داستان «نرد» نویسنده «بهناز بدرزاده»

چاپ تاریخ انتشار:

behnaz badrzadeh

تاس‌ها را در دستش تکان داد و یک فوت محکم قبل از یک این‌که بر رویم بیفتند کرد: دو و سه، لعنتی!

روزی که کیف پارچه‌ای که داخلش بودم را باز کرد یادم نمی‌رود؛ چشم‌هایش درست شبیه به کودکی بود که اسباب بازی‌ هدیه می‌گیرد؛ این‌قدر نرم دستش را رویم کشید که کاملا فهمیدم چقدر عاشقم‌ است؛ سفارش داد برایم یک کیف از مخمل نرم بدوزند؛ می‌گفت: حیف است که خط و خش چوب گردوی نفیس‌ات را خراب کند.

گرامافون را کوک می‌کرد و صفحه‌ی《بدیع زاده》 و《قمر》 را می‌گذاشت و با همسرش نرد عشق می‌زدند؛ برای هم رجز می‌خواندند؛ تاس‌ها روی سرم می‌افتادند: جفت شش، جر نزن؛ پنج و شش بود؛ زود تاس‌ها را جمع می‌کنی!

هر روز، زمانی که کارهای شخصی‌شان تمام می‌شد؛ من را از روی میز برمی‌داشتند؛ وقتی از کیف مخمل درم می‌آوردند تا زمانی که صفحه‌ام را باز کنند؛ تاس‌ها و مهره‌هایم سرخوشانه درونم تکان می‌خوردند.

شبی پیرمرد، وقت خواب کتابش را بست؛ آباژور روی پاتختی کنارش را خاموش کرد؛ موهای سفید همسرش را بوسید و خوابید؛ صبح همسرش را با وحشت تکان داد و اسمش را صدا زد اما جوابی از او نشنید؛ وقتی همسرش مرد تا مدت‌ها به من دست نزد؛ انگار ذرات وجود پیرزن روی من و تاس‌ها باقی مانده بود؛ شاید هم خاطراتش، منتظر بودم که بازم کند و دوباره تاس‌ها روی من بلغزند اما روی میز گوشه‌ی اتاق بودم؛ از کنارم رد می‌شد نگاه حسرت‌بار پیرمرد، حسرت لمس دوباره‌اش، من را به میز میخ‌کوب کرده بود؛ کاش می‌شد به زمانی برگردم که با من بازی می‌کردند.

بالاخره یک روز صبح ریش بلند سفیدش را تراشید؛ روی صورتش ادوکلن زد؛ آهنگ《الهه‌ی ناز》 را گذاشت؛ با دست‌های معطرش من را از کیف مخمل درآورد؛ حس هیجان من و پیرمرد مثل وقتی بود که می‌خواست با همسرش بازی کند و زندگی را در من و پیرمرد زنده می‌کرد؛ تاس‌ها را چید؛ به‌جای خودش و به‌جای حریفی که همسرش بود تاس می‌انداخت؛ باز منتظر جفت شش بود؛ اولین جفت ششی که آمد؛ پیرمرد به من لبخند زد و من، بالش آخرین نفس او شدم.

داستان «نرد» نویسنده «بهناز بدرزاده»