داستان «جنگ» نویسنده «لوئیجی پیراندلو» مترجم «نیما فتاحی»

چاپ تاریخ انتشار:

nima falahi

مسافرانی که با قطار شبانه رم را ترک گفته بودند ناچار به ماندن در ایستگاه «فابریانو» شدند تا سحرگاه با قطاری کوچک و قدیمی  که به ریل اصلی سولمونا متصل بود، سفر خود را از سر گیرند.

سحرگاه، زنی درشت هیکل و ماتم­ زده که چهره­ اش چندان پیدا نبود، نالان و بریده­ نفس وارد واگنی درجه دو، دم­ کرده و پردود شد که پنچ نفر شب را در آن گذرانده بودند. همسرش او را همراهی می­ کرد؛ مردی ریزاندام، نزار و تکیده که رنگ به رخ نداشت،  و چشمانی کوچک و پربرق که نشان از کمرویی و پریشان­ حالی او داشتند.

مرد پس از آن که در آخر جای نشستن یافت، از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برایش جا باز کرده بودند از روی ادب تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد؛ یقه پالتویش را پایین کشید و با محبت از او پرسید:

-حالت خوبه عزیزم؟

زن بی‌ آنکه به او توجه ­ای کند یقه­ اش را دوباره بالا برد و صورت­ اش را پوشاند.

مرد لبخند تلخی برچهره­ اش نشست و به آرامی گفت:

- عجب دنیای کثیفیه.

انگاری وظیفه خود می­ دانست به مسافران دیگر توضیح دهد که حق با همسر بیچاره­ اش است چرا که جنگ تنها پسرشان را ازشان گرفته است؛ جوانی بیست ساله که تمام زندگی­ شان را وقف او کرده­اند، حتی خانه خود در سالمونا را رها کرده تا با او برای ادامه تحصیل ­اش به رم بروند. با این­ همه به او اجازه داده­اند خودخواسته در جنگ حضور یابد به شرط آنکه دست­ کم تا شش ماه او را به میدان نبرد نفرستند. حال به­ یکباره تلگرافی دریافت کرده­­اند که پسرشان تا سه روز دیگر راهی میدان نبرد خواهد شد، لازم است به دیدار و بدرقه او بیایند.

زن در پالتوی خود می­جنبید و گه ­گاهی از خشم به­ مانند حیوانی وحشی خرناس می ­کشید و لب می گزید؛ اطمینان داشت که گفته ­های همسرش کوچکترین تاثیری برروی دیگر مسافران نداشته است، آن­ هایی که چه­ بسا خود به چنین دردی دچاراند. یکی از آن­ ها که به­ دقت حرف های مرد را گوش کرده بود گفت:

- باید خدا را شکر کنید که پسرتان را تازه الان می ­فرستند جبهه. پسر من را همان اول جنگ بردند؛ تا الان دو بار زخمی برگشته و دوباره فرستادنش آنجا.

یکی دیگر از مسافران گفت:

- پس من چی بگم، دو تا از پسرانم و سه برادرزاده­ ام در جبهه­ اند.

- بله اما این تنها پسر ماست.

- چه فرقی دارد؟ شاید چون تنها فرزندتان است با محبت بیش­ از حد لوسش کرده ­اید و عزیزدردانه ­تان است؛ اما اگر فرزند­های دیگه­ ای هم داشتید باز می­توانستید بیشتر از بقیه دوستش داشته باشید؟ محبت پدرانه مثل نان نیست که بشود تکه ­تکه ­اش کرد و بین فرزند­ها تقسیمش کرد. هرپدری بی ­دریغ و تبعیض به همه فرزندانش عشق ومحبت دارد، چه یکی باشد چه ده­ تا. الان ­هم اگر من بی­تاب پسرانم اینطور نیست که نصف برای یکی ناراحتم باشم و نصف برای آن یکی بلکه برای هرکدام دوبرابر ناراحتم.

مرد کمی خجل شد و گفـت:

- درسته درسته... البته امیدوارم آنچه می ­گویم هیچ­ وقت برای شما اتفاق نیافتد اما فرض کنید پدری یکی از دو پسرش را از دست بدهد، می ­بینید باز یکی­ را دارد که دلگرمی ­اش باشد اما...

- بله خب. پسری که باعث دلگرمی­ اش شود و درحین حال همان که آن پدر باید برایش زندگی کند؛ اما  پدری که تنها پسرش را دست بدهد او هم می ­تواند با مرگش به غم خود پایان بدهد؛ واقعا نمی ­بینید که وضع من چقدر بدتر از شماست؟

مسافر دیگری وسط حرفشان پرید و گفت:

- همه این حرف ها پرت و پلاست.

مردی درشت هیکل و سرخ­ چهره بود، و چشمانی خاکستری و پر­خون داشت. نفس ­نفس می­ زد؛ انگاری چشمان از حدقه بیرون ­زده­اش فغان از بغض و خشم نیروی سرکش و متجاسر درونش داشت، نیرویی که تن ناتوانش تاب آن را نداشت.

دو تا از دندان­های جلویی ­اش افتاده بودند و با دست خود سعی بر پوشاندن آن­ ها داشت و در عین حال تکرار می ­کرد:

- پرت و پلاست، پرت و پلا می ­گویید. مگر ما برای منفعت خودمان بچه ­دار می­شویم؟

همه سرآسیمه خیره به او ماندند. آنکه از روز نخست فرزندش در جنگ حضور داشت نطق کرد:

- بله حق با شماست، آن­ها به ما تعلق ندارند بلکه متعلق به کشورمان هستند.

- بَه! مگر موقع بچه­ دارشدن اصلا به کشورمان فکرهم می­ کردیم؟ ­بچه­ های ما به­ دنیا آمدن چون که... بیخیال، اصلا چون باید به ­دنیا می ­آمدن اما وقتی به­ دنیا می­ آیند جان ما را هم می­ گیرند برای خودشان.

