داستان «شب خواستگاری» نویسنده «نیکو قادری»

چاپ تاریخ انتشار:

nikoo ghaderi

شب خواستگاری ساحل بود.ساحل دخترعموی من است.طبق رسم ورسومات و برای آبروداری به چند تن ازعموها اعلام کرده بودند که درمراسم حضور داشته باشند. از آنجا که اعلام نکردند عموها باخانواده یا بی خانواده تشریف بیاورند، تصمیم بر این شدکه باخانواده بودن بهتر از بی خانواده بودن است!

این جوری داماد هم ازهمین اول حساب کاردستش می آید که عروس بی کس وکارنیست یک وقتی هوس قلچماق بازی به سرش نزند توی زندگی. همه تیپ زده و حق به جانب که بله دختر مال ما است باید دور و برش باشیم ، با مینی بوس عموغلام راهی خانه عموحسین شدیم.توی ماشین همه داشتند حرف هاشان را یکی می کردند تا جلوی خانواده داماد آبرو داری کنند که خانواده داماد پیش خودشان نگویند بزرگ وکوچک سرشان نمی شود و هرکس سازخودش را می زند. پسرعموستار بلندشد و به جمع اعلام کرد: دیگه تکرارنکنیم یادتون نره اونجا جز مردا کسی حق زر زدن نداره ،مجلس خواستگاریه ، مزایده که نیس هرکی حرفی بزنه، آبرو داری کنین . طول مسیر با صحبت کردن راجع به مهریه وطلا واین چیزها گذشت.

