داستان «ملکه شب» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

چاپ تاریخ انتشار:

atefeh farokhifard

پتو را روی سرم کشیده ام.صدای خنده های فریبرز از بیرون از اتاق به گوشم می رسد.فکر می کند خواب هستم.به خیالش داروهای اعصاب، آنقدر قوی هستند که ساعت 2 بامداد با خیال راحت با دوست دخترش اراجیف رد و بدل کنند و من هم نفهمم.بیشتر از 6 ماه هست که فقط دو همخانه هستیم.

هرچند که دو همخانه هم حداقل اشتراکاتی با هم دارند.مثلا خوردن یک وعده غذا یا دوفنجان چای در کنار هم.اما ما از دو همخانه هم با هم غریبه تر شده ایم. شب ها قبل از آمدن فریبرز به خانه، چیزی روی اجاق سر هم می کنم و می خورم.بعد هم به اتاق تاریکی که زمانی اتاق خواب مشترکمان بود پناه می برم و وانمود می کنم خواب هستم.شاید از خجالت، یا افسردگی یا تنفر وشاید بخاطر همه این ها.نزدیک صبح خوابم می برد و تا ظهر می خوابم.مدت هاست نخندیده ام .حتی آخرین لبخندم را به یاد نمی آورم.مدتهاست به دیدن کسی نرفته ام و کسی هم به دیدنم نیامده.هم من از همه فرار می کنم و هم دیگران ازمن.اما امشب خشم و تنفرم از فریبرز به اوج رسیده.تحمل این همه وقاحت برایم طاقت فرسا شده.چشمانم را می بندم وسعی می کنم بخوابم.بی فایده است.از جا بلند می شوم.با همان موهای پریشان و چشمان گود رفته و چهره زرد و بی رمق، در اتاق را به ضرب باز می کنم.با دیدنم ، یکه می خورد.روی کاناپه دراز کشیده.جست می زند و می نشیند.با چشمانی گرد شده و گوشی که  در دستش در هوا معلق مانده به من خیره شده.با خشم و انزجار می گویم:

«هر کثافت کاری میخوای کنی ، بیرون از خونه...اینجا رو دیگه به لجن نکش»

لبخند ناشی از ترسش کمرنگ و به زهرخندی تبدیل می شود.با لحنی آرام و مطمئن و آمیخته با نفرت می گوید:

«گم شو برو بکپ ببینم.تو حرف از لجن نزن! اگه نبرده بودمت کمپ، الان استخونات هم پوسیده بودن»

ازجا بلند می شود.یک قدم به عقب برمی دارم.نفس نفس می زنم وپشیمان از اینکه چرا اعتراض کردم.انگشت سبابه اش را به نشانه تهدید بالا می آورد:

«برو خدا رو شکر کن جای خواب داری و یه لقمه نون! هرکاری کنم به خودم مربوطه .قد وقواره غلطی که تو کردی هم نمی رسه»

چشمانم را باز می کنم و به خاطر ترس  از مشاجره ی دوباره  و شنیدن این توهین ها برای چندمین بار اززبان فریبرز، دوباره زیر پتو می خزم و با دست گوشهایم را می گیرم وتمام تلاشم را می کنم که بخوابم.

6ماه پیش بود، شیشه ماشین را پایین داده بودم.نفسم بالا نمی آمد.هم سرگیجه و تهوع داشتم و هم دهانم مثل چوب خشک شده بود .فریبرز انگار تمام خشمش را روی پدال گاز اتومبیل وارد می کرد.با بیشترین سرعت در بزرگراه رانندگی می کرد. شیشه پنجره سمت من را با فشردن دکمه از سمت خودش بالا داد. خیره به روبرو فقط می راند.غریبه تر از قبل شده بود.نیمرخش را ورانداز کردم:

« حالت تهوع دارم.یکم شیشه رو بده پایین»

لحظه ای نگاهم کرد و دوباره به روبرو زل زد.هیچ حسی در نگاهش نبود و همین ترسناک بود.