حقیقت ماجراهمین است، ما برای آن­هاییم ولی آن­ها نه. وقتی بیست­ساله می­ شوند دقیقا عین بیست­ سالگی خودمان­ هستند؛ ما هم پدر ومادر داشتیم اما خیلی چیزا­های دیگر هم بود. زن، سیگار، آرزوهامان و دلبستگی­های دیگر و البته وطن که وقتی بیست ساله می ­­شدیم به ندای آن پاسخ می­ دادیم، حتی اگر پدر و مادرمان اجازه نمی ­دادند. حتی تو سن و سال الانمان هم عشق به وطن داریم اما عشق به فرزندهایمان بیشتر است. کسی از ما اینجا هست که حاضر نباشد جای فرزند­ش بجنگد؟

کسی سخن نگفت، همگی سرخود را به نشان تایید گفته ­اش تکان دادند.

- پس چرا نباید به احساسات آن ­ها وقتی بیست­ ساله­ اند توجه کنیم؟ کجای آن ایراد دارد وقتی بیست­ ساله می­ شوند به وطنشان بیشتر از ما عشق بورزند. ( البته منظورم پسر­های سربه­ زیر و آقاست.) باید هم اینطور باشد؛ منطقی نیست ما را پیرپسرانی بدانند که از توان افتاده ­ایم و باید در خانه بمانیم؟ پس اگر وطنی وجود دارد، اگر وطن اهمیت دارد باید آن را مثل نان بدانیم و برای زنده ماندن از آن بخوریم، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند. پسران ما وقتی بیست­ساله می­شوند این کار را می­کنند، به اشک ما هم نیازی ندارند چرا که اگر بمیرند هم با شور و اشتیاق بوده است. حالا اگر شاد و جوان بمیرند بهتر نیست؟ بدون آن­که زشتی­ های زندگی و دلزدگی­ها ی آن را ببیند؛ بدون آن ­که  به بی ­ارزش بودن آن پی ببرند و طعم تلخ تحقیر شدن را بچشند. هیچکس نباید گریه کند، همه باید بخندند. مثل کاری که من می­کنم؛ یا حداقل خدا را شکر کنند، این هم مثل کاری که من می­کنم، چون پسرم هنگام مرگش پیغامی برایم فرستاد که پایان زندگی ­اش درست همانطور بوده که همیشه آرزو داشته و از آن خوشحال است. برای همین  سیاه نپوشیده­ام.

کت خود را که رنگ روشن داشت تکان داد تا گفته اش را تایید کند. لب کبودش بر جای خالی دندان ­های افتاده ­اش لرزان و چشمانش خیره­ مانده و پراشک بود. درآخر با خنده­ ای جیغ­ گونه نطق خود را پایان داد، خنده­ای که بیشتر به هق­ هق می ­ماند.

دیگران سخن او را تایید کردند و گفتند:

- دقیقا... دقیقا.

زن پنهان در پالتویش، بی سخن نشسته بود و می­ شنید. از سه ماه گذشته تا کنون سعی  داشته از میان آنچه همسرش و دوستان او می­ گویند مرهمی بیابد که دل­ آرام او دراین اندوه دلسوزش شود؛ آنچه مادری را به آن وا دارد تا فرزند خود را روانه مرگ که جای خود دارد، حتی راهی مسیری پرخطر کند. اما درمیان این گفته ها حتی یک کلمه نیافته بود که آرام جان او شود، دردش دوچندان شده بود چرا که گمان می کرد هیچکس او را نمی فهمد.

اما اکنون گفته های آن مرد او را به حیرت و تامل وا داشته بود. انگار به ناگهان دریافته بود که این دیگران نیستند که در اشتباه اند و او را نمی فهمند بلکه این خود اوست که به فراخ دلی پدران و مادرانی نیست که با خشنودی و بی گریه، نه تنها با رفتن­ فرزندانشان به جنگ بلکه با مرگشان نیز کنار آمده اند.

سرخود را بلند کرد، ازهمانجایی که نشسته بود کمی به جلو خم  شد و بادقت به آنچه آن مرد از پسرش نطق می کرد گوش سپرد، که چگونه بمانند قهرمانی جان خود را فدای پادشاه و وطن خود کرده است، خرسند و دلشاد، بی آنکه پشیمان باشد. زن با شنیدن این ها، انگار به جهانی ورود کرده بود که هیچگاه تصور آن را هم نمی کرد؛ جهانی که برایش ناشناخته می مانست. اکنون از آن که همگان پدر شجاعی را تحسین می دارند که اینگونه در آرامش از مرگ پسرش سخن می راند، احساسی خوشایند داشت.

با این همه، به یکباره به گونه ای که انگاری هیچ از آنچه گفته شد را نشنیده و تازه از رویا به بیداری برگشته است، رو به مرد کرد و گفت:

- حالا واقعا پسرتان مرده است؟

همه خیره ماندند. مرد رو به او کرد، با درشت چشمان خاکستری و گریان خود بی آنکه پلک بزند نگاهش می کرد؛ آمد که پاسخ دهد اما عاجز ماند.نگاهش را از او برنمی داشت، انگار در پس آن پرسش نابجا و نادانسته او، به یکباره دریافته بود که فرزندش به راستی رفته است، برای همیشه رفته است. چهره اش در هم رفت و شکل به رخسارش نماند. سراسیمه دستمالی از جیبش بیرون کشید و در میان تعجب همگان به هق هقی دردآور و جگرسوز و بی اختیار افتاد.

 

داستان «جنگ» نویسنده «لوئیجی پیراندلو» مترجم «نیما فتاحی»