- مرده است!
فقط قلب نیست که باید بتپد یا دستی بتکاند، زنده بودنش باید به روش آدمها باشد یا اینکه ایشان آدمیزاد نیستند!
فک و کفم را بستهاند... نه حرفی که بزنم و نه زندگی که ازش بنویسم! اثبات همهی فرضهای دنیا بر من اضافه شده بود ... چند روزی است که زیر و بَرم میکنند، شاید زخمی، پارگی، زدگی یا دلزدگی پیدا شود! دلیلی نبود جز اینکه هنوز دلم میتپد!
هیچ نشان طبی وجود ندارد که حکمی ببُرند یا اضافهای را بکشند! هر چه میزنند به رگ، خونی نمیجهد، دردی نمیافتد! چشمهایم از حدقه میپرند، سرم راحت از تنه جدا میشود. شب که شود پاهایم پایین میآیند و تمام بخش را میپلکند، دستهام از جیب این و آن خودکاری کش میبرند. دیر شب که داستانسازترین زندگی خیلی از قصهها است یک شب یادداشتی روی میز پرستارم گذاشتم:
«بین مردهها آخرین زندهام
و میـان این همه آدم، عجیب زنده ماندهام!»
از دور پاییدمَش، خواند اما اهمیتی نداد این یادداشت را چه کسی نوشته است. یک ادبیاتی کجا بوده که وسط بد حالها خودش را نشان دهد؟! کاغذ را برداشت و به آشغالدانی انداخت!
فردا شب نبود و فردا شب هم نبود ... و پس فردا شب هم نبود. یک هفته شکیبایی کردم! یادداشت دادم که «تا حالا عاشق هم شدی؟»
شاخش در آمد که یک فضول کجا بوده وسط این بد حالها سر به سرش میگذارد؟!
من روی تخت 19، آی.سی.یو جراحی افتادهام؛ نه از روی دلالت حکمت، بلکه به نشانِ شگفتانگیزی هستی!
چه فرقی میکرد اگر این عدد به هیچ علتی 21 میشد؟!
فرقی نداشت جز اینکه بیست و یکی وجود ندارد! اینجا فقط 20 تخت آماده کرده بودند و من بیش از این ظرفیت ندارم که بیست باشم!
در یادداشت بعدی، مثل اینکه کسی پیشگفتارهای خودش را بریده باشد، از او دعوت کردم جایی را با هم برویم!
من مظنونِ کسی نمیشدم! چه کسی گمانش به من میرفت؟!
هیچکس!
اما دیگر چیزی ننوشتم!
مرده بودم اما ماجرا ادامه داشت. مجموعهی مردگی ادامه داشت از آنکه هنوز وظیفهی پزشکی اقتضا میکرد که آدمها دور و برم باشند و زیستچینی مرا بفهمند. این چه جور زندگی است که مرده است و چه مرگی است که میتپد؟! و از پسِ این وظیفهها و پزشکیاندازی، سپیدگاه یک دسته آدم با گونههایی از گماندری دورم آمدند. آن آدمیزادها هم دیدگاههایی را می آفریدند که روانشان را آزاد کند و به نوعی ارضای درونی شوند؛ پیش از اینکه مرا درست و بهجا بشناسند، پیش از اینکه مرا برای آفرینش دیدگاه سرِ خوان ذهنشان احضار کنند!
باری که یادداشتها را مینوشتم فکر میکردم برای یک استخوان آدمیزاده مینویسم اما فکر نمیکردم یک مردهی نزدیک به استخوانهای ابد اینقدر حرف داشته باشد تا از پس یک مهمانی برآید. باری هم که از سرم گذشت، باورم نمیشد اینقدر دیوانه شده باشم، فراتر از مرگ بزیم! فراموش نکردهام من هم یک عاشقم امـا زندگی همه عشق نیست! فکرِ زندگی نیستم. فقط فکرِ زندگی نیستم؛ زیرا و برایی هم ندارد که بگویم! هیچ غمی ندارم، آرزوهایم را نوشته جعبهبندی کردهام و برای فرداها کولی برداشتهام! من برای زندگی نیامدم و هر حرفی تحت هر شرایطی اضافهبار بود!
من که دیگر هیچ ننوشتم اما یکی با این فرضیه خود را از لای صفِ در همِ دوستانش به جلو کشید! من هم خودم را کشیدم، نزدیک آواویرَش و به دهانش نگاه کردم و با تیزبینی روح سرگردان دیدم که کفِ حرفهاش در ابعاد فضا پاشید و نظریه پوکید!
میگفت:
«این آدم!»
- یکی از پشت: «آدم؟!»
- من: «این هم یک آدم!»
ادامه میدهد که:
- خیالاتی است! سری که از خودش جدا میشود و توی کاغذها را دید میزند، پاهای ولنگاری که بند نمیشوند و پله پله بالا و پایین وقت را میپایند و دستهایی که توی جیب غیب میشوند و کلیدهای ما را کش میبرند، و گاهی هم دیدهاند که درهای درد دیگران را باز میکنند؛ اینها مال یک خیالاتی است!
- یکی از پشت: «آدم؟!»
- من: «نه! یک قصهساز، تو آدمِ قصه باش!»
ادامه داد که:
- میماند و راه مرگ خودش را پیدا میکند.
پرستار به آن دستها که رسید، خیالش گرفت!
زیر بالشتکم یک یادداشت گذاشت!
«تا به حال عاشق هم شدی؟!»
هر حرفی تحت هر شرایطی اضافه بار باشد، جز یک حرف!
این حرف:
«عشق برای کسی که دوست داشتم کم بود، گفتم برای عشق باید مُرد! دیدم جانقربان کردن هم کم بود، از مرگ فرا رفتم که باور شود دلم شوخی بردار نیست وقتی عاشق میشود! عشق شوخی نیست! هر فرقی نکند، عشق فرقی دارد!»