داستان «درب جدید» نویسنده «کامیاب سلیمانی»

چاپ تاریخ انتشار:

kamyab soleimani

امروز روز جمعه است. یک روز بعد از تصادفم. دو درب طرف شاگرد ماشینم مثل قاشق فرو رفته بود. ناراحتیم از آن جهت بیشتر می شد چون از بیمه ام برای دادن خسارت طرف مقابل استفاده کردم. او فقط سپرش خط افتاد و یک چراغش شکست. اما آن لحظه به این فکر کردم که چراغ ماشین من کجا و چراغ مااشین او کجا ؟

یکدنیا فرق داشت. دقیقا همین باعث شد فورا از بیمه استفاده کنم. خب اما بیمه بدنه نداشتم. پس ماشینم یعنی همین پیکان قراضه را جلوی درب سویت کوچکم پارک کردم و مطمئنم فعلا برای یک مدت طولانی جایش همان جاست. اما اینها وقایع دیروز بود. همانطور که گفتم امروز جمعه است. صبح روز جمعه. و داخل خانه ام که یک سویت سی متریست، دربی جدید ظاهر شده!!! تا آنجا که یادم می آید اگر حافظه ام را از دست نداده باشم این درب تا به حال در خانه ام نبوده است. برای همین هم جرات بازکردنش را ندارم. به راستی که عجیب است. آیا من خیالاتی شده ام یا واقعا یک درب واقعی است ؟ دقیقا کنار درب خروجی است و دقیقا هم به همان شکل است. یک نسخه کاملا مشابه از آن. قهوه ای رنگ با دستگیره زنگ زده و لولا های سیاه. دستهایم می لرزد. با خودم می گویم آیا آن را باز کنم یا نه ؟ آیا این چه معنی دارد ؟ اول فکر می کنم اگر آن را باز نکنم و تا فردا هم دوام بیاورم فایده ای ندارد چون می دانم بدون شک فردا این درب لعنتی را باز می کنم. ولی بیشتر که فکر می کنم می بینم که اگر امروز را هرجوری شده تحمل کنم شاید تا فردا گورش را از خانه ام گم کند. یک لیوان آب سرد می نوشم. عرق کرده ام. پیراهنم را با یک پیراهن سفید تمیزعوض می کنم. دستانم همچنان می لرزد. یاد زنم افتادم. نمی دانم چرا ؟ شاید هر موقع که در مشکلی گیر می کنم بیشتر دلتنگش می شوم. آخر انسانی خیلی خلاقی بود. اینطور بگویم یک ذهن خلاق داشت. تقریبا تا وقتی بود هیچ مشکلی وجود نداشت یا حداقل من اینطور فکر میکردم. او همیشه می دانست چطور با مشکلات کنار بیاید. اما هنوز جواب سوالم را پیدا نکرده ام. آیا می خواهم درب را باز کنم یا نه ؟ ولی از یک چیز مطمئنم که به طور یقین نمی خواهم تا آخر عمر خودم را سرزنش کنم که چرا وارد این درب نشدم یا شاید هم برعکسش اتفاق بیافتد. یعنی تا آخر عمر خودم را سرزنش کنم که چرا وارد شدم!! اااه ... خدایا ...اگر او بود حتما می دانست باید چکار کنیم ... . مدتی به درب خیره شده ام. دستانم عرق کرده . بلند می شوم و به سمت درب قدم برمیدارم و با خودم می گویم تا به درب برسم تصمیمم را می گیرم و ای کاش سویتم بیشتر از سی متر بود تا وقت بیشتری میداشتم. تقریبا جلوی درب ایستاده ام. انگاری او هم به من خیره شده. دستم را در حالی که می لرزد روی دستگیره می گذارم. چشمانم را می بندم. درب را باز می کنم. یک باد ملایم صورتم را لمس می کند. واقعا آرامش بخش است. دوست ندارم چشمانم را باز کنم. می خواهم لذت ببرم. باد همچنان می وزد. اما به یک باره احساس می کنم باید چشمانم را باز کنم. چیزی نمی بینم. تاریکی مطلق. هنوز دستگیره درب را رها نکرده ام. می توانم بازگردم. اما انگار دیگر خیلی دیر است. چون باید بروم. نمی دانم چرا فقط می دانم باید وارد این سیاهی شوم. چراکه مطمئنم چیزی بیشتر از این سیاهی وجود دارد. فقط باید رفت. دستگیره را رها می کنم. جلو می روم. پشت سرم را نگاه می کنم. چیزی نمی بینم. آیا درب هنوز در جای خودش است یا فقط در تاریکی فرورفته ؟ به سمت جلو قدم برمی دارم. هیچ چیز نمی بینم. موبایلم را از جیب شلوارم بیرون می کشم. و چراغش را روشن میکنم. موبلیام نود درصد شارژ دارد و ساعت هفت صبح است.این موضوع خوشحالم می کند. نور موبایل داخل تونل را روشن می کند. این یک تونل است. یک تونل به ظاهر طویل. چند دقیقه ای با همین روال جلو و جلوتر می روم. نور را روی دیوارها می اندازم. دیوارهایی گچی، خاکستری رنگ و بدون هیچ طرحی . نور را روی زمین می اندازم. سیاه رنگ است. به گونه ایست انگاری که آن را آسفالت کرده باشند. سپس نور را روی سقف منعکس می کنم. هیچ طرح خاصی ندارد. فقط خاکستری رنگ است. مانند دیوارها. مدتی همینطور قدم می زنم. فکر می کنم که آخر این تونل چه چیزی انتظارم را می کشد؟ آیا خودم انتظار چه چیزی را دارم که وارد شده ام؟ راستش جواب هیچکدامش را نمی دانم.  اوه .. به دو درب دیگر می رسم. باز هم باید انتخاب کنم. نفسم بالا نمی آید. داخل تونل مرطوب است. اما کدام درب را انتخاب کنم. خدای من همیشه انتخاب کردن برایم سخت است. آن هم وقتی تعداد انتخاب ها بیشتر می شود. همیشه دوست دارم کسی راهنماییم کند. صفحه موبایلم را تماشا و قفل صفحه را باز می کنم. عکس زنم پیش زمینه است. هر روز با همین عکس حرف می زنم. اما نه در مواقع مشکلات. دوست ندارم مشکلاتم را با او در میان بگذارم. چون تا وقتی زنده بود به غیر از مشکلات و دردسر چیزی برایش نداشتم. الان هم نمی گویم. می خواهم این راه را خودم تنها بروم. نور را روی درب ها می اندازم. هردویشان دقیقا مانند همان درب اولی هستند که از آن وارد شدم. درب سمت راست را بروم یا سمت چپ؟ چشمانم کمی اذیت می شود. خدای من وقتی قضیه فقط یک درب است تصمیم گیری خیلی راحت تر است. اما اگر بخواهم فکر کنم خیلی بد می شود پس بدون مقدمه وارد درب سمت چپ می شوم. باز هم تونلی طویل روبرویم است. به سمت جلو قدم بر میدارم و تونل را طی می کنم. نور موبایل را روی سقف تونل می اندازم. یک نوع طرح خاصی روی آن حک شده است. دو خط آبی موازی که یک خط سیاه مرز بین آنهاست به ظاهر تا انتهای تونل کشیده شده است. اما جلوتر می روم می بینم که به صورت یک دایره در آمده است که تقریبا شبیه مغز انسان است. به نظرم جالب می آید. با موبایلم از آن عکس می گیرم. شارژ موبایلم هشتاد و هشت درصد است. هنوز هم این موضوع خوشحالم  می کند. اما ناگهان به فکر تصادفم می افتم. دوست ندارم به آن فکر کنم. همینطور که جلو می روم و به این موضوعات فکر می کنم متوجه می شوم که تونل باریک تر می شود. دیوار های تونل تا اینجا تماما خاکستری و بدون هیچگونه طرحی است. به این فکر می کنم که اگر شارژ موبایلم تمام شود چه باید کرد ؟ تونل همینطور تاریک و تاریک تر می شود. گرسنه ام. احساس ضعف می کنم. کاش وارد نمی شدم. از همین حس می ترسیدم. می دانستم این احساس پشیمانی دیر یا زود به من دست می دهد. احساس خستگی می کنم. پیراهنم خیس عرق است. هوا خیلی مرطوب تر شده. روی زمین می نشینم. سرم را به دیوار تکیه می دهم. چراغ موبایل را خاموش می کنم. نمی خواهم شارژ موبایلم زود تمام شود چون از قرار معلوم اگر قصد برگشت نداشته باشم خیلی به آن احتیاج پیدا می کنم. تونل به قدری باریک شده است که فقط خودم می توانم از آن عبور کنم منظورم این است اگر کسی دیگر کنارم بود نمی توانستیم شانه به شانه جلو برویم. گفتم کسی . این کسی گفتن دوباره من را یاد زنم می اندازد. اوه خدای من ... واقعا کنار آمدن با این