«فریبرز؟»

هیچ نگفت.ادامه دادم:

« اگه بعد از 2ماه از کمپ بیام بیرون و زنده باشم، باهام می مونی؟»

دست چپش را به پیشانی گرفت و سرش را به نشانه تأسف تکان داد.در سکوتش چقدر تحقیر و کنایه و زخم زبان بارم کرد.یاد چند ماه پیش افتادم که بخاطر تماس های مشکوکش، بی خبر رفتن و آمدنش بحثمان شده بود.از همان موقع دانستم برای او مرده ام.همان موقع :

« تو خیال می کنی اگه از خونه بیرون نمی رم و دارو می خورم ،حواسم بهت نیست؟گفتی حق نداری بری موسسه تدریس کنی، قبول کردم.گفتی دور دوستای مجردتو خط بکش، قبول کردم.حالا یه زن افسرده مریض شدم.اما احمق نیستم فریبرز!»

« تو افسرده هستی.مریضی شفق. مالیخولیا هم گرفتی.برو خودتو درمان کن.ببین منشأ بیماریت چیه.به من بی خودی گیر نده.دو برابر کار می کنم ولی دلم نمی خواد زنم بشه تابلوی نقاشی و جلو چشم های دریده رژه بره.»

افسرده بودم؛ اما احمق نبودم.حس می کردم و به حسم به اندازه یک دنیا مطمئن بودم که فریبرز از افسردگی من درمانده شده بود.حتی می دانستم با یکی از همکارانش در محل کار رابطه دارد.اما هیچ مدرکی نداشتم.هیچ مدرکی هم ندارم.

به آیینه بغل سمت خودش نگاهی کرد و باصدای بلند گفت:

« به پرستاره می گم خانوم! معتاد چیه! خانمم بیماری افسردگی داره.دارو زیاد مصرف می کنه.شاید تشنجش مال حساسیت دارویی باشه، برگشته می گه:آقا کجای کاری؟ معتاد به هرویینه!آخه احمق! تو که جنبه یه مراوده با یه زن مسن هم نداری و با دوجلسه رفت وآمد به بهانه تدریس زبان، عملی می شی، به من حق نمی دی حبست کنم تو خونه؟»

آب دهانم را به زحمت قورت دادم.برای تسکین درد بدنم ،دست ها و روی پاهایم را کمی مالش دادم.با خودم فکر کردم ، آدمها تا زمانی که رسوا نشده باشند چقدر خوب می توانند نقش قهرمان قصه را بازی کنند.چقد زبانشان دراز و سرشان بالاست.انگار از روز ازل، بازیگری در وجود هر آدمی به ودیعه گذاشته شده و فرصتش که باشد ، همه می توانند درجه یک و عالی بازی کنند.حالا من گناهکار بودم و فریبرز قربانی.منتظر بود لب وا کنم تا آوار شود بر سرم.در این دادگاه ناعادلانه، هم قاضی بود هم شاهد بی بروبرگرد، هم حاکم.درراه رسیدن به کمپ بودیم.اما خوب می دانستم در این مدت 2ماه نبودنم، بساط عیشش گسترده و مهیاست.

«روزی که اومدم خواستگاریت، بابات گفت این دختر خیلی سرزنده و پرانرژیه.جواهره اصلاً»

پوزخندی زد:

«بیاد ببینه جواهرشو...خوبه کرج هستن و اینجا نیستن ببینن.دلم به حال اون بدبختا هم می سوزه.»

با نیم نگاهی به من ادامه داد:

«تا یه جایی میشه مخفی کرد.بلاخره می فهمن .حداقل 2ماه اون تویی»

تمام خشم و کینه و نفرتم را خیلی سخت مثل یک کلوخه قورت دادم و فقط قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد. می دانستم به آنها هم خواهد گفت.برای  مظلوم نمایی یا هرچه که بتوان اسمش را گذاشت به جز خیر خواهی.

