داستان «چشمان سیاه و براق» نويسنده «سيروس شيخ رباط»

چاپ تاریخ انتشار:

sirooos seilh robat     با دست و پای گچ گرفته و سر باند‌پیچی شده، روی تختی در سالن پذیرایی خانه دراز کشیده بودم. با هر تکانی که می‌خوردم همه اعضای بدنم درد می‌گرفت و دلیلش، حادثه‌ای بود که حدود یک هفته پیش برایم رخ داد.

در یک مسیر کاملا خلوت رانندگی می‌کردم که ناگهان از جاده منحرف و پس از واژگونی و چند بار غلتیدن، دور از جاده متوقف شدم. پرستاری که در بیمارستان از من مراقبت می‌کرد حادثه را اینطور برایم تعریف کرد: «خطر از بیخ گوش‌تون گذشت. شانس آوردید. توی اون جاده جنگلی و خلوت که روزی یه ماشین هم به زور از اون رد میشه، دو جوون که معلوم نیست تو اون شب تاریک و سرد، اون‌جا چه کاری داشتند متوجه تصادف‌تون می‌شن و خیلی زود شما رو به بیمارستان می‌رسونن. اگه دیرتر به بیمارستان رسیده بودین، احتمال زنده موندنتون خیلی کم بود.»

  فامیل، دوستان و همکاران دسته دسته به دیدنم می‌آمدند. کنار تختم می‌نشستند و بیشتر از اینکه حالم را بپرسند علت حادثه را جویا می‌شدند و من هم موظف بودم به تک‌تک پرسش‌های آنها پاسخ بدهم: «نگفتی چی شد که چپ کردی؟ آخه آدمی مثل تو بعد از بیست و هشت سال رانندگی، تو یه جاده بی‌تردد چطور چپ می‌کنه؟»

«واقعا خودم هم نمی‌دونم.»

«بهمن چی گفت؟»

«بهمن کیه؟»

«الان دیگه مطمئن شدم ضربه‌ای که به مغزت خورده کاری بوده. بابا، بهمن قادری مزخرف رو می‌گم، کارشناس تصادفات شرکت که هر جا بلایی سرمون میاد عین اجل معلق سر می‌رسه. مگه یادت رفته توی جاده‌های شرکت نفت پلیس تردد نمی‌کنه و از بخش تصادفات شرکت کارشناس می‌فرستن.»

«آهان. بهم زنگ زد. قراره بیاد ملاقات و تو خونه با هم صحبت کنیم.»

«حواست باشه گند نزنی. یه چیزی بگو که بتونی خودت رو بی تقصیر نشون بدی. خودت چیزی یادت میاد؟»

«تنها چیزی که از اون شب تاریک و سرد یادم مونده یه جفت چشم سیاهه. چشمانی که تو این مدت هر شب به خوابم میاد. چشمانی سیاه و براق.»

به هر کدام از عیادت‌کنندگان که این جمله را می‌گفتم واکنش خاصی نشان می‌داد. بعضی از آنها می‌گفتند که حتما خواب رفته‌ام‌ و چشمانی را در خواب دیده‌ام. بعضی دیگر می‌گفتند که سال‌ها در آن جاده شرکتی تردد داشتند و با هیچ موجود زنده‌ای برخورد نداشته‌اند و البته درست هم می‌گفتند. توی این جاده سی کیلومتری که برای یک دکل حفاری احداث شده بود سال‌ها تردد داشتم و هیچوقت با موجود زنده‌ای برخورد نکرده بودم. پس راز آن چشمان براق چه بود؟

همکارانی که عیادتم می‌آمدند وقتی که به آن چشم‌ها اشاره می‌کردم اینطور پاسخم را می‌دادند: «دو سال دیگه مونده به بازنشستگیت. این حرف‌ها رو نزن. فکر می‌کنن دیوونه شدی و باهات تصفیه حساب می‌کنن.»

«مرد حسابی، پنجاه و هشت سال سنته. مگه نمی‌دونی همه حقوق ما یه طرف و این ماموریت‌ها یه طرف. اگه بدونن خل و چل شدی، میذارنت تو دفتر جای آبدارچی، اون‌وقت حقوقت نصف میشه. جواب زن و بچه‌ات رو چی می‌خوای بدی؟»

  درست می‌گفتند. بیشتر از نصف حقوق‌مان وابسته به همین ماموریت‌هاست. تقریبا هر روز ماموریت می‌رویم. توی این سال‌ها حوادث زیادی را تجربه کرده بودم اما این حادثه سخت‌تر از بقیه بود. توی هیچکدام از حوادث قبلی بی‌هوش نشده بودم. شاید هم واقعا مغزم آسیب دیده باشد. شوخی نیست. ماشین بیش از پنج بار غلت زد و دست آخر هم سروته در گوشه‌ای ایستاد.

