داستان «جنگ یا ویروس» نویسنده «زهرا کرمی»

چاپ تاریخ انتشار:

zahra karamii

حتما شما هم این جمله را شنیده‌اید که تاریخ تکرار می‌شود. اما نمیدانم چند نفرتان به آن رسیده باشید.

پسر کوچکم روبروی تلویزیون نشسته و چشم دوخته به معلمی که دارد درس میدهد. سیب زمینی پوست گرفته شده توی دستم مانده و خیره شده‌ام به تلویزیون.

                                ***

کلاس پنجم بودم که شهرمان بمب باران شد. یعنی وسط سال تحصیلی. ظرف دو روز شهر خالی شد و ما هم مثل بقیه فرار کردیم و رفتیم به دِه پدریمان. دهی که از وقتی یادم می‌آمد شاید دو یا سه بار آنجا رفته بودیم. روزهای اول خیلی سختمان بود. نه زبان بچه‌های آنجا را درست می‌فهمیدیم و نه آفتاب تندش را می‌توانستیم تحمل کنیم. اوایل کارمان شده بود پریدن به پر و پای همدیگر و دعوا کردن. بعد کشف کردیم که اینجا، میتوانیم بازیهایی را که در آن خانه کوچک از آن محروم بودیم بازی کنیم. این شد که کمی به برنامه‌هایمان نظم دادیم. اینجا نه دیگر شمسی شَله بود که غر بزند، نه فرمون سیبیل که بیاید و گوشمان را بکشد و توپ را بدهد زیر بغلمان و بفرستندمان توی خانه. درس و مشق هم که تعطیل شده بود. اول‌ها هر وقت صدای هواپیما می‌آمد از ترس لال می‌شدیم اما یک روز دریافتم که تا این هواپیماها هستند و شهر را میکوبند از درس و مدرسه خبری نیست. خب یعنی تا جنگ هست مدرسه هم نیست. چه از این بهتر. این شد که از ته دل آرزو می‌کردم کاش هیچوقت جنگ تمام نشود. روزها کارمان شده بود بازی کردن و شب ها هم از شدت خستگی مثل پشه‌های امشی خورده هر کدام گوشه‌ای می افتادیم. طولی نکشید بازیهای تکراری دلمان را زد و سر و گوشمان جنبید برای تلویزیون. حرفهایمان را یکی کردیم و افتادیم به جان پدر. آنقدر غر زدیم و عَر زدیم تا اینکه پدر، یک روز پاشنه کفشش را ور کشید و راه افتاد و رفت به شهر. به غروب نکشیده با وانتی از اسباب و اثاثیه‌ برگشت. اثاثیه ای که مادر هم از فرصت استفاده کرده بود و سفارش داده بود. چشممان که به تلویزیون افتاد آنقدر جیغ کشیدیم و بالا و پایین پریدیم که دل و روده مان یکی شد. پدر بی معطلی رفت پشت‌ بام و شروع کرد به تنظیم کردن آنتن. ما بچه‌ها هم دور تا دور خانه مثل عَلم ایستاده بودیم و پدر را نگاه می‌کردیم. یکی‌مان هم چسبیده بود به قاب پنجره‌ و مدام انگشت می‌چرخاند توی دماغش و داد میزد؛ درست نشد... تصویر نداره... برفکه هنوز.

تلویزیون راه افتاد و از آن روز به بعد کارمان شد زل زدن به کارتون های تکراری و هر چه که نشان می‌داد. از برفک‌اش هم نمی‌گذشتیم. زندگی جدیدمان را دوستش داشتم و به خواب هم چنین دنیایی را تصور نمی‌کردم. روزی هزار بار آرزو می‌کردم کاش هیچوقت جنگ تمام نشود. پدر، روزها را با قوم و خویش پدری‌اش می‌رفت سر زمینهایشان. مادر هم که تازه رفقایی پیدا کرده بود، کارهای خانه را نصفه و نیمه سرهم می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد. ما بچه‌ها هم که حالی به هولی. کافی بود چشم مادر و پدر را دور ببینیم. خانه و آبادی را می‌گذاشتیم روی سرمان. نه از توپ و تشرهای پدر خبری بود و نه خرده دستورهای مادر. زندگی داشت خود واقعی‌اش را نشانمان میداد که به یکباره همه چیز سرمان آوار شد. یعنی همه‌اش زیر سر همان تلویزیون کذایی بود. یک روز پدر گفت سرما خورده و خانه ماند و چشم دوخت به تلویزیون. ما بچه ها هم ساکت و سر به زیر نشستیم و زیر چشمی، گاهی پدر را نگاه می‌کردیم و گاهی همدیگر را. مادر هم خودش را با کارهای آشپزخانه سرگرم کرده بود. آن روز من برای چندمین بار آرزو کردم؛ کاش جنگ تمام نشود. پدر مریض نشود. مادر هم توی خانه هیچ کاری نداشته باشد. پدر بی‌حوصله نشسته بود و برنامه کودک را نگاه می‌کرد که یک آن مجری برنامه مثل قاشق نشسته‌ای روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و جدول پخش درسها را اعلام کرد. جدول برنامه درسها مثل نامه اعمال شاقه روی صفحه تلویزیون نمایان شد و یک آن برق سه فاز از سر همگی‌مان پرید. ما بچه‌ها، با چشمهای وق زده، اول به هم نگاه کردیم و بعد به پدر. احتمالا آن لحظه توی سر همه مان یک سوال چرخید: این دیگه از کجا پیداش شد؟

پدر، اول ماتش برد. بعد سرش را خاراندن و بعد از سکوتی مرگ بار که برایم هزار سال گذشت مثل کوه آتشفشان فوران کرد و افتاد به جانمان. ما بچه‌ها مثل مورچه‌هایی که لانه‌اش را روی سرش خراب کرده باشند گُه گیجه گرفتیم و هر کدام طرفی دویدیم. پدر به هر کدام می‌رسید پس گردنی حواله‌اش می‌کرد و این وسط من هم از سیلی سنگین‌اش بی نصیب نماندم. آرامتر که شد نشست و برنامه‌ای سفت و سخت تنظیم کرد، با کلی جریمه

برنامه‌هایش از این قرار بود؛ سر ساعت باید می‌نشستیم پای تلویزیون و تکالیف‌مان را مو به مو انجام می‌دادیم و جریمه‌مان هم گرفتن امتحان، آنهم هر هفته.

تا موقع امتحانات دوره‌ای که آنموقع می‌گفتیم (ثلث) وضع‌مان همین بود. اما با این حال باز هم آرزو می‌کردم کاش جنگ تمام نشود و ما همانجا توی ده بمانیم و مدرسه نرویم و همانطور با تلوی

زیون درس بخوانیم. آخر معلم‌های توی تلویزیون مهربان بودند و دعوایمان نمی‌کردند.

                             *

آه بلندی می‌کشم و به پسرم نگاه می‌کنم که نشسته روبه روی تلویزیون و مشق‌ می‌نویسد. تمام که می‌شود دفترش را می‌بندد و داد میزند: مامان! من رفتم بازی.

سیب زمینی را می‌گذارم روی سینک و میروم و دفترش را باز می‌کنم. دستم می‌ماند روی خط خرچنگ قورباغه‌اش. کاش می‌دانستم در سرش چه می‌گذرد، یعنی او هم آرزو می‌کند کاش هیچوقت کرونا تمام نشود؟