داستان «بازی روی زمین خاکی» نویسنده «بهمن عباس زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

افسر نگهبان، از پنجره دفترش زُل زده بود به نخل بلند سوختة توی باغچة حیاط پاسگاه، که خورشید میان شاخ و برگ های نُک تیزش گیر افتاده بود. پشت سرش، جوانی روی صندلی چرخ دار نشسته بود. افسر، چرخید و به چشم های نگران جوان خیره شد.

- تو آخرین نفری هستی که بازجویی میشی.

جوان با نگرانی حرکات افسر نگهبان را دنبال می‌کرد افسر پرونده ای را از روی میزش برداشت.

-  امیدوارم اطلاعات به درد بخوری داشته باشی.

لای پرونده را باز کرد و از روی آن بلند خواند.

- احمد قربانی، مفقود الاثر.  علی جباری، کشته شده- چاقویی تا دسته توی قلبش فرو کرده اند-. محمّد معلّا، ضربه مغزی شده و توی بخش ICU بستریه. تعدادی از بازیکنان مجروح شده و تعدادی هم مفقود الاثرند.

سرش را از روی پرونده بلند کرد و به جوان خیره شد.

- تا جایی که می‌دونم، تو موقع بازی کنار زمین بودی و بازی رو تماشا می کردی. هر چی دیدی تعریف کن، حتی ریزترین جزئیات رو.

جوان، آرام شروع به صحبت کرد.

- وقتی شنیدم قراره بچه های محل تو زمین خاکی جمع بشن، خیلی خوشحال شدم. منم مثلِ همه، فوتبال رو دوست دارم. یعنی از بچگی بازی رو دوست داشتم، جوری که حتی یک دقیقه هم رو زمین بند نمی‌شدم. از دیوارِ راست بالا می‌رفتم. زمان بچه‌گی همراه بابام می‌رفتم تو همین زمین و بازی آدم بزرگا رو تماشا می‌کردم. آرزو می‌کردم یه روز هم خودم بزرگ بشم و تو همین زمین بازی کنم. سالها بعد وقتی جنگ شد همه پراکنده شدند، من هم  عازم جبهه شدم. از جبهه که برگشتم، فقط می تونستم بازی ها رو از روی این صندلی تماشا کنم.

- حاشیه نرو. ماجرای اون شب رو بگو.

شبِ بازی، حال وحوصلة درستی نداشتم. نزدیکِ غروب توی حیاط نشسته بودم و به سایه روشن اطراف و باغچة کنارِ دیوارِ  حیاط نگاه می کردم احساس کردم یه چیزی بین بوته های باغچه تکون می‌خوره. یه لحظه نگاهم به چشم های دُرشت و براقِ یه گربه افتاد. حس بدی بهم دست داد. حِسّم می‌گفت قراره یه اتفاقِ بَد بیفته. همون وقت بابام گفت: آماده شو، دیر میشه! باید به موقع به زمین بازی برسیم. وقتی رسیدیم، بازی شروع شده بود. خاک از زیر پای بازیکنا بلند شده و تو هوا پخش می‌شد. گرد و خاک  بالا می رفت و مثل یه چتر سیاه روی سَرِ جمعیت مُعلق می‌موند. صدای دادوفریادِ بازیکنا با هیاهوی تماشاگرا توی سرم غوغا می‌کرد. برگشتم که به بابام بگم برگردیم خونه، اما اون رفته بود. چاره ای نداشتم جز نشستن و تماشا کردن.

حاشیه نرو، برو سر اصلِ مطلب اتفاق عجیبی توی بازی نیفتاد؟ چیزی که توجه‌ات رو جلب کنه؟