همکاران توصیه کردند وقتی رییس تصادفات شرکت‌مان آمد دروغی سرهم کنم و حادثه را از گردن خودم باز کنم و می‌گفتند: «بابا بگو گازوییل تو جاده ریخته بود و ماشین لیز خورد و از جاده خارج شد.»

«بگو یه سنگ بزرگ تو جاده افتاده بود تا اومدی خودت رو ازش رد کنی از جاده خارج شدی.»

«احمق نشی و بگی خواب رفته بودم یا از این چیزا. با نون زن و بچت بازی نکن.»

تا همین امروز، به همه این جملات فکر می‌کردم اما در همه عمرم عادت به دروغ گفتن نداشتم و همه من رو آدم صاف و صادق می‌شناختند و البته شاید هم خیلی‌ها من را احمق به حساب می‌آوردند. اما انگار این دفعه راهی غیر از این دروغ‌ها وجود نداشت چون در غیر این صورت تنها عامل حادثه، خواب‌آلودگی و یا از دست دادن کنترل حواسم شناخته می‌شد و این یعنی پایان ماموریت‌ها و نصف شدن حقوق ماهانه‌ای که با همین وضعیت هم به زور تا سر ماه می‌رسید. اما چون بلد نبوده و نیستم که دروغ بگویم مطمئن هستم که در صورت گفتن حرفی غیر از واقعیت، کارشناس حرفم را باور نخواهد کرد.

امروز منتظر دو مهمان بودم. از دیدن یکی از آنها که رییس تصادفات شرکت‌مان بود به شدت دلهره داشتم که چه باید به او بگویم و مهمانان دیگر که با تمام وجود مشتاق دیدارشان بودم همان فرشته‌های نجاتی بودند که من را به بیمارستان رساندند و از مرگ حتمی نجات دادند. آنها حدود سه ساعت پیش با من تماس گرفتند و گفتند که تلفن و آدرسم را از بیمارستان گرفته‌اند و قصد دارند به ملاقاتم بیایند. هر چه به آنها گفتم که این وظیفه من است که بعد از اتمام دوره نقاهت به قصد قدردانی و تشکر خدمت‌شان بروم، قبول نکردند.

گلنار همسرم، میوه و وسایل پذیرایی را روی میز وسط سالن چید و با نگاهی مرموزانه و صدایی بغض‌آلود به من نگاه ‌کرد و گفت: «ببین کهزاد، بیست و پنج ساله که دارم باهات زندگی می‌کنم. با همه نداری‌ها و خوبی‌ها و بدی‌هات ساختم اما بعد از این تصادف انگار اونی نیستی که تو این سال‌ها می‌شناختم.»  اوکه بغضش ترکید حق‌حق گریه سر داد و گفت: «مگه کم برات گذاشتم که دلت جایی دیگست؟»

«میشه طوری صحبت کنی که بفهمم چی می‌گی گلنار؟  بابا به جایی که خدا رو شکر کنی که من زنده‌ موندم و در کنارتم این چه حرف‌هایی که می‌زنی؟»

«معلومه که روزی صد بار خدا رو شکر می‌کنم. اما از وقتی که همکارات اومدن پیشت و تو هی میگی که علت این حادثه یه جفت چشم سیاهه، من نه شب‌ها خواب دارم و نه روزها بیداری. این چشم‌ها چی بوده که توی تموم این سال‌ها از من قایم کردی؟»

زنگ خانه به صدا در آمد و حرف‌های من و گلنار ناتمام ماند. مهمان اول که بهمن بود از راه رسید. روی صندلی کناری‌ام نشست و گلنار از او پذیرایی ‌کرد. حال و احوالم را جویا شد و من هم اوضاع و احوال بقیه همکاران را پرسیدم. چند دقیقه‌ای که گذشت دست توی کیفش کرد و دفتری به همراه یک خودکار بیرون آورد و گفت: «ببین کهزاد، می‌دونم که هنوز به وضعیت عادی برنگشتی، اما برای نوشتن گزارش حادثه مهلت محدودی داریم و امروز آخرین روزشه. الان ازت می‌خوام جزییات حادثه رو مو به مو برام بگی تا من هم یادداشت کنم. فقط قبلش این رو بهت بگم همون‌طور که می‌دونی، بیست ساله که من تو بخش تصادفات شرکت کار می‌کنم و همه راننده‌ها، مخصوصا تو رو خیلی خوب می‌شناسم و می‌دونم که اهل دروغ نیستی. محض اطلاعت من سر صحنه حادثه رفتم و هیچ عامل محیطی رو پیدا نکردم که سبب منحرف شدن خودرو تو شده باشه.»

