داستان «اجاق‌کور» نویسنده «مصطفی ارشد»

چاپ تاریخ انتشار:

mostafa arshad

از وقتی ملوک مرده بود، برنامه همین بود؛ صبحانه، کتاب خواندن، ناهار، کتاب خواندن، شام، کتاب خواندن؛ پانزده سال بود که همین بود.

آن موقع که ملوک مرد، شصت و سه سالش بود و حالا هم که هفتاد و هشت سالش شده. جز درد آرتروزش و پروستاتی که ماهی یکبار او را به مشهد می کشید، بقیه این زندگی پانزده ساله برایش یکنواخت بود.
حوصله شلوغی را نداشت. اصلا حوصله هیچ کسی را نداشت، همیشه با خودش فکر می‌کرد که اگر این باغ دور افتاده در زشک را نداشت، به جای زندگی در مشهد، به اینجا نمی‌آمد. وگرنه همان پانزده سال پیش ریق رحمت را سر می‌کشید و می‌رفت وردست زنش می‌خوابید.

همه چیز آنجا را دوست داشت، به جز آواز سگ همسایه که بعضی روز‌ها یک‌بند واق می زد؛ مثل همان روز که از نشستن و حرص خوردن خسته شده بود؛ بلند شد تا ببیند چه مرضی به جان این سگ افتاده که یک ساعت است که خفه‌خون نمی‌گیرد. هربار که می‌خواست خودش را از مبل راحتی بیرون بکشد، درد زانوهایش نفسش را بند می‌آورد و به زمین و زمان فحش می‌داد.

هرطور بود خودش را بیرون کشید و آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، خودش را به در آهنی خاک گرفته ایوان رساند.
از کنار پرچین نه چندان بلند، کنار در ورودی، کله مردی را دید که به این طرف و آن طرف می‌چرخید و سرک می‌کشید. با خودش گفت که، این کی می‌تواند باشد که قرار است، این موقع روز، سر من خراب شود؟

جز سالی یکبار، آن هم نوروز که خواهرزاده‌اش می‌آمد و سری به او می زد و هفته‌ای یک‌بار که عباس برایش خرید می‌کرد و ماهی یک‌بار هم که همان عباس می‌آمد تا او را به دکتر ببرد، کس دیگری، درِ آن باغ را نمی‌زد.

دستی به موهای نه چنان پرپشت و نامرتبش که گرد پیری گرفته بود، کشید و آرام آرام به سمت در ورودی باغ به راه افتاد. وقتی در را باز کرد، مرد جوان غریبه‌ای را دید، که با التماس به چشمهایش نگاه می‌کند.

با تعجب پرسید " بله !؟ "
پسر جوان با شرمندگی و صدای زیری گفت : " ببخشین قربان که مزاحم شدم. والا بچه کوچیکم باید می‌رفت دستشویی، ولی خوب اینجاها پیدا نمی‌شه!؟ می‌خواستم ببینم اگه اشکال نداشته باشه ... "
پیرمرد ابروهایش را بالا برد، بهت زده بود. در این پانزده سال، اولین باری بود که غریبه‌ای در خانه‌اش آمده بود و التماس دستشویی رفتن را می‌کرد.

چند لحظه‌ای طول کشید تا به خودش بیاید. با دست پاچگی عجیبی گفت : " خواهش می‌کنم بفرمایین " و بعد با خودش فکر کرد که " خب این بدبخت هم که گناهی نداره! حتما این زنه اینقدر غر به جونش زده که اومده التماس می‌کنه که بچشو ببره خلا!؟ همین یک‌باره و دیگه تکرار نمیشه "
بعد فکر کرد که خوب نیست همینطوری دهان خشک از خانه‌اش بروند. با خودش فکر کرد که شیرینی دارد؛ بد نیست چند استکان چای هم بریزد و دو کلام اختلاط کنند، که صدای زیر و ملتمسانه مرد جوان، باز فکرش را برید : " ببخشید قربان دستشویی ... منظورم اینه که...» پیرمرد تازه فهمید که نگفته است که دستشویی کجاست.

- " وارد ساختمون شدین، در اول دست چپ "

مرد بیچاره که انگار دنیا به را او داده‌اند، نیمچه تعظیمی

کرد و بعد از کلی تشکر گفت : " اگه اشکال نداشته باشه خانمم بچه رو ببره و من همین جا منتظرشون می مونم "

بعد به زنش اشاره‌ای کرد و ایستاد.

پیرمرد با قیافه خشن و آن ابروهای گره کرده‌ی سیاه و سفید که بیشتر از حد معمول بلند شده بودند با صدای بمش گفت " آقا بیا تو یه چایی بخورین بعد برین "
همانطور که زن، دختر بچه چهار ساله را زیر بغلش زده بود،  با عجله می‌رفت توی باغ، مرد منزجر گفت : " ممنون از لطفتون، نه دیگه مزاحم نمی شیم "

پیرمرد خنده‌ای عصبی کرد. حسابی عصبانی شده بود.

به خودش گفت : " گور بابات. میخوای بیا، میخوای نیا. منو بگو که می‌خواستم چایی بریزم تو حلق اینا... کوفت بخورین .. " ‏
وقتی زن با دختر کوچکش برگشت، پیرمرد هنوز توی دلش فحش می‌داد و صورت اخمالواش، نچسب‌تر به نظر می‌رسید. زن که دختر کوچکش را بغل کرده بود و جلوی پیرمرد ایستاد.

رو به بچه کرد و گفت : " مامانی به آقا سلام کن! "

پیرمرد آرام شد و دلش برای آن دخترک کوچک که با نگاهی پر از شک به چهره اخم‌آلودش نگاه می‌کرد، ضعف رفت.

از روی مهربانی دو تا انگشت دست راستش را تکان داد و با آن اخم همیشگی و صدای بمش گفت " گوگولی "
بچه که تا به حال غریبه‌ای با این اخم و صدای بم ندیده بود، لب برچید و نزدیک بود که گریه‌اش بگیرد و گفت " مامان می‌ترسم ..."

پیرمرد اول جا خورد و بعد مثل چند لحظه قبلش عصبانی شد. همینطور صورت رنگ پریده‌اش سرخ و سرخ‌تر می‌شد. زن و مرد جوان که این صحنه را دیدند، هول هولکی تشکر کردند و مثل آدم‌هایی که دنبالشان کرده باشند، از پیرمرد گریختند.
پیرمرد هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون آنکه به درد زانوهایش فکر کند به اتاقش برگشت و خودش را به مبل راحتی‌اش سپرد. مدتی با عصبانیت به عکس زنش که سال‌ها پشت همان مبل راحتی به دیوار زده بود، نگاه کرد و فریاد زد : " دیدی زن!؟ بچه، آدم رو به چه خفتی می‌ندازه؟ هی غر بچه می‌زدی! دیدی؟ همون بهتر که اجاقت کور بود"
کمی آرام‌تر شده بود، اما هنوز داشت زیر لب فحش می‌داد. بدون آنکه بیشتر بنشیند، به سمت آشپزخانه رفت. وقت ناهارش بود. بعد هم می‌خواست یک چرتی بزند و کتاب بخواند. چون بعدش باید فکر شامش را می‌کرد.

داستان «اجاق‌کور» نویسنده «مصطفی ارشد»