به مادرم میگویم: «کاهو نه!... شستنش همهجوره سخته...» گیر داده است به مریم که: «اوناهاش! اونجاست، نه، اون نه! اون کلمه!» و من اصلا به این فکر نمیکنم که «کلم است» در حالت محاورهای میشود «کلمه» و «در آغاز هیچ نبود، کلمه بود...»،
چون مادرم به تورکی میگوید: «اُ یوخ! اُ کلم دی!»... و حتا به بازیِ بیشتر با این شباهت هم نمیپردازم که مثلا بگویم «جمع کلم میشه کلمات»؛ چون دارم به این میاندیشم که کرونا چه فرصتِ پُستمدرنی به مادرم داده تا به واسطهی قلخوردن به سمتِ مرگ، خودش را برای ما لوس کند؛ کاری که هرکدام از ما به طریقی سالها ادایش را برای او در آوردهایم:
- من گاهی برای گوش دادن به صدای جویدنِ گاو زردم تا دیروقت در صحرا میماندم و البته بدم نمیآمد چند نفر نگرانِ فانوسبهدست به دنبالم بیایند... آدم مهمی میشدم بههرحال...
- تقی گاهی استثنائاً به موقع به خانه میآمد. همیشه مادرم تا صدای سکتهآورِ در، نیمهخواب بود و سکتهی درِ بعد از نیمهشبِ تقی را که رد میکرد، با خیالی کمی آسودهتر چند ساعت میخوابید...
- محمد با نیتِ خیر به قصدِ سورپرایزهای بیپایانش مادر را تا لبهی پرتگاه میبرد و بعد در آستانهی سکته، خودش را به او هدیه میداد(نه تنها زندهام، بلکه این منم! فرزندِ رشیدِ تو!)...
اما در این سلوکِ گُربهگانهی اهالیِ ذکور تبارِ مَمَهجَفَر (نام جدمان محمدجعفر است که هیچچیزی دربارهاش نمیدانم)، ما از «گه تند و گهی خسته»گان بودیم و تقی آن سالکِ «آهسته و پیوسته» که سرانجام به نگرانیهای شبانهی مادر جامهی خونین پوشاند و در شبی از همان شبهای گاو و جنگ و افتخارِ تحمیلی در مسجدِ همیشه نیمهکارهی روستا گلولهی چرخانِ ژِ-سه پس از طیِ مسیر پر پیچ و خم از رودهها و کلیه و پانکراس و جزایر لانگرهانساش، دربِ آهنین را سوراخ و سقف کفشکَنِ مسجد را مثل صورت ککومکیِ من پر از لکههای تیره کرد... تقی با امعاء و احشاءِ بیرونریخته توانست با سرعتِ یوزپلنگ ایرانی تا حمام حاجی یوسوب بدود و در آنجا متوقف شود و بعد مثل نهالی که شمشیرِ تیزِ لینچان از تنهاش عبور کرده، پس از چند ثانیه مکث نقش زمین شد...(از ماجراهای بیپایان این جانبازیِ بیهوده، تقی فقط از یک جمله خوشش آمده بود؛ یکنفر گفته بود: «ژ-سه تفنگیه که باهاش فقط یه تیر به فیل میزنن...»)
حالا یک ویروسِ چشمبادامی با خیرِ مقدمِ اَبَرسالکان با مهلتِ کوتاهِ شنبهای که هرگز فرا نخواهد رسید، وارد خاکِ قهرمانخیزمان شده و فرصتِ لوسگشتنی مرگبار برای مادران سالخورده و قندی و فنری و چربوچیلی فراهم کرده است که مپُرس: «دِدیم اُ کَلَمدی! اُ بیریسی کاهیدی» و ادامه میدهد که «اوناهاش، همه میخرن نمیمیرن...» و من به این فکر میکنم که «اوکی!» خَریدنشان یا خَریدنشان را که داریم میبینیم، ولی «تو چطوری چارده+چند روز بعد نمردنشون رو میبینی!؟» البته این را هم بگویم که با شنیدن چنین استدلالی یک لحظه مادرم را در هیبت اولین رئیسجمهور زن تاریخ ایران میبینم و فوراً با زدن یک فیس الکل، ذهنِ شرمآورم را ضدعفونی میکنم. مریم پس از چندبار تکرارِ گیجیِ خودساختهاش سرانجام تسلیمِ ویارِ کاهوی مادر میشود و همان واقعاً کاهو را برمیدارد.
من بهعنوانِ لنگهفیلسوفِ غنیمتِ بیابانِ مَمَهجَفَر شروع میکنم به اندیشیدنِ بلند در بابِ ویروسزُدائیِ بسیار دشوار از کاهو...
«باید دونهدونه برگاشو جدا کنیم و با ریکا بشوریمش...» نمیگذارم مریم بگوید «آخه ریکا خودش سرطانزاست» و سراغ راهحل بعدی میروم: «میشه همهشو چند ثانیه وارد آبجوش کرد و درآورد، درجا همهی ویروسها کشته میشن...»
مریم با اینکه تازگیها نسبت به سالهای نوجوانیاش انسان معتقدتری شده (درگوشی بگیم ترسوتر)، ولی اعتقاد چندانی به آبجوش ندارد... سرکه و آبنمک و امثال اینها هم که آدم را یاد پدرهای معتاد میاندازد (زورشان به پسرِ شصتسانتیِ همسایه هم نمیرسد، اما هنوز برای دخترکوچولوی بدبختشان قویترین مرد دنیا هستند) «فقط میکروبا رو از بین میبرن، رو ویروسا بیتأثیرن»(مثل معتادی که از دور فحش میدهد) من راهحل مریم را میشناسم و راستش تمام این راهها را بهش میگویم تا مجبور نشویم با کاهو همان کنیم که با گردو!...
اما سرانجام مثل پروفسور بالتازار که در قبال تمام مشکلات، چند متر بصورتِ