   به بهمن نگاه می‌کردم که شبیه عرض حال نویس‌های جلوی دادگاه روبرویم نشسته و چشمش را به دهانم دوخته بود. بیست و هشت سال زحمتم در شرکت، حقوقم و اعتبار کاری‌ام و خیلی چیزهای دیگه وابسته به همین جمله‌ای بود که باید به او می‌گفتم تا در دفترش می‌نوشت. به حرف‌های گلنار که می‌گفت راز آن چشمان سیاه و براق چه بود که سال‌ها از او مخفی کرده‌ام و به حرف‌های همکاران که از من می‌خواستند دروغی سر هم کنم تا بتوانم سر کارم باقی بمانم. نمی‌دانستم چه بگویم. اگر هم  بخواهم دروغی سر هم کنم تصویر آن چشم‌های سیاه و براق نمی‌گذارند. آن چشم‌های زیبا و وحشی. نکند او را زیر گرفته باشم؟ بچه بود یا بزرگ؟  اصلا چه بود؟ نیمه شب وسط آن جاده برهوت چه کاری داشت؟  شاید هم آن چشمان زیبا را در خیالم دیده‌ام. محو این افکار پریشان بودم که صدای بهمن رشته افکارم را پاره کرد: «با توام کهزاد. انگار هنوز کاملا به هوش نیومدی.»

 «نه، نه به هوشم. می‌دونی بهمن تنها چیزی که یادمه اینه که علت حادثه یه جفت چشمه. چشمانی سیاه و براق.»

«چی گفتی کهزاد؟ درست شنیدم. گفتی چشمان سیاه و براق؟»

در همین حال زنگ خانه به صدا درآمد و فرشته‌های نجاتم با یک سبد گل و جعبه شیرینی وارد خانه شدند. دو جوان ورزیده و خوش‌روکه به محض ورود به سمت من آمدند رویم را بوسیدند و روبرویم نشستند. آنها را به بهمن معرفی کردم و گفتم: «بهمن جان، معرفی می‌کنم فرشته‌های نجات من. اگه این جوون‌ها نبودند الان زیر تلی از خاک بودم و نمی‌دونم چطور می‌تونم ازشون تشکر کنم.»

   بهمن که به دسته گل آن دو جوان نگاه می‌کرد متوجه کارتی شد که روی آن نوشته شده بود: تقدیم به آقای کهزاد بختیاری قهرمان. او از آن دو جوان تشکر کرد و رویش را به سمت من چرخاند و گفت: «خب کهزاد قهرمان، من عجله دارم و باید برم اگه اشتباه نکنم گفتی علت حادثه دو چشم سیاه و براقه، درست شنیدم؟»

آن دو جوان که نزدیک هم و روی زانوهاشان خیلی صاف نشسته بودند رو به بهمن کردند و گفتند: «بله. چشم‌های جانوری کمیاب و در حال انقراض به نام گوزن زرد ایرانی و ما هم اومدیم اینجا که از آقای کهزاد خان تشکر کنیم که جونشون رو به خطر انداختند. سه روز پیش سیلی میاد و فنس دور محل نگهداری این گوزن تخریب میشه و از منطقه حفاظت شده فرار می‌کنه. ما و محیط‌بان‌ها از صبح تا شب دنبالش می‌گشتیم. تو اون روز حادثه هم، ما از صبح مشغول جست‌وجو بودیم و چون هوا تاریک شده بود به سمت پایگاه برمی‌گشتیم. از آخرین تپه مسیر که پایین می‌اومدیم نور یه ماشین توجه‌مون رو جلب میکنه. ماشین از اون پیچ کنار بیشه‌زار می‌گذشت که گوزن خیلی سریع جلوشون سبز میشه و آقای بختیاری هم به قصد زیر نگرفتن اون، ماشین رو به سمت راست جاده می‌کشونه و همین عامل سبب واژگونی‌شون میشه. با دیدن حادثه، آقای بختیاری رو خیلی سریع به بیمارستان رسوندیم و موقعیت گوزن رو هم به محیط‌بان‌ها اطلاع دادیم. و خوشبختانه فردای اون روز تونستن گوزن رو پیدا کنن و به منطقه حفاظت شده برگردونن. الان اینجا اومدیم تا ضمن تشکر، اعلام کنیم که از این به بعد هم، با افتخار عضو انجمن ما خواهند بود.»

گفتم: «کدوم انجمن؟»

آن دو جوان گفتند: «عضو انجمنی عاشق به نام انجمن دوست‌داران محیط زیست.»

از بهمن که روی برگه در دستش چیزهایی می‌نوشت پرسیدم: «علت حادثه رو چی نوشتی بهمن؟»

بهمن که بلند شده بود و قصد رفتن داشت. نگاهش را به چشمان آن دو جوان برومند دوخت. لبخندی زد و گفت: «فداکاری به خاطر چشمانی سیاه و براق.»

داستان «چشمان سیاه و براق» نويسنده «سيروس شيخ رباط»