موهای مشکی بلندش را شانه زد.سنجاق سر پروانهایاش را روی موهایش قرار داد.
هانیل؛ فرشتۀ آبی رنگ کوچکی که همیشه روی شانۀ راستش می نشست، بامهربانی به اوگفت: «راحیل زیبای من، با این سنجاق سر چقدر زیباتر شدی!»
لبخندی برلبهای غنچهاش نقش بست. بادستان ظریف ولطیف خود هانیل را روبرویش نشاند وگفت: «دوست دارم که ازباغ رنگین کمان بیرون برم ودنیا را ببینم.»
هانیل با همان آرامش همیشگیاش گفت: «خیلی خوبه؛ اما تو آمادگی بیرون رفتن از باغ راداری؟»
_مگه آمادگی می خواد؟
_البته که آمادگی می خواد!
_ امامن تصمیم خودم را گرفتهام.می خوام که بیرون از باغ را ببینم و حسابی گشت وگذارکنم. تو هم اگه نخواستی، نیا!
هانیل سری تکان داد، لبخندی زدوگفت: «آه.... باشه. حالا که اینطوره هرجا که رفتی، من همراهتم.»
این اولین باری بودکه راحیل، پا به دنیای بیرون از باغ رنگین کمان میگذاشت. خوشحال به راه افتاد و قدم در مسیری گذاشت که نمیشناخت. دلهره داشت؛ اما دیدار ناشناختهها شوق اورا بیشتروبیشتر میکرد. خورشید کم کم داشت از خواب ناز بیدار میشد. هوابسیار دلپذیر بود. همه چیزهم برای او تازگی داشت که به ناگاه صدایی شنید. صدایی زمخت گفت:"چشم آبی گیسو بلند، کمی بایست."
راحیل ایستادو با ترس به اطرافش نگاه کرد. آری صدای کوه بود. کوه با چهره ایی جدی اما مهربان گفت:
«نگاهت به زیبایی خورشیده، گرم وگیرا..
می خوام که اینجا بمونی تا با دیدنت آروم بگیرم، محکمتر بایستم وتنها نباشم.»
راحیل خجالت کشید وسرش را پایین انداخت.
کوه خندید وگفت: نشنیدی که چی گفتم؟
به آرامی گفت: «آخه ...نمی تونم که بمونم ...می دونی خیلی دوست دارم همۀ دنیارا بگردم وتا آخر این کرۀ خاکی برم.»
کوه اندکی به فکر فرو رفت وسپس گفت: پس لطفاً صبر کن.
وآنگاه گردن بند خورشیدیاش را که به گردنش آویزان بود، بیرون آورد وبر گردن راحیل انداخت وگفت: «گردن بند خورشید، راههای تاریک را برایت روشن میکند.»
هانیل گفت: «وااای چه گردن بند زیبایی!»
راحیل بسیار متعجب شد.
از کوه به خاطر گردنبند خورشید تشکر کرد وبه راه خود ادامه داد. رفت ورفت تا به نزدیک رودخانه ایی رسید. در وسط رودخانه ماهی بزرگ وزیبایی را دید که صورتش همچون خورشید روشن بود، با چشمانی درشت وآبی رنگ ولبهایی به سرخی شکوفههای سیب وموهای حنایی رنگ بلندی که میشد آن را به آسمان گره زد.
محوتماشای او شد. آواز ملایمی می خواندکه بسیار آرام ودلنشین بود.
حالا دیگر سارای متوجه راحیل شده بود. با لبخندی زیبا، آغوش خودرا به روی راحیل بازکردوبه آرامی گفت: «جلوتر بیا دختر چشم آبی.»
راحیل همین طور که جلوتر میآمد، هانیل به آرامی در گوشش گفت: «او عروس رودخانه است. زیباترین پریای رودخانه.»
سارای اورا به گرمی در آغوش کشیدوموهای سیاه وبلندش رابه نرمی نوازش کرد. وبا مهربانی گفت: «پیشم بمون تا با هم رؤیاییترین آوازهای زمینی را به گوش آسمون برسونیم البته من هم از تنهایی در میام.»