سپهرتوی بغلم خوابش برده بود.راحت بودم.شیرش را خورده بود و پوشکش را هم تازه عوض کرده بودم.بعد از بیست دقیقه ، جلوی خانه عموحسین پیاده شدیم. زنگ در را که زدیم زن عمو در را بازکرد با دیدن کل طایفه رنگ از رخسارش پرواز کرد اما خودش را زود جمع وجور کرد وخوش آمدگویی کرد.  تک تک وارد شدیم ، عموحسین و ساحل بادیدن ما دچار همان برق گرفتگی ایی شدند که زن عمو جلوی در دچارش شد. وقتی همه  نشستیم تقریبا خانه پرشده بود از مهمان! ساحل یک سارافون صورتی رنگ پوشیده بود با شلوار مشکی و روسری صورتی با گل های ریزسفید. استرس توی صورتش موج می زد. مردها حرف هاشان را یکی کردند که چه کسی چه سوالی بپرسد،چه کسی سکه های مهریه و میزان طلا را بالاپایین کند.سپهر هنوز توی بغلم خواب بود، از ظهری دل پیچه داشت ، بهش شربت داده بودم. پسرمن درحال حاضر کوچک ترین نوه خاندان بود . زن عمو به تعداد مهمان ها استکان و پیش دستی میوه ، شیرینی ، چنگال و هرچه را که لازم بود از کابینت بیرون آورد و بعد از گفتن توصیه های لازم به ساحل فرستادندش توی اتاق وگفتند تا زمانی که اعلام نکرده اند حق ندارد از اتاق بیرون بیاید و چای بیاورد .نیم ساعتی گذشت که خانواده داماد تشریف آوردند. داماد با پدر و مادرش آمده بود با دیدن کل طایفه یک لحظه جا خوردند. با لبخند و احترام وارد شدند، روبوسی و احوالپرسی تقریبا ده دقیقه ای طول کشید و بعد نشستیم. قیافه داماد بدک نبود؛ قد بلندی داشت ، جلوی موهایش کمی کم پشت تر از پشت سرش بود ،گردن باریکی داشت چنان که انگار کله اش روی یک نوشمک سوار بود، شبیه عدد نه! پدرش مردهای فامیل و مادرش زن ها و دخترهای فامیل را از نظر می گذراندند وگاهی هم لبخندی نثارهم می کردیم. ابتدا شروع کردند به تعارفات و صحبت های معمولی تاکم کم یخ مجلس آب شد. عموغلام رو کرد به طرف داماد وگفت:خب شاه پسر کمی از خودت بگو، چه کارا می کنی؟به چی مشغولی؟ داماد سرجایش کمی جا به جا شد وآب دهانش را قورت داد این را از بالاپایین شدن سیبک گلویش متوجه شدم و بالاخره با استرس و خجالت از آن همه چشمی که نگاهش می کرد گفت: میثم هستم، بیست ونه سالمه، شغلم هم جلوبندی سازی ماشینه. دست هاش را توی هم قفل کرد و لبخندی زد وگفت: همین. عموجهان گفت: احسنت ! دست وپنجه ت طلا، می شه یه نگاهی هم به ماشین من بندازی چند روزه روشن نمی شه گذاشتمش توی پارکینگ خونه داداش حسین، همین جاست . داماد سری به نشانه جواب مثبت خم کرد و چشمی گفت. عموجهان از خداخواسته بلندشد وگفت:پس قربونت تا خانما با هم آشنا می شن و مجلس گل می ندازه یه تک پا بلندشو بریم یه نگاهی بهش بنداز و برگردیم بالا. داماد و پدر ومادرش نگاهی به هم انداختند. داماد که توی معذورات گیر افتاده بود از جایش بلند شد با عموجهان برود پایین ، عموحسین مانع شد وگفت: وقت واسه این کارا زیاده، مشکل ماشین شما هم ربطی به جلوبندی نداره ، فعلا بشینید بیشتر با هم آشنا بشیم و نگاه معناداری به عموجهان انداخت. این وسط معلوم نشد  کدام یک از نوه های خائن تلفنی به عمه عزت خبر داده بود امشب مجلس خواستگاری برپاست که عمه عزت هم با آژانس خودش را رساند. می دانستم زن عمو حاضر بود آن شب زلزله بیاید ولی عمه عزت نه! عمه عزت زن سن وسال داری بود وکمی هم زبانش تندبود و همیشه به همه مشکوک! خیلی قشنگ آدم را به آب می داد و می شست، البته نه از سر دشمنی، فقط از سردلسوزی به قول خودش ! با ورود عمه عزت می شد گفت سیبک گلوی همه ما با هم بالارفت و پایین آمد. زن عمو کمی بی حال شد، مادر بردش توی آشپزخانه و یک لیوان آب قند به خوردش داد. بعد از سلام و احوالپرسی عمه عزت نگاه دقیقی به ما انداخت که یعنی دارم برایتان. سپهرکم کم داشت بیدار می شد وخودش را توی بغلم مثل یک گنجشک کوچک کش و قوس می داد و دست و پایش را می کشید، صورتش قرمزشده بود.