ساعت بانک عدد دوازده را نشان میداد. شماره شصت و دو، دو بار در سالن خوانده شد و صاحب شماره به سمت باجه راه افتاد. به غیر از یک نفر که با برگه نوبت در دستش، ایستاده بود و حاضرین را با نگاهش میشمرد بقیه هم مانند من، روی صندلیهای انتظار که در یک ردیف قرار داشتند نشسته و منتظر شنیدن شمارهشان بودند.
من که روی صندلی یکی مانده به آخر نشسته بودم رویم را به سمت افراد در انتظار چرخاندم و به چهره آنها، که به صفحه موبایلشان چشم دوخته بودند نگاه میکردم. یک نفر از آنها مانند صدای روشن شدن ماشینهای هندلی قدیمی، خندههای پیدرپی و بریده بریده میکرد. دیگری آنقدر در خود فرو رفته و غمگین بود که به نظر میآمد آماده است تا با صدای بلند، هقهق گریه را سر دهد. یک نفردیگر هم آنچنان با سرعت زیاد دستش را روی صفحه موبایل حرکت میداد که گویی اگر کمی مکث میکرد زمین از حرکت باز میایستاد و آن سه نفر دیگر هم، طوری متفکرانه به صفحه موبایلهای خود خیره شده بودند که فکر میکردید بار مهمترین تصمیم جهانی بر دوش آنهاست. چشمها در دنیای دیگری سیر میکرد و گوش ها هم فقط، انتظار شنیدن شماره را میکشید.
در کنارم مرد خوشتیپی با کت و شلوار مشکی اتوکشیده با جلیقه قرمز خوشرنگ و کفشهای ورنی براق نشسته بود که به نظر همسن خودم میآمد. او متفاوت از دیگران بود. لبخندی بر لب داشت و کتاب میخواند. زمان زیادی به نوبتم مانده بود و نیاز به یک همصحبت داشتم این بود که تصمیم گرفتم سر صحبت را با او باز کنم: «میبینید آقا، این نمایشگر شمارهها بیشتر اوقات خرابه. شماره شصت و دو رو میخونن اما شماره سی، نشون داده میشه.»
شماره شصت و سه خوانده شد و آن مرد همچنان کتاب میخواند و لبخندی بر لب داشت. با خود فکر کردم که ادامه میدهم شاید در ادامه همراهم شود. گفتم: «میدونی جناب، راستش برای گرفتن وام اینجا اومدم. وام رو برای خودم که نه، برای خواهرم میخوام. چند وقتیه از شوهرش جدا شده و برای راهاندازی یه کاروبار پول نیاز داره. اگه مبلغش کم بود حتما خودم کمکش میکردم اما مبلغی رو که میخواد فقط با وام میشه تامینش کرد. الان هم آقای رییس یه لیست بلند بالا دستم داده و باید براش تهیه کنم که یکیش پرینت حسابه. حساب خواهرم که نه، حساب خودم. اون بنده خدا که اصلا حساب بانکی نداره.»
شماره شصت و چهار خوانده شد و آن مرد همچنان کتاب میخواند و لبخندی بر لب داشت. صحبت را ادامه دادم: «میدونید آقا، داشتن یه همصحبت و اینکه کسی باشه به حرفهاتون گوش کنه خیلی خوبه. دیگه انگار هیشکی حوصله شنیدن نداره. اونی هم که باتون وارد صحبت میشه بیشتر دوست داره خودش حرف بزنه. پس کی باید گوش کنه؟ البته خودم هم همینطور شدم. دیگه شنیدن برام سخت شده. نه اینکه بیتوجهی کنم به کسی که داره حرف میزنه. نه. دیگه وقتی میشنوم اذیت میشم. لابد فکر میکنید من هم مثل بقیه بیحوصله شدم. نه اینطور نیست. من مدتیه مشکلی برام پیش اومده.»
شماره شصت و پنج خوانده شد و آن مرد همچنان کتاب میخواند و لبخندی بر لب داشت. صحبت را ادامه دادم: «میدونید آقا بیماری سوت گوش چیه؟ من مدتیه درگیرشم و همه صداها رو با سوت میشنوم. نمیدونم از کی شروع شد. شاید از موقعی که نویسندگی رو شروع کردم. آره. به احتمال زیاد از همون موقع شروع شد. آخه وقتی کسی بعد از سی سال کار مهندسی یهدفعه تصمیم میگیره نویسنده بشه، طبیعیه که سرش سوت بکشه. سی سال فقط از سمت چپ مغزت کار کشیدی حالا یهو جفتپا میپری تو نیمکره راستی که سالهاست اون آقا بیکار نشسته بوده اونجا و لم داده و نون و ماستش رو میخورده. معلومه که اون تنبل فشار بهش میاد و داد میزنه.»