صبح شده.ساعت دیواری روی دیوار روبرو 11:10 را نشان می دهد. 6 ماه هست که بدنم سم زدایی شده.دوره های روان درمانی بعداز ترک را هم در همان کمپ  سپری کرده ام. بی رمق از روی تخت بلند می شوم وازاتاق  بیرون می روم.پتوی چهارخانه فریبزر روی کناپه ولو شده.روی میز مقابل کاناپه، چندین لیوان با ته مانده چای و قهوه، یک بشقاب کثیف و خالی ، را می بینم.گوشه کنارسالن، لباس های رها شده ی فریبزربه چشمم می خورد.پیشخوان آشپزخانه پر ازلکه و لیوان و بشقاب های خالیست.ظرفشویی هم همینطور.یک لایه غبار روی همه سطوح نشسته .آنقدر واضح که نیازی به دقت نیست.وارد آشپزخانه می شوم و آخرین لیوان تمیز را از داخل کابینت بیرون می آورم.از شیراب پر می کنم .قرصم را از سبد چوبی روی کابینت از ورقش جدا می کنم وقورت می دهم.پشت بندش هم لیوان آب را سر می کشم.پشت میز گرد کوچک وسط آشپزخانه می نشینم و از داخل ظرف نان یک تکه نان به دهان می گذارم.گرسنه نیستم.اما می دانم که باید چیزی بخورم..یاد هاله می افتم. شاگرد مسنی که برای تدریس زبان، هفته ای یکبار به خانه اش می رفتم.برای راضی کردن فریبرز به هردری زدم تا هفته ای یکبار از خانه بیرون باشم..او را مقصراعتیادم نمی دانم.هنوز هم دوستش دارم.چون به چیزی مجبورم نکرد. تنها کسی بود که داشتم.تنها گوش شنوا. در سکوت به حرفم گوش می کرد:

«هاله حواست هست فقط داری پول می دی و تمام وقتمون به دردودل می گذره؟»

«فدای سرت...اینهمه پول رو میخوام چه کنم.منم مثل خودت بی کسم شفق جان.زبان هم  می خونیم.فقط می خوام در حدی بلد باشم اگه خواهرم دعوت نامه فرستاد برم پیشش، بتونم توفرودگاه و اینا گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم»

«هاله واقعاً راست می گی افسردگیت اینقدر شدید بوده و بااینا خوب شدی؟ مگه میشه؟»

«من نمی گم گرفتار کن خودتو دختر.تو هنوز 30 سالت نشده.حیفه پوست به این صافی، ماشالا خوش قدوبالا، خوش صورت، ....ولی با شوهری که تو داری، تو این شهر بزرگ هم که همدمی نداری، لااقل یه وقتایی سبک میشی مثل پر...بیخیال دنیا وآدماش.می گم ماهی یبار ...می فهمی؟ گَه گُداری! اونم اگه خواستی بیا پیش خودم بکش.کم ! »

صدای زنگ گوشی موبایلم مرا به خود می آورد.گوشی را به زحمت از زیر انبوهی لباس و خرت و پرت رها شده روی مبل پیدا می کنم:

«الو؟»

«الو؟شفق جان؟سلام...»

با صدایی که ازانگار از ته چاه می آید می پرسم:

«شما؟»

صدای بشاش و پرانرژی پاسخ می دهد:

«دلگشا هستم.مدد کار کمپ ترک اعتیاد...یادت اومد؟»

دستی به موهای پریشان وبلندم می کشم و همان لبه مبل پرازلباس می نشینم.

«آهان! بله...بله...خوب هستین خانم دلگشا؟»

«تو چطوری؟ دختر خوب چرا جلسات هفتگی دوستانه دیگه شرکت نمی کنی؟ نکنه تدریس زبان رو تو موسسه شروع کردی، وقت نداری .ها؟همه سراغت رو می گیرن.نگرانت شدم»

آهی می کشم و با ناخن شستم ور می روم:

«ای بابا! حوصله خودمم ندارم خانم دلگشا»

«یعنی چی؟ این جلسات هم برای روحیت خوبه هم لازمه برات عزیزدلم.راستی ملکه شب چطوره؟»

کمی مکث می کنم.