قضیه خیلی سخت است. ولی خاطره ها همیشه زیبایند. روزی را بیاد می آورم که با هم سینما رفتیم. در واقع اولین بیرون رفتنمان بود. روز خیلی شیرینی بود و خیلی هم کوتاه. او باید سریع به خانه بازمی گشت. پدرش همیشه از من متنفر بود. حتی زمانی که ازدواج کردیم هم باز هم با من صحبت نمی کرد. من با این قضیه کنار آمدم. اما می دانستم که برای او سخت بود. چراکه او می خواست هم من را داشته باشد و هم خانواده اش را. تنها پدرش را داشت. نمی خواهم بیشتر از این درباره اش فکر کنم. نمی خواهم در یک تونل تاریک و مرطوب دلتنگ شوم. شایدم حس تشنگی مانع حس دلتنگیم می شود. تصمیم گرفتم بلند شوم و جلو بروم. چراغ موبایل را روشن می کنم. از تونل باریک عبور می کنم. باریک تر شده. مثل زندگی من. اوه ... اینجا شدیدا مرطوب است. از پیراهنم آب می چکد. حس تشنگی انگاری حس گرسنگی ام را سرکوب کرده است. کاش درب سمت راست را انتخاب می کردم. اما الان هم دیر نشده. این تونل انگار باریک و باریک تر می شود. نمی شود از آن عبور کرد. بر می گردم. از همان راهی که آمده بودم برمی گردم. چراغ را جلوی راه می گیرم. تونل دوباره بزرگ تر میشود. پاهایم خسته شده. اما در عوض هوا خنک تر می شود. به درب قبلی می رسم. دستگیره را به سمت پایین می فشارم. اوه خدایا ... این باز نمی شود. به آن فشار می آورم. باز نمی شود. نوعی احساس ناامیدی آمیخته با ترس به من دست می دهد. انگار که از ساختمانی بلند پایین می پرم. دستانم می لرزد. به درب ضربه می زنم. لولاهایش طوری به من زل زده اند انگاری که تانک هم آن ها را از جا نمی کند. همانجا می نشینم. تصادف دیروزم یادم می افتد. اوه ... نمی دانم چرا همه اش باید به این تصادف فکر کنم. آن هم در این وضعیت. این تشنگی لعنتی دارد من را از پا در می آورد. می ترسم. نه از تاریکی. نه از مرگ. ولی از مرگ در تاریکی میترسم. از مرگ در این تونل مرطوب سیاه. اما این تونل است نه یک غار. پس مطمئنا کسانی که آن را ساخته اند یک راهی در آن تعبیه کرده اند. موبایلم را نگاه می کنم. هشتاد درصد شارژ دارد. این موضوع همچنان خوشحالم می کند. بلند می شوم. و دوباره به سمت جلو می روم. ای کاش می دانستم که کار درست چیست.اما دیگر راهی باقی نمانده است. آیا باید جلو بروم. یا برگردم و با این درب لعنتی ور بروم تا شاید به طریقی باز شود. اما با کدام وسائل ؟ یا اینکه شاید باید دوباره به همان تونل باریک بروم اما چطور از آن عبور کنم. گلویم کاملا خشک است. تلاش می کنم آب دهانم را قورت دهم تا کمی گلویم را مرطوب کنم. اما هرچه بیشتر تلاش می کنم بیشتر ناامید می شوم. تقریبا به جاهای باریک تونل می رسم. جلوتر که می روم دیوار ها باریک تر و سقف کوتاه تر می شود!!. سرم را خم می کنم. بعد از چند قدمی با سر خمیده احساس ضعف میکنم. دیگر امکان راه رفتن روی دوپا وجود ندارد. چرا که سقف به قدری کوتاه شده که برای عبور کردن باید روی زمین خزید. همانجا دراز کشیدم. از پیراهنم آب می چکید. آن را در آوردم و سینه خیز از تونل عبور کردم . جلو تر و جلوتر رفتم. اما دیگر به جایی رسید که سرم هم عبور نمی کرد چه برسد به تمام بدنم. همان موقع دانستم که دیگر راهی برای خروج وجود ندارد. من محکوم شدم به مرگ در تاریکی. اما چه میشد اگر از درب سمت راست وارد می شدم؟ شاید الان در جایی بودم که ... نمی دانم هیچ جایی در ذهنم تصور نمی شود که من را خوشحال کند. اما فکر می کنم هر جایی که باشد حتما بهتر از اینجاست. چشمانم سیاهی می رود. چراغ قوه را خاموش می کنم. شارژ موبایلم هفتاد درصد است. این موضوع دیگر خوشحالی ندارد ولی خوب خیلی هم بد نیست. احساس ضعفی تمام بدنم را فرامیگیرد. نفس کشیدن برایم سخت است. به سوراخ روبرویم نگاه می کنم. سعی می کنم داخلش را نگاه کنم اما چیزی جز سیاهی نمی بینم. با دستانم که می لرزد موبایلم را دومرتبه در دست می گیرم. عکسی را که چند ساعت پیش گرفتم مشاهده می کنم. دایره ای شبیه به مغز انسان. مغز به سه قسمت تشکیل شده که هر کدامش یک رنگ است.قسمت پایینی به دوقسمت آبی رنگ و قسمت بالایی که از دوتای پایین بزرگ تر است به رنگ سیاه است. در این سیاه یک نقطه سفید وجود دارد. اما شاید یک نوع پوسیدگی باشد یا شاید هم جزئی از طرح باشد. این چه معنی دارد ، نمی دانم. فقط مطمئنم باید معنی خاصی داشته باشد. سرم گیج می رود. هوا اینجا خفه کننده است. می خواهم دوباره برگردم اما توانی ندارم. فکر کنم هوای اینجا کمی سمی است یا چیزی شبیه آن. پلک هایم سنگین شده. بنظرم باید کمی بخوابم. چشمانم را می بندم. اما خاطراتی تلخ را بیاد می آورم. به آنها توجهی نمی کنم. اما باز هم سرااغم می آیند. احساس می کنم صدایی شبیه بسته شدن درب می شنوم. چشمانم را باز می کنم و سریعا سعی می کنم خودم را از قسمت تنگ تونل به سمت عقب برگردم. با همان حالت سینه خیز عقب می آیم. اما احساس می کنم که دیوار ها تنگ تر می شوند. بله .. دیوار ها حرکت می کنند. دارند تنگ تر و تنگ تر می شوند. دست و پایم را گم می کنم سعی میکنم سریع تر حرکت کنم اما نمی توانم. تمام بدنم سنگین شده. انگار که به وزنه ای بسته شده ام و مانع حرکتم می شود. نفس تنگ می شود. نمی توانم نفس بکشم صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنوم چشمانم را می بندم و فریاد می زنم. ناگهان چشمانم را باز می کنم. اوه ... نفسی راحت می کشم. هنوز همانطور در تونل دراز کشیده ام. همه اش خواب بود. موبایلم را نگاه می کنم. پنجاه درصد است. این موضوع بیشتر از مخمصه ای که در آن گیر افتاده ام اذیتم می کند. شاید باید هرچه زودتر شارژش تمام شود تا دیگر به این موضوع فکر نکنم. اما چیزی که برایم خیلی عجیب است این است که ساعت موبایلم هیچ تغییری نمی کند. همان ساعت هفت صبح را نشان می دهد. فکر می کنم که در اینجا زمان هیچ معنی ندارد. یا شاید چیزی جلوی این ساعت را می گیرد. باز هم احساس تشنگی سراغم می آید. باید برگردم. اینجا دراز کشیدن فایده ای ندارد. ای کاش وارد این درب لعنتی نمی شدم. دوباره سعی می کنم خودم را بیرون بکشم. به سمت درب قبلی بر می گردم. نور موبایل را روشن می کنم و جلوی راهم می گیرم. چند قدمی برمی دارم. احساس سرگردانی می کنم. نه راه پس دارم و نه راه پیش. یاد همسرم افتادم که می گفت : " همیشه یک راهی است. ولی ما نمی دانیم. " اما چه راهی ؟ به درب می رسم. دستگیره را با نامیدی امتحان می کنم. درب باز شد!!! خدای من اصلا این انتظار را نداشتم. سریعا وارد می شوم. دستگیره را رها می کنم. درب پشت سرم بسته شد. سریعا می خواستم وارد درب سمت راست شوم. پس دستم را روی دستگیره می گذارم و درب باز می شود. داخلش همانطور تاریک است ولی پرتویی نازک از نور در دل تاریکی دیده می شود. در حالی که لبانم خشک شده آن ها را با زبانم خیس می کنم و خوشحال می شوم. قدم اول را می گذارم و می خواهم دستگیره را رها کنم اما به یک باره فکری به ذهنم می رسد. آیا وارد اینجا بشوم ؟؟ می توانم همین الان برگردم. پشت سرم را نکاه می کنم. می توانم از همین راه برگردم و وارد خانه ام بشوم و تمام. البته اگر آن درب هنوز آنجا باشد. در حالی که دستگیره را گرفته ام به پشت سرم خیره شده ام. دوباره با خود می گویم اگر داخل شوم شاید دیگر راه بازگشتی نباشد. می توانم برگردم. اما شاید آخر این راه واقعا چیز مهمی قرار داشته باشد. شاید این یک موهبت باشد. دستانم می لرزد. دوباره بر سر دوراهی قرار گرفته ام. تصمیم می گیرم برگردم. نمیخواهم احساساتی فکر کنم. درب را می بندم. و برمی گردم. بله باید به خانه برگردم. همینطور که قدم برمی دارم دوباره سایه شک افکارم را در بر میگیرد. اگر آن درب راه خلاصی تو از این زندگی باشد چه ؟ چه چیزی در خانه انتظارم را می کشد که دارم بازمی گردم ؟ چیزی به جز یک ماشین تصادفی و یک سویت سی متری و تنهایی همیشگی؟؟ آیا چیزی بیشتر از این است ؟ می ایستم. چشمانم را می بندم. دوباره تصمیمم را عوض می کنم. به سمت درب سمت راست باز می گردم. درب را سریعا بدون هیچ فکری باز می کنم و وارد می شوم. درب پشت سرم ناگهان ناپدید می شود. با خودم می گویم اشکال ندارد من دیگر از این راه باز نمی گردم پس چه فرقی به حالم می کند.تونل دقیقا به مانند تونل قبلی است. جلو می روم. ساعت همچنان هفت صبح است. شارژ موبایلم سی درصد است. همیشه وقتی به سی درصد می رسد دو تا پنج دقیقه طول می کشد تا به 10 درصد برسد و یک دقیقه بعدش هم خاموش می شود. پس باید هرچه سریع تر قبل از خاموش شدن تنها منبع نورم این تونل را طی کنم. می دوم . با تمام قوا به سمت جلو می دوم. سرم گیج می رود. درد عجیبی در بدنم احساس می کنم ولی همچنان می دوم. احساس یک شوق بی پایان به من دست می دهد. پس از مدت کوتاهی از نفس می افتم. به دیوار تکیه می کنم و نفس نفس می زنم. دستانم را نمی توانم مشت کنم. سعی می کنم اما آزار دهنده است. یواش یواش به سمت جلو قدم بر می دارم. موبایلم خاموش شد. به این فکر می کنم که این تونل هم دقیقا مانند همان تونل قبلی است و نه از لحاظ ظاهری بلکه از هر نظر. همان درب سمت چپ. هیچ تفاوتی ندارد. انگار دارم خودم را گول می زنم. من در اینجا گیر افتاده ام. باید بر می گشتم. همان موقع بهترین تصمیم را گرفته بودم. نباید تسلیم احساساتم می شدم. می تواانستم الان در خانه باشم. روی زمین می نشینم. اشک از چشمانم سرازیر میشود. ناامیدی به مانند تاریکی این تونل بدنم را فراگرفته است. تمام خاطراتم را بیاد می آورم. دوست داشتم بمیرم. در آن لحظه فقط فکر مرگ به من آرامش می داد. پرتو نور از دور به من چشمک میزد. سعی میکنم دیوار را با دستانم لمس کنم. همچنان به نور خیره می شوم. بدنم یخ کرده است. دست و پاهایم سرد شده است. با احتیاط قدم برمیدارم و جلو می روم. به سمت نور می روم. تنها چیزی است که در این تاریکی دیده می شود. دنبالش می کنم. سرم گیج می رود. احتمالا یک روزی گذشته باشد. البته یادم رفت که اینجا زمان ثابت است. پاهایم می لرزد. نمی دانم چه باید کرد. کاش می توانستم فکر نکنم. خیلی سخت است. آن پرتو نور بنظرم دارد بیشتر می شود. خودم را به آن نزدیک می بینم. لبخندی از ته دل می زنم. یک احساس انرژی قوی سراپایم را لمس می کند. می دوم به سوی آن نور. با تمام قوایی که برایم مانده است می دوم. یک نقطه سفید بزرگ. می دانم همان چیزی است که دنبالش می گردم. با صدای بلند می خندم و به سمتش می دوم. می دوم و می دوم و می دوم.

 

داستان «درب جدید» نویسنده «کامیاب سلیمانی»