- اولین اتفاق عجیب، گم شدن داور بود. اون هم درست وقتی که یوسف تُندر، توپ رو شوت کرد. توپ بالا رفت و تو آسمون اوج گرفت. همة نگاه ها رفت سمت توپ. که پیش پای کاظم به زمین نشست، بازیکنا هجوم بردن طرفش. تماشاچی ها سر جاشون بند نبودن. بازیکنا با همه‌ی زورشون توی زمین می‌دویدن و عرق از سر و روشون سرازیر بود.  کاظم توپ رو به سمت صادق رد کرد. هنوز توپ به پای صادق نرسیده بود علی انفجار هجوم برد به طرفش. ضربة پای علی به قلمِ پای صادق خورد و اونو با سر توی خاک و خُل غلتوند. علی انفجار به سرعت توپ رو شوت کرد به طرف غلام مارمولک، فریاد صادق بلند شد: خطا ... خطا. و با دست به علی انفجار اشاره کرد. سر و صدای بازیکنا و هیاهوی تماشاچیا بلند شد. صدایی از بین جمعیت داد زد: این داور کدوم گوری رفته؟

دهن صادق باز و بسته می شد، به زحمت حرف میزد. عرق با خونی که از گوشه ی راست پیشونیش می‌جوشید قاطی شده بود. دستهاش به اطراف حرکت می کرد و رگای گردنش با غیض بیرون زده بود، اما انگار توی اون همه هیاهو کسی صداش رو نمی شنید. نگاهم رو دورتا‌دور میدون گردوندم، خبری از داور نبود. سمت راست زمین، گرگی، سگ محله مون رو دیدم، با پشم های نیم سوخته و زبون آویزون، دنبال گربه‌ی‌‌‌سیاهی می‌دوید. بعد هر دوتا توی تاریکی ناپدید شدن. عجیب بود همه جا تاریک شده بود. به آسمون نگاه کردم، دیدم حلقة ابرهایی که دور ماه رو گرفته بود، تنگتر شده. همه جا داشت تاریک می‌شد. از تماشاچیایی که دُور تا دُورِ زمین حلقه زده بودن، فقط سایه‌شون دیده می شد. یهو همه فریاد زدن: گُل... گُل...

صداشون مثل صدای مَته های شهرداری دلم رو از جا می‌کند. سایه ها بلند شدن و هورا کشیدن. گل رو احمد قِرقی زد. احمد تیز و فرز بود، سر وکله‌اش همه‌جای زمین پیدا می‌شد. توپ که به اُوت رفت، احمد دوید دنبالش. بعد از چند لحظه، توپ از توی تاریکی به سمت بالای زمین اوج گرفت و همه‌ی نگاه ها رو به سمت خودش کشوند. بعد وسط زمین فرود اومد و بازی دوباره به جریان افتاد. اما هرچی گشتم از احمد خبری نبود. این، دومین اتفاق عجیب اون شب بود. هیچکس هم توی اون شلوغی نفهمید احمد کجا گم‌وگور شده. چون همه‌جا سایه روشن بود و فضا از غُباری که از زیر پاها بلند می شد، تیره و سنگین بود.

بعد توپ رسید به یوسف تُندر، اونم این بار به طرف دروازه‌ی حریف شوت کرد. دو نفر از بازیکن ها پریدن تا با سر، ضربه رو دفع کنن، توپ از کنارشون گذشت و سر هر دو بازیکن به هم برخورد کرد و هر دو نقشِ زمین شدن. دروازه بان به طرف توپ کشیده شد، اما توپ از بین دستهاش رفت توی دروازه.

باز سایه های تماشاچی، هیاهو کنان جا به جا شدن و پا به زمین کوبیدن، توی هم فرو رفتن و بیرون اومدن و هَوار کشیدن. جوری که آدم احساس می‌کرد بین اونا درگیری شده. یهو مُعلا داد زد: آف سایت... آف سایت.

صداش به زحمت از لا به لای صداها به گوش می رسید. اما بازی تو گوشه‌ی راست میدون ادامه پیدا کرد. چشمم توی بازیکنا به داوود کَله افتاد. پاچه های شلوارِ کُردی اش رو بالا زده بود و با هیکل گُنده اش دنبال توپ می دوید. فاصله اش با توپ زیاد بود و پهنای صورتش به عرق نشسته بود و نَفس نَفس می زد، هنوز چشم از داوود بر نداشته بودم دیدم بازیکنا، وسط  میدون جمع شدن. انگار کسی افتاده بود و دورش حلقه زده بودن. یکی داد زد غش کرده. صدای دیگه ای گفت آخه تو رو چه به بازی!

