داستان «بهانه» نویسنده «مریم ثروت»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam servat«خانم ماسکتون!»

قدم هایش ایستاد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد. فکر می کرد قبل از آنکه مرد نگهبان مچش را بگیرد از پشت محافظ رد می شود؛ اما مرد او را دیده و برای هر فراری دیر شده بود.

زنی پشت سرش غر زد:

«خانم زودتر!»

به اجبار با چشم غرۀ نگهبان کنار کشید و با مکث لابه‌لای وسایل داخل کیفش را گشت. نفس هایش کم کم کند شده و سرانگشتانش یخ کرده بود. سعی کرد حرف‌های فرهاد را در ذهنش دوره کند. «یه نفس عمیق بگیر، از ته سینه. آفرین!»

نفس عمیقی گرفت، از ته سینه؛ اما درست نمی توانست نفس بگیرد. به خودش نهیب زد: «زودتر انجامش بده تا زودتر از شرش خلاص شی. بدو مریم، کیمیا منتظره!»

بند ماسک از میان کیسه فریزر مچاله شده، خودی نشان داد. با دیدنش به ناگاه دستش در هوا معلق ماند و مردمک چشمانش گشاد شد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد اینگونه مجبور به استفاده از این وسیلۀ کذایی شود.

«سریعتر، زود باش خانوم! سد معبر کردی.»

چشمانش را بست و به آنی ماسک را کشید. تکه پارچه یکبار مصرف روی سرانگشتش تاب خورد. مردمک چشمانش به دودو افتاد. نگاهش بالا آمد و به آن طرف ورودی خیره شد. باید هر چه سریعتر به آن سوی درها می رفت اما...

نگاهش دوباره روی تکه پارچه چرخید. به زحمت آب گلویش را قورت داد. کیمیا منتظرش بود.

تصمیمش را گرفت. به سرعت نفس نیمه‌ای گرفت و با دستانی لرزان و چشمانی که کم‌کم تار می دید، ماسک را به چهره زد. چرخید تا از ورودی رد شود که زن و دختر بچه ای زودتر از او مقابلش ایستادند. آه لرزانی کشید. پنجه های دستانش را باز و بسته کرد. زن با حوصله داخل کیفش را گشت. با بی صبری ورودی بعدی را نگریست. بعدی و بعدی‌ها هم شلوغ بود. فکش از پشت ماسک کذایی روی هم قفل شد و چشمانش کم‌کم روی هم رفت.

دستی مقابل دهانش را گرفت.

به ناگاه با ترس چشمانش را تا آخرین درجه باز کرد،گویی دوباره کابوسش در میان بیداری شروع شده بود. بالاخره زن کیف پولش را یافت. نگاهش بالا آمد و با حسرت به آن سوی ورودی خیره شد. باید می رفت دختر کوچکش منتظرش بود. تصویر کیمیا مقابل چشمانش سیاه و کدر شد. به زحمت دست به دیوار شیشه‌ای کنارش گرفت تا از سقوطش جلوگیری کند. ورودی بعدی خالی شد؛ اما حال دیگر پاهای او توان حرکت نداشت. فرهاد دیگر چه گفته بود؟

«به اون روزها فکر نکن!»

انگار مقابلش پرده ی سیاهی کشیده بودند. چشمانی سرخ در چشمانش خیره شده بود که با هر حرکت گشادتر از قبل می شد. کم‌کم مثل ماهی بیرون افتاده از آب به نفس‌نفس افتاد. ‌احساس می کرد از کمبود اکسیژن ریه هایش در حال سوراخ شدن است. مردمک چشمانش رو به بالا رفت. مرد می خندید، ضربه می‌زد، دهانش را بسته بود و او نفس نداشت.

بی هوا زانوهایش سست و زیر پایش خالی شد. مثال جسمی سنگین روی زمین افتاد. صداهای مبهمی گوش هایش را پر کرد، صدایی مثل دویدن یک دونده. و او با آن دستی که مجرای تنفسش را بسته، دست به گریبان بود. در وهم و کابوس سعی داشت آن دست‌هایی که راه نفسش را بسته بودند، از خود جدا کند.

«خانم، خانم! نفس نمی کشه.»

«ماسکش رو بردار.»

کش ماسک کشیده شد و نرمه ی گوشش را خراش داد. هنوز در توهم بی نفسی بود و با آن دست‌های زمخت دست‌به‌گریبان.

«آقا داره تموم می کنه، یه کاری کنید!»

دستی روی سینه اش نشست و فشار محکمی به قفسه اش وارد شد، درست مثل ضربات چشمانِ سرخ.  با تمام توان از ته سینه نفس کشید، چشمانش در یک آن از شدت فشار گشاد و سرش به عقب خم شد. رگ‌های روی گردنش منقبض شد و بدنش سفت و سخت.

«مامان، توروخدا منو با خودت ببر.»

فشاری دیگر روی سینه اش. مادر موهایش را نوازش کرد.

«نترس زودی میایم.»

چشمان سرخ کنار نمی‌رفت. همانگونه که گردنش به عقب خم شده و تمام بدنش منقبض بود، از میان لب های بازش نفس سختی کشید. چشمانش تا آخرین درجه گشاد و  خیره به سقف بود. صدای جیغ و فریادها اطرافش را گرفته بود و او در توهم به سر می برد.

باز هم فشار بعدی روی قفسه ی سینه اش.

«مامان!»

«گفتم که زود میایم.»

دستِ روی دهانش کنار نمی رفت. نفسی که گرفته بود دیگر از سینه اش خارج نشد و بدنش همانگونه خمیده و منقبض باقی مانده بود.

«ماما...»

«ببین چه عروسک قشنگی برات گرفته، ازش تشکر کن و کنارش بمون تا ما بیایم. نبینم بهونه بگیری و عمو رو اذیت کنی!»

فشار روی قفسه ی سینه اش تمام شد.