شماره شصت و شش خوانده شد و آن مرد همچنان کتاب میخواند و لبخندی بر لب داشت. ادامه دادم: «پیش دکتر هم رفتم و گفتم که مدتیه صدای سوت میشنوم. دکتر هم گوشهام رو معاینه کرد و بعد از کلی آزمایش گفت که مشکل از گوشهات نیست این صدا تو مغزته. بد نیست به یه روانشناس مراجعه کنی. می بینی آقا دنیا چی شده. وقتی سر از درد آدمها در نمیارن، آدم رو به روانشناس حواله میدن. پیش روانشناس هم رفتم نه اینکه نرفتم. دویست هزارتومان دادم تا یه ساعت بهم گوش کنه. آخر سر گفت بشین پیش یه نفر و یه دل سیر باش درد دل کن. نذار چیزی تو دلت بمونه. وقتی به دکتر گفتم، اقای دکتر ببخشید شما هم اگه جلسهای دویست هزار تومان نمیگرفتین به حرفهام
گوش نمیکردین گفت که نه آقای عزیز بدبین نباش، آدمهای باحوصله و آرام زیادی پیدا میشه که ساعتها میشینن و بهتون گوش میکنن.»
شماره شصت و هفت خوانده شد و آن مرد همچنان کتاب میخواند و لبخندی بر لب داشت. و من به حرفهایم ادامه دادم: «از دکترها که جواب نگرفتم از این و اون پرسیدم ببینم کس دیگهای هم هست که گوشش سوت بکشه. فکرش رو هم نمیکردم اینهمه آدم پیدا بشه. سراغ بعضیهاشون رفتم که از تجربهشون استفاده کنم. تا ببینم اونها تونستن راهی پیدا کنن. یکیشون میگفت که من خیلی وقته دارمش. مهمونته و تا آخر عمر همراهته. یکی دیگه میگفت که من تو ذهنم یه آهنگ گذاشتم روش و باش حال میکنم.
بعضیهاشون هم میگفتند که برو تو طبیعت و به آواز پرندهها گوش کن، اونجا صداهایی رو میشنوی که بین مردم نمیشنوی. و یکیشون هم که از بقیه باحالتر بود میگفت که فقط موسیقی گوش کن و برقص.»
شماره شصت و هشت خوانده شد و آن مرد همچنان کتاب میخواند و لبخندی بر لب داشت و من باز به حرفهایم ادامه دادم: «می دونید آقا، وقتی همه صداها رو با سوت بشنوی دیگه هیچ صدایی قشنگ نیست. نه آواز گنجشکها، نه صدای سازها و نه صداهایی که از مردم میشنوی. خیلی سخته هر صدایی رو که میشنوی با سوت باشه. شما نمیتونید درک کنید که چی میگم. چون حسی قابل درکه که تجربه شده باشه. شما که سوت گوش ندارید. راستی الان که داشتم میومدم اینجا، سر چهارراهی که توقف کرده بودم یه دختر معصوم و زیبای گلفروش ازم خواست تا فالی رو ازش بخرم. من هم بهش گفتم یه فال رو بردار و به انتخاب خودت یه بیت از غزلی که برام اومده رو بخون. این بیت اومده بود: نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل/ بنال بلبل بیدل که جای فریادست.»
شماره شصت و نه، سه بار خوانده شد. به آن مرد گفتم: «مگه این شماره شما نیست!!! چون شماره قبلی منه. پس شماره کی میتونه باشه؟ غیر از من و شما که دیگه کسی تو بانک نیست. شاید شماره همون آقای ایستادهای بود که مرتب ما را میشمرد و با نگاهی متعجب و در عین حال غمگین به ما نگاه میکرد. معلوم بود که خیلی عجله داره. حتما قبل از اینکه نوبتش برسه رفته بیرون. آقا دیگه داره نوبتم میشه. خیلی از آشناییتون خوشحال شدم. ببخشید، داشتین مطالعه میکردین مزاحمتون شدم. ممنونم که به من گوش کردین و سبب شدین صدای سوت گوشم کمتر بشه.»
از صندلی بلند شدم که به سمت باجه بروم آن مرد سرش را از کتاب بیرون آورد و با حرکات سر به بالا و پایین با من خداحافظی کرد. به سمت باجه رفتم. پرینت حسابم را گرفتم و به سمت اتاق رییس راه افتادم. قبل از اینکه وارد اتاق شوم حواسم متوجه سکوت غریبی شد که در فضای سالن انتظار بانک حاکم بود. دیگر بعد از من شمارهای خوانده نشد. تنها سوت بود و سکوت. ■