راحیل سکوت کرد وسپس به آرامی گفت: «نه...نمی تونم که بمونم. آخه خیلی دوست دارم همۀ این کرۀ خاکی را ببینم.»
_آه......بسیار خب ......اما قبل از رفتن، می خوام هدیه ایی به تو بدم. لطفاً یه کم صبرکن.
سپس با اشارۀ دستش، ماهیهای رودخانه شروع به بافتن حریر فیروزه ایی رنگی کردند که ازبزاق دهانشان درست میشد و سارای آن حریر را برشانه های راحیل انداخت وبا مهربانی گفت: «این حریر، سپری ست که تورا درهجوم تیرهای تاریکی حفظ میکند.»
راحیل به فکر فرو رفت. هانیل گفت: «خدای من... چه تن پوش نرم ولطیفی.»
راحیل لبخندی زد.تشکر کردوبه راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودکه سارای با صدایی بلند به اوگفت: «درسایه های تاریکی، مار خوش خط وخالیست که وقتی سرما وتاریکی غلبه کند، اون مار خوش خط وخال بیدار میشه وبدنبال طعمه می گرده. پس مراقب خودت باش.»
راحیل ایستاد و...به خود لرزید؛ اما تصمیمش را گرفته بود پس به راه خود ادامه داد. هانیل من من کنان گفت: «بهتر ه که برگردیم! آخه نزدیک غروب خورشیده!»
_نه. هنوزتا غروب خورشید وقت داریم. نگاهی به اطراف میاندازیم وخیلی زود برمی گردیم.
_آخه....... آخه، خطر تهدیدمون می کنه! من خیلی میترسم.
راحیل شروع به دویدن کرد، بی آنکه حتی به حرفهای هانیل فکر کندتا اینکه به جنگل رسید. هانیل دوباره با نگرانی گفت: «بیا برگردیم، من خیلی میترسم.»
_اصلاً نگران نباش. قرار نیست که اتفاقی بیفته.
هانیل گفت: «چه زود حرفهای سارای را فراموش کردی.»
راحیل همین طور که راه میرفت وحرفهای سارای وهانیل در سرش چرخ میزد ناگهان پایش به ریشۀ بیرون زدۀ یک درخت کهن سال گیر کردومحکم به زمین خورد. او دیگر قادر به حرکت کردن نبود. به خودش میپیچید ودرد میکشید.
در حالی که اشک میریخت، گفت: «فکر میکنم، مچ پام شکسته!»
لحظاتی بعد.... هانیل وقتی به آسمان نگاه کرد، اولین ستارۀ شب رادر آسمان بالای سرش دید که خودنمایی میکند. اول از دیدن ستاره خوشحال شد؛ اما بلافاصله دلهره همۀ وجودش را پرکرد.
هانیل به آرامی گفت: «دیدی ...دیگه داره شب می شه!»
انگار چیزی راه گلوی راحیل را بسته بود. اوعمیقا میترسید.
هانیل گفت: «حالا چی میشه؟»
راحیل سکوت کرد وسکوت کرد وسکوت ...
دراین هنگام صدایی به گوشش رسید که میگفت: «در تنۀ من سوراخ بزرگی ست. تاصبح اینجا بمانیدوصبحگاه به راهتان ادامه دهید.»
هانیل گفت: «آره ...خودشه. صدای همین درخت کهن ساله که به آن تکیه کردی. خیلی خوب شد!»
راحیل حرفی نمیزد.چند لحظه بعد داخل سوراخ نسبتاً بزرگ درخت کهن سال شدند.
هانیل گفت: «ببین چه بزرگگگه!»
ازدردی که درمچ پایش بود، مینا لید. موش خرمایی که روی همان درخت بلوط لانه داشت، هنگامی که نالههای راحیل به گوشش رسیدخودش را سریع به آن سوراخ رساند. با تعجب به آنها نگاه کردوگفت: «شما کی هستید؟ اینجا چکار میکنید؟»
درحالی که اشک از گوشۀ چشمانش روی گونههایش میغلتید، گفت: «راحیل. منم هانیل هستم.»
