار. می‌گفت صورتش به طرز احمقانه‌ای شبیه سیلیویا پلات بود.

به من گفت پرایدت رو بفروش، عملش کن، نذار بمیره.

من توی چشاش دیدم که اون رو کشت. من سوییچ پراید رو دادم به صاحب بنگاه و یقه پالتوم رو بالا کشیدم و سوار مترو شدم.

داشتی قهوه‌ات رو هم می‌زدی که آهنگ تبر شروع شد.

دمپایی‌های پشمی قهوه‌ای پات بود. برای بار سوم نوشتی سرطان داشت. سرطان داشت. سرطان داشت... .

من می‌دونستم تو می‌خوای هلش بدی زیر قطار.

من پراید رو نفروختم. توی آهن‌قراضه‌ها لای ماشین‌های تصادفی واستاده بودم: نمی‌دونم ببینین، وقتی خبر دادن مرده، من ماشینم رو وسط خیابون ول کردم. می‌گن با جرثقیل آوردن اینجا.

کسی که صدای پاهاش با صدای جرثقیل قاطی شده بود به سراپای من نگاهی کرد و گفت: پراید که از درّه افتاده، داغون... صاحبش هم... .

بازپرس ورقه رو گذاشت جلوی من. تو دستت رو از روی کاغذ برداشتی. می‌خواستی این چرندیات رو من امضا کنم؟

من داشتم از ترس می‌لرزیدم. تو وقتی فهمیدی من پراید رو نفروختم و اون توی بیمارستان مرده، چه حالی شدی. از آینه نگام کردی و لب‌هات رو هورت کشیدی توی دهنت. من سگرمه‌هام بالا بود و با ترس داشتم سوت می‌زدم. بهت گفتم اون سرطان داشت.

یقه پالتوت رو باز کردی و به من گفتی: گاز بده.... .

بهت گفتم، تو پرتش کردی زیر قطار و دنبالش زیر نور فلورسانس‌های راهروی بیمارستان دویدی.

سرت رو به شیشه مترو چسبوندی و به من گفتی: گاز بده، پراید رو می‌روندی به سمت درّه.

داشتم با صد و بیست تا می‌رفتم، با لگن طوسی تو. تو داد زدی ترمزت بریده. من گوشام رو گرفتم. اون مرده بود و سرطان داشت. خودش رو پرت کرده بود زیر قطار. تو بهش گفتی گاز بده.

من نگات کردم، ماشین با شیب تندی چرخید. تو قهوه‌‌ات رو هم زدی و نوشتی: پاش رو گاز بود و گریه می‌کرد.

من گفتم: لعنت به تو من نه گریه می‌کنم و نه کَکَم می‌گزه که یه سرطانی خودش رو بندازه زیر قطار. این پراید لگنت رو می‌فروختی، دنده‌هام تیر کشید.

بلند شدی و دمپایی‌هات قیژقیژ صدا کرد. آهنگ تراک رو برگردوندی و از اول شروع شد.

تحمل نداشتم درد رو ته چهر‌ه‌اش ببینم. بهم گفته بود نمی‌زاره شیمی‌درمانیش کنند. وقتی توی پراید کنارم نشسته بود، کلاهش رو درآورد و من سر تاسش رو دیدم. دیدم که می‌خواد خودش رو بندازه زیر قطار. بهم گفت عاشق سیلویا پلاته... .

بهش گفتم گاز بده و خودت رو پرت کن ته درّه.

تو چشماش یاسی زنده دودو می‌زد. سگرمه‌هاش رو بالا برد و گفت: تو می‌خوای من بمیرم؟

من نمی‌دونستم کجای آهنگ گیر کرده بودم. مدام خواننده تکرار می‌کرد: من یه درختم که عاشق تبر شده...

بهش گفتم: پرت‌شدن و افتادن و سرطان فرقی نمی‌کنه.

کنار ایستگاه واستاده بود. به من نگاه کرد. صورتش از نیم‌رخ شبیه سیلویا پلات بود. نوشتم پرید.

دیدم کف ایستگاه پرِ خونه و همهمه و قیل و قال.

تو سوار قطار شدی و صورتت رو به شیشه چسبوندی.

من نمی‌خواستم ترمز ببرم. من نمی‌خواستم زیر قطار له بشم. تو داشتی قهوه‌‌ات رو هم می‌زدی و سگرمه‌هات بالا بود. نوشتی پراید ترمز بریده بود.

من جیغ کشیدم و فنجان قهوه‌‌ات رو برگردوندم روی کاغذ.

- نمی‌خواستم شیمی‌درمانی بشم. این رو بفهم.

لباسم خیس شد. تو کاغذ رو مچاله کردی و من، سرطان، جواب آزمایش‌ها، برگه‌ی ترخیص، سند پراید و برگه‌های بازپرس رو ریختی ته سطل... .

داستان «من و او‌های توی سطل» نویسنده «رویا مولاخواه»