پاهایم خواب رفته بود نمی توانستم بلند شوم و از صحنه بگریزم. عمه عزت وارد گود شد و از شغل داماد پرسید که پاسخ شنید جلوبندی سازهستند. در همین آن صدایی از سپهرکوچولو بلند شد و همه سرها به طرف من چرخید.عمه عزت توپ اولش راشلیک کرد، روبه من کرد و با غضب گفت: دختر پاشو بچه رو ببر تو اتاق مشکل داره، باکلی خجالت بلند شدم و با بچه رفتم توی آشپزخانه. سریع سپهر را تر وخشک کردم، کارتن جای سیبی را که عموحسین برای مهمان ها گرفته بود خالی کردم و سپهر را گذاشتم داخلش، چند تا سیب گذاشتم توی کارتن تا سپهر سرگرم بازی بشود، خودم هم خزیدم جلوی در آشپزخانه که مشرف بود به پذیرایی. عمه عزت کماکان نطق می کرد: درآمد داماد ماهی چقدری می شه؟عمو جهان آمد مجلس را جمع کندگفت: ای بابا ! خواهرجان این چه سوالیه؟ این چیزا که مهم نیس، پسر سالم باشه بقیه ش را خدا می رسونه. عمه عزت نگاهی بی تفاوت به عموجهان انداخت. توی دلم گفتم هدف دوم عموجهان، الان بایک شلیک از میدان به در می شود.با صدای عمه عزت به خودم آمدم: یعنی چی که مهم نیس؟باید بدونیم به اندازه ای هست که ازپس خرج مانیکور و پدیکور وسان لایت و اپیلاسیون وکاشت مژه و ناخن و  لیفت و لمینت عروس بربیاد؟ می تونه خرج اینترنت ماهیانه و اینستاگرام و اونستاگرام رو بده؟ که بعد از سی سال زندگی و دوندگی زیر بار قسط و وام نباشه و توی محل و بانکای شهر گاو پیشونی سفید نشه! یاخدا !عجب تیکه ای به عموجهان انداخت، عموجهان مثل بچه گربه ای که زیر باران مانده باشد توی خودش مچاله شد و دیگر حرفی نزد. زنِ عموجهان که خیلی شیک و مرتب نشسته بود وکاملا مشهود بود از جلوی آرایشگاه سوارش کرده بودند و آورده  بودندش ، بلند شد و درحالیکه هرچه فحش بلد بود زیرلب نثار عمه می کرد رفت داخل اتاق و در را بست. مجلس فقط جوادخیابانی را کم داشت که بگوید چه می کنه این عمه عزت ! یکه تاز زمینه ، هیچ کس جلودارش نیست. مادرعروس یک دور شربت به همه تعارف کرد تا گلویی تازه کنند، بلکه عمه عزت  هم از خر شیطان پیاده شود. سری به سپهر زدم مشغول بازی بود،تنها کسی که توی جمع بی خیال بود و دنیا به یک ورش هم نبود همین سپهر بود. نگرانی توی صورت همه موج مکزیکی می رفت. در دلم هرچه دعا بلد بودم برای ختم به خیرشدن مجلس خواندم . برگشتم سر جایم نشستم تا شاهد ادامه نبرد باشم. شک نداشتم بقیه هم هرچه اوراد واذکار و ادعیه می دانستند می خواندند تا از تیررس عمه در امان بمانند و سنگ روی یخ نشوند. عمه عزت بعد از اینکه لیوان شربتش را سرکشید و جان تازه ای گرفت گفت: دخترای این دوره زمونه همونطور که می دونید نمی تونن تخم  مرغم آب پز کنن،شوهر کردنشون پرِگلِ و خونه داریشون داغِ دل! ساحل ما هم به جوونیای مادرش رفته دست چپ و راستشو بلد نیست تشخیص بده البته این زیاد مهم نیست یه مادرشوهر با جنم رو سرش باشه یه ساله راه میفته و کدبانو میشه! بله،زن عمو را هم از میدان به در کرد. زن عمو با دندان لبش را می گزید و آب توی چشم هایش جمع شده بود شبیه آب حوضی که نور آفتاب داخلش افتاده باشد، همانطور آب توی چشمش برق می زد. سپس نوبت بحث شیرین مهریه شد. عمه عزت مجالی به مردها برای عرض اندام نمی داد وگفت: خب بریم سراغ مهریه! عموحسین به عنوان پدرعروس وارد میدان شد تا هم حرفی زده باشد و هم کمی جلوی شفاف سازی های عمه عزت را گرفته باشد. گفت: ای بابا ! مهریه رو کی داده کی گرفته؟ این فقط یه رسمه. سر عمه عزت برگشت به سمت عموحسین. یک لحظه تصویر فیلم های وسترن در ذهنم زنده و متحرک شد، همه ازترس نبرد دو تن داخل خانه هایشان رفته بودند ،در و پنجره ها را کیپ کرده بودند، آهنگ معروف فیلم های وسترن شروع به نواختن کرد، عمه عزت یک طرف میدان و عموحسین طرف دیگر! هر دونفرشان دست به هفت تیر، نفس ها توی سینه حبس بود، نمای بسته از چشم های عموحسین و عمه عزت! صدای بادی که بوته خار را  می غلتاند. عموحسین تا آمد به خودش بجنبد خلع سلاح شد، عموحسین سپر انداخت و عمه عزت غالب شد. حسین جان این حرف الکی توی همه مجالس بیان می شه ، زندان پره از اون بخت برگشته هایی که نه سکه می دادن و نه ازشون می گرفتن، حالا منتظرن هفته ای یه بار یکی بره بهشون سر بزنه. بعدشم مهریه باید سال تولد عروس باشه ، ما که از داماد نمی گیریم ولی باید تعدادی باشه که نتونه بعد از یک سال دخترتو بیاره پس بده ! جوونای این دوره تعهد و زندگی که نمی دونن چیه.اگه یه خرس مرده جلوپاش نباشه ،که تو الان یکیو شوهر می دی سال بعد دوتا بر می گردن آوار می شن رو سرت .این حرفش یک تیر و دو نشان بود هم زمان پدرمن را هم مورد لطف قرار داده بود و طعنه من و سپهر را هم زد. در همین موقع زن عموی مصنوعی از اتاق بیرون آمد،شال وکلاه کرده بود ، گفت: جهان پاشو بریم، اینجا جای ما نیست ، من نمی تونم دیگه بشینم. عمه عزت نگاهی  به زن عمو انداخت وگفت: عزیزم یکی از مژه هات افتاده ، سپس  خطاب به مادر داماد گفت: باید در آمد داماد بالا باشه که عروس توی یه سالن خوب کاراشو انجام بده که با دوقطره اشک همه چیزش نریزه پایین. عموجهان و زن عمو و پسرعمو ستار رفتند. عموحسین بیشتر از همه خجالت می کشید، سرش را پایین انداخته بود. مادر عروس هم چپیده بود توی آشپزخانه و سقف را نگاه می کرد. تنها سپهر سرخوش بود وبازی می کرد و با دهانش صداهایی را تولید می کرد که وصف حال مجلس بود. صدا ازکسی در نمی آمد. عمه عزت قشنگ همه را به آب داده بود یا به قول معروف همه را شوهرداده بود. هرکس خودش را با چیزی مشغول کرده بود، مردها با سبیلشان بازی می کردند و زن ها هم دامنشان را پیچیده بودند دور انگشتشان. یا گل های قالی را نوازش می کردند. عمه عزت دوباره سکوت را شکست وگفت: راجع به جهازم بگم ما رسم نداریم، دختر بدیم جهازم بدیم؟چه معنی داره! با بیان این جمله  مادر داماد جیغ خفه ای زد وگفت: یا شاه زنگی! همه آنقدر محو صحبت های عمه عزت و نبرد تن به تن اش با بقیه شده بودیم که خانواده داماد را پاک از یاد برده بودیم. همه نگاه ها به سمت خانواده داماد برگشت. داماد به پشت افتاده بود ودست وپایش می لرزید ، از دهانش کف سفیدی خارج شده بود. مادر داماد مثل مرغی که سرش را بریده باشند و ولش کرده باشند بالای سر پسرش پرپر می زد.پدر داماد از عصبانیت قرمز شده بود و داد می زد: ازتون شکایت می کنم شما دیگه چه جور آدمایی هستین! عمه عزت با خونسردی کامل گفت: صداتو بیار پایین، پسر مریضتو آورده بودی بندازی به  خانواده ما ! عمه عزت مشهور بود به همین بداهه گویی هایش ، انگار دست در جیب می کرد و حرف در می آورد. همه دستپاچه شده بودیم. بابا و عموحسین دست وپای داماد را گرفته بودند و پدرش سرش را، بقیه هم مثل جن زده ها صحنه را نگاه می کردیم . بعد از مدتی لرزش داماد تمام شد و داماد به هوش آمد. مادرش را سفت در آغوش کشید وگفت: منو ببرید خونه. خانواده داماد رفتند. عموحسین مدام عذرخواهی می کرد و خودش را شرمنده می کرد، اوضاع خانه به هم ریخته بود. رفتم سراغ سپهر،کارتن را قشنگ قهوه ای کرده بود .درست مثل کاری که عمه عزت با مجلس کرد.

 

داستان «شب قادری» نویسنده «نیکو قادری»