«چی؟...ببخشید متوجه نشدم»

«ملکه شب....یادت رفت؟همش 6ماهه که با خودت بردیش خونه»

چشمانم را می بندم و تمرکز می کنم.خانم دلگشا ادامه داد:

«روز آخر رهایی یادته؟رفتیم گلخونه؟ تو با چند تا از بچه ها؟ قرار شد هرکی یه گل انتخاب کنه یادگاری ببره باخودش؟»

ذهنم مثل یک جریان برق جرقه زد و ناخودآگاه فریاد زدم:

«آهان...ملکه شب...آره یادم افتاد...من گلدون کاکتوس برداشتم.آره...گفتین این کاکتوسی که برداشتی اسمش ملکه شب هست»

خانم دلگشا هیجان زده گفت:

«آره ....گفتی من کاکتوس بر می دارم.چون بادیدنش یاد می گیرم تو شرایط سختی بودم و خودم رو نجات دادم.گفتی بادیدنش یاد امید و زندگی می افتم.همه برات دست زدن.گفتی کاکتوس هم تو شرایط سخت بلده چطوربا امید به زندگیش ادامه بده»

ازشدت  شور و شعف برخاستم وشروع به قدم زدن کردم:

«باور کنید نمیدونم کجا گذاشتمش.ولی تو خونه هست.مطمئنم.پیداش می کنم.یادتونه می گفتین فقط سالی یک شب گل می ده؟»

«شفق جان تو خیلی خوب بودی ...همه ازت انگیزه می گرفتن.خودت می گفتی وقتی ترک کردی، انگار شدی همون دختر شاد و پرانرژی زمان مجردیت.چت شده باز؟ نرفتی سمت مواد که؟»

با بغض گفتم:

« نه..نه...الانم خوبم.الان که صدای شما رو شنیدم فهمیدم هنوز هم برای خیلی ها نمردم»

«پس برو همین حالا بگرد ببین اون گلدون رو کجا گذاشتی....آخر هفته هرطور شده باید بیای جلسه.منتظرتم ها...اگه نیای، خودم میام دنبالت.»

با پشت دست اشکم را از روی گونه پاک می کنم.ولبخند می زنم:

«چشم...چشم...»

***

یک سال از آن روزهای تاریک گذشته است. پرده را کنار می زنم.آفتاب صبحگاهی بهار به داخل خانه می تابد و گلدان های کوچک وبزرگ زیر پنجره را می نوازد.گلدان ها را یکی یکی آب می دهم.مرغ مینا از داخل قفس کنار پنجره بادیدنم بال و پر می زند تا در را به رویش باز کنم.

«چشم...بذار گلها رو آب بدم....الان در قفس شما رو هم باز می کنم»

در قفس را باز می کنم.مینا پر می کشد و روی شانه ام می نشیند.صدای زنگ آیفون را می شنوم.بلند خطاب به مینا می گویم:

«نکنه خانم دلگشاست؟چه زود اومده؟»

به سمت آیفون می روم و تصویر خانم دلگشا را روی صفحه می بینم.

« وای...مینا...برو توقفست....که دیرم شد.»

با عجله لباس می پوشم.گلدان ملکه شب را از روی پیشخوان برمی دارم.آرام باسرانگشت نوازشش می کنم.قد کشیده .اما باید از او دل بکنم.با خودم عهد کردم هرزمان به زندگی برگشتم ، ملکه شب را به کسی هدیه بدهم که ناامید و درمانده است و امروز همان روز است.قرار است با خانم دلگشا به دیدن کسی برویم که سخت، درمانده و ناامید است.

درترافیک تقریباً سنگینی داخل اتومبیل خانم دلگشا درحال حرکت به سمت مقصد هستیم.در حال رانندگی می پرسد:

 «کلاس های امروزت رو کنسل کردی؟»

« بله...البته فردا جبرانش می کنم.مدیر موسسه خیلی باهام همکاری می کنه»

«خوبه...همه چی خوبه شفق...فقط اینکه داری تنها زندگی می کنی زیاد خوب نیست»

می خندم:

«اون موقع هم که با فریبرز بودم تنها بودم ....اتفاقاً الان اصلاً احساس تنهایی نمی کنم.»

به گلدان توی دستم نگاه می کنم:

« خیلی برام سخته ازش دل بکنم»

ترافیک روان شده.خانم دلگشا دنده را عوض می کند و با لبخند می گوید:

« خب می تونی ازش دل نکنی»

«نه...قول دادم به خودم...به شما...»