گردن کشیدم  وچشم گردوندم، اکبر شیشه بود. دراز به دراز به پشت رو زمین افتاده بود و اصلاً تکون نمی‌خورد. دو نفر اومدن و اکبر رو مثل پَرِ کاهی از زمین بلند کردن و رو دستها بیرون بردند. اما بازی متوقف نشد.

نفسم داشت بند می‌اومد، حسابی خسته شده بودم. غبارِ هوا تا مغز ریه هایم نفوذ کرده بود، از پدرم خبری نبود. یهو صدای جیغ گریه‌ای رو همون نزدیکی ها شنیدم، برگشتم و به فضای بین خاکی و ردیف تماشاچی ها نگاه کردم: گُرگی، سگ محله مون رو دیدم. گلوی گربه ی سیاهی رو به دندان گرفته بود و با سرعت به طرف نقطة نامعلومی توی تاریکی می دوید.

سرم رو بر گردوندم تا بازی رو دنبال کنم. دیدم مهدی مِشکی یک نفس دنبال توپ می‌دوید. پوست صورت و دستای سیاهش زیر نور ماه از عرق برق می زد و تُند تُند نَفَس می کشید. پاش که به توپ رسید، سه تا قلچماق از محله‌ی دیگه به طرفش هجوم بردن. یکی از اونا توپ رو از بین پاهاش کشید بیرون و یکی دیگه بهش تنه زد و مهدی نقش زمین شد. دوباره صدای معلّا در فضا پیچید: خطا... خطا...

دست هاش رو تو هوا تکون داد و به غلام مارمولک اشاره کرد. بعد وقتی دید کسی اعتنایی نمی‌کنه هجوم بُرد به طرف غلام مارمولک و یقه ی غلام رو گرفت. من همة صحنه ی درگیری رو ندیدم. چون بازیکنا دُورشون حلقه زده بودن. اما از بین حرکات بازیکنا، دیدم ضربه ی پای مُعلّا به شکم غلام خورد. غلام دولا شد و از درد فریاد کشید. شکمش رو با دو دست گرفت و روی زمین نشست، مُعلا برگشت از معرکه بیرون بره. علی انفجار سینه به سینه اش سبز شد و تا مُعلّا به خودش بیاد با سر توی صورت معلا کوبید. خون پاشیده شد توی صورت معلا، و او با هر دو دست صورتش رو پوشوند و روی خاکا نشست. کاظم و صادق هجوم بردن به طرفِ علی انفجار... آنوقت میدون شلوغ شد و همه دور دعوا حلقه زدن و دیگه چیزی ندیدم

از همة زمین خاک به هوا بلند بود، ابرها حلقه‌ی دُورِ ماه رو تنگتر کرده بودن. چهره های نیمه تاریک و خیس از عرقِ بازیکنا وسطِ گرد و خاکی که از زیر پاشون به هوا بر می‌خاست، پیدا و ناپیدا می‌شد.

از توپ خبری نبود. به اطراف نگاه کردم، سایه‌های تماشاچی از جایگاه بلند شده بودن و هلهله کنان به طرف زمین بازی هجوم می بردن. تو این هیاهو جا به جا چهره بازیکنا رو می دیدم که خون و عرق روشون رو شیار زده بود. هوا تاریکتر شده بود و از ماه خبری نبود.

یه هو صدای آشنایی رو بغلِ گوشم شنیدم و همزمان با اون، صندلی زیر پام نیم‌چرخی زد و پشت به هیاهو، راه افتاد. پدرم گفت:

- باید برگردیم.

از زمین که خارج می‌شدیم چشمم به توپ افتاد: کِنار تیر عمودیِ دروازه از حرکت بازمونده بود. سر درد و خستگی اَمونم رو بریده بود. سرم رو ب کِنار پُشتیِ صندلیِ چرخدار تکیه دادم که چشمم به آستین پدرم افتاد. روی سر آستین پیرهنش لکه‌ای خون بود.

داستان «بازی روی زمین خاکی» نویسنده «بهمن عباس زاده»