هانیل بلافاصله گفت: «ما اومده بودیم که نگاهی به این اطراف بندازیم؛ اما پای راحیل به ریشۀ درخت گیر کردو...»
موش خرما بعداز شنیدن حرفهای هانیل رفت وپس از مدت کوتاهی دوباره برگشت.
موش خرما رو به راحیل کرد وگفت: «این ضمادواز برگ درختای جنگل درست کردم.»
سپس ضماد را روی مچ پای او گذاشت و با تکه پارچه ایی محکم آن رابست. چندتااز آن کلوچههای کوچک وخوشمزه ایی راکه مادر بزرگ برایش آورده بود، به راحیل داد. ساعتی رابا شادی درکنارهم گذراندند بالاخره موش خرما که خسته شده بود، رفت که بخوابد. همه جا ساکت بود انگار که ماه وستاره ها هم به خواب رفته بودند.
پلکهای راحیل کم کم سنگین میشد که یکباره برق دوچشم درشت وگرد، خواب را بکلی از سرش پراند. قلبش از ترس میخواست که بایستد. هانیل با وحشت گفت: «خووود خودشه، همون مار خوش خط وخالی که سارای گفته بود.»
فریاد کشید: «راحیل. راحیل. حریر فیروزه ایی!»
راحیل درحالی که میلرزید، سرش راتکان داد وگفت: «خب...حریر فیروزه ایی ... چی؟»
_ بنداز روی شونه هات.
بهت زده شده بود.
_مگه نمیشنوی، کاری که گفتم و انجام بده.
دریک لحظه دیوار شیشه ایی محکمی دور تادور راحیل ایجادشد. مار هرچه بازبانش تلاش کرد که آنها را به چنگ آورد، نتوانست.
مار باآن تنۀ قطور خود دور درخت بلوط حلقه زد وشروع کرد به تکان دادن درخت. موش خرما با تکانهای شدید درخت با وحشت از خواب بیدار شدوبه سرعت روی درخت دیگری پرید.
هانیل در حالی که از ترس گریه میکرد، گفت: «تموم شد. دیدی بهت گفتم اما تو گوش نکردی. حالا دیگه ما را می خوره.»
راحیل به یاد گردنبند خورشید افتاد. درب قاب گردنبند خورشیدی را باز کرد، نوری عظیم از آن به بیرون تابید. نور چشمان مار را به سختی آزرد ومار هم که از روشنایی گریزان بود، درخت را رها کردودرحالی که کاملاً گیج شده بود، به سرعت دور شد.
نفس راحتی کشید و دیگر دردی در مچ پایش احساس نمیکرد. بلند شد وبه راه افتاد. هانیل متعجب گفت: «هوا خیلی سرده، بهتر نیست تاصبح صبر کنیم.»
_نه ...الان وقتشه.
نور گردنبند خورشیدی راه را برایشان روشن کرد. راحیل در راه هیچ حرفی نمیزد به این ترتیب هانیل هم ساکت ماند. رفتند ورفتند تابه دریا رسیدند. دریا دختر زیبا رویی بود. هانیل که متعجبب به دریا چشم دوخته بودگفت: «وااای ...راحیل ببین که دریا به زیبایی خودته. انگار خودتی فقط یه کمی بزرگتر!»
دریا لبخندصمیمانه ومهربانی به راحیل زدو اینگونه بود که حرف هانیل راباچشمان آبی زیبایش تأیید کرد. به راحیل گفت: «به آغوش من بیا که خیلی دلتنگت بودم. تا حالا کجا بودی؟»
او را لحظاتی محکم به آغوش کشید. سپس دستهایش را به سمت آسمان بلند کردولحظاتی بعد...
کالاسکه ایی از ابر سفید جلوی آنها ایستاد. دریا اشاره کردکه: «سوار شو.»
راحیل آرام روی کالاسکه سوار شد ودریا با لبخندی که برلب داشت تاجی از نور برسر اوگذاشت وکالاسکۀ ابرسفید به آسمان بالارفت.
راحیل ازبرگشتن به خانه خوشحال بود. ■