جلوی پارکی ترمز می کند.ماشین را خاموش می کند وترمز دستی را می کشد.درحالیکه کیفش را از روی صندلی عقب بر می دارد و در راباز می کند می گوید:

«پیاده شو شفق جان»

«اینجا؟من فکر کردم توی دفتر کمپ می بینیمش»

«نه توی پارک قرار گذاشتیم.ضمناً این آدم معتاد نیست ولی ناامید و درمانده است.به کمک احتیاج داره.حال روحیش خرابه.»

«من که پاک گیج شدم»

داخل پارک قدم می زنیم.پارک تقریباً خلوت است.هوای صبح بهاری روحم را تازه می کند.با یک نفس عمیق ریه هایم را از هوا پر می کنم.در مسیر پیش رو مردی را می بینم که روی نیمکتی نشسته و سردر گریبان فرو برده.با هردودستش هم سرش را گرفته.به نیمکت نزدیک می شویم.خشکم می زند.فریبرز!باشنیدن صدای قدم های ما سرش را بالا می گیرد و  درجا می ایستد و سلام می دهد.تکیده ولاغرتر شده.ته ریش نامرتبی دارد.پای چشمانش گود افتاده .زمین را نگاه می کند.با دلخوری به خانم دلگشا نگاه می کنم:

«کار درستی نکردین خانم دلگشا»

خانم دلگشا قاطع می گوید:

«اتفاقاً وظیفه یه مددکار همینه.دارم به یه آدم درمانده کمک می کنم.اونم کسی که خودش از من کمک خواسته.»

رو به فریبرز می گوید:

«گفته بودم زمان لازم داره.زمانش حالا بود.تااینجا کمکت کردم.از اینجا به بعد خودتو نشون بده»

فریبرز دستی به ته ریشش می کشد و من را نگاه می کند. در نگاهش حسی از شرم و اضطراب می بینم.خانم دلگشا دستش را روی گلدان توی دستم می گذارد و به چشمانم خیره می شود:

«تصمیمی رو بگیر که بعداً افسوس نخوری.»

خداحافظی می کند و دور می شود.فریبرز به ملکه شب که در دستانم محصورش کرده ام نگاهی می کند و بالبخندی آهسته می گوید:

«چقدر خوب ازش نگهداری کردی.قد کشیده»

سکوت می کنم.مقابل هم ایستاده ایم.زیر چشمی نگاهش می کنم.او هم دراین لحظه  داشت زیر چشمی نگاهم می کرد. نگاهم را می دزدم.لحنش درمانده است:

«شفق من یه بار تو زندگیمون به تو فرصت دادم.تو هم بیا یه فرصت به من بده»

پوزخند می زنم.برمی گردم و پشت به فریبرز می ایستم.با خونسردی می گویم:

«تو به من فرصتی ندادی و لطفی هم نکردی.اصلاً تو یکی از دلایل معتاد شدنم هم بودی.من وقتی فکر کردم دیدم این وسط، بیشتر تو خطاکاربودی تا من. تو از اعتیاد و افسرگی من به نفع گندکاری خودت استفاده کردی؛ باج گرفتی از من!»

نزدیک تر می شود و از پشت شانه ام سرش را نزدیک می کند:

«تو درست می گی.اما می شه همه چی رو درست کرد.از نو!»

جدی و بی روح می گویم:

«من زندگی خوبی دارم.من همه چی رو از نو شروع کردم.بدون حمایت تو و خانوادم.یه خونه کوچیک و قشنگ اجاره کردم.یه مینا دارم که شده همدمم. یه درآمد کم اما کافی و از همه مهمتر آرامش.همه اینا رو خیلی سخت به دست آوردم.»

بر می گردم و چهره درمانده فریبرز را وراندار می کنم.صورتش کش آمده و بغضی را پنهان می کند.گلدان ملکه شب را به سمتش می گیرم:

«بگیرش مال توست.تنها کاری هست که می تونم برات انجام بدم.گفته بودم اینو به کسی میدم که ناامید وتنهاست.»

قدم بر می دارم وکم کم از فریبرز دور می شوم.

«شفق برگرد...خیلی تنهام.باور کن همه چی رو درست می کنم»

یاد جای خالی ملکه شب در خانه می افتم.برای پرکردن جای خالی اش به سمت گلفروشی بیرون از پارک ، به راهم ادامه می دهم

داستان «ملکه شب» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»