داستان «س مثل سوختن» نویسنده «مولود مدنی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

« دِ بخند دیگه!! تا کی می خوای وایسی اینطوری من رو نگاه کنی؟»

فنجان چای را در دستانش جا به جا می کند. باد سردی در اتاق می وزد و صورتش از سرما گِز گِز می کند. به طرف پنچره می چرخد. شمعدانی کنار پنجره چند برگ کوچک جوان و سبز داده است و بیرون از پنجره بوته یاسِ توی باغچه از یاس های بنفش پر شده است .هنوز نگاهش را از پنجره نگرفته است که ادامه می دهد:

« امروز صبح بچه های مدرسه با چندتا شاخه گل اومده بودن دیدنت؛ گذاشتمشون اونجا»

و با دست اشاره می کند به گلدان شیشه ای روی میز که چند شاخه گل رنگارنگ، از این گل های خودروی صحرایی، پرش کرده است.

« ابراهیم هم باهاشون بود؛ پانسمان دستش رو باز کرده بود. گفت که دستش خوب شده اما رد تاول ها بدجور روی دستش مونده بود. گفت که دکتر احمدی گفته که خوب می شه و جای تاول ها نمی مونه. من که باور نمی کنم این دکتر احمدی کاری از دستش بربیاد؛ من رو هم با این قرص ها بیچاره کرده. فایده ای هم نداره؛ خوابم نمی بره هنوز.چند شب پیش خواب می دیدم روی تابلو مدرسه سیزده تا پرنده سیاه بزرگ نشسته بودند شکل کلاغ بودند؛ اما کلاغ نبودند. من از پشت پنجره می دیدمشون که زل زده بودن به حیاط خونه ما؛ صدات زدم :« صالح!صالح! بیا لب پنجره.» اما جواب ندادی. یک دفعه دیدم که حیاط خونه پر شده از پرنده های سیاهی که صدا می کنند. صداشون قارقار نبود؛ شبیه صدای هار هار بخاری بود. خیلی ترسیده بودم برگشتم طرف خونه که ببینم کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ دیدم توی خونه داره برف می باره و پایه های میز توی برفه. یه دفعه از خواب بلند شدم دیدم پنجره باز شده و باد سردی اومده  توی اتاق. بلند شدم و پنجره رو بستم. اصلا نمی دونم این دکتر احمدی چیزی از بدخوابی من می فهمه یا نه؟

«داشتم چی می گفتم؟ آهان! بچه ها زود رفتند. امتحان داشتند طفلی ها. بهشون گفتم عصر که برگردی املاهاشون رو صحیح می کنی. گوشِت با منه اصلا؟؟»

باد سردی می وزد توی اتاق و چند برگه را از روی میز بلند می کند و در اتاق پرواز می دهد. پنجره را میبندد. خم می شود و برگه ها را از روی زمین جمع میکند.

با صدای بلند از روی یکی از برگه ها می خواند: « سوسن بوی یاس را دوست دارد. سوسن با سوزن لباس می دوزد.»

برگه ها را روی میز می گذارد. فنجان چای را هم.

« سرد شده دوباره. امان از هوای بهار. معلوم نیست سرده؟ گرمه؟ بارونه؟ آفتابه؟»

روی زمین می نشیند و به مخته ۱ قرمز تکیه میدهد. از درون سبد کاموا، کاموای آبی را برمی دارد و آن را دور انگشتش پیچ می دهد و شروع می کند به بافتن. میله ها روی هم می آیند و زیر هم می روند و گره های کوچک روی میله بافتنی پدید می آیند. بافتنی را کمی عقب تر از صورتش نگهش می دارد و از دور نگاهش می کند.

« قشنگ شده. مگه نه؟ باید بپوشیش. دو سه رج دیگه ببافم تمومه. آبی بافتم که دوست داری. ادا و اصول هم نداریم. می بینی که هوا چطوره؟ بخاری کلاس هم که خودت گفتی خرابه. من که نمی فهمم تو کلاسای این روستا چی داره که  این فرم انتقالی رو پر نمیکنی که بریم شهرکرد؟ به خدا بچه های شهرکرد هم معلم میخوان. اینجا هم باز معلم میاد. خیلی خب خیلی خب دوباره اخم نکن»

بلند می شود؛ طرف دیوار می رود. قاب عکس روی دیوار را برمی دارد و زل می زند به چشمهای مرد توی قاب.

« جون سوسن یه کم بخند. دِ بخند دیگه تا کی می خوای وایسی اینطوری من رونگاه کنی»

------------------------------------

  • مخته: پشتی های قدیمی که برای تکیه کردن در خانه های قدیم که مبل و صندلی نداشتند بیشتر استفاده میشدند

داستان «س مثل سوختن» نویسنده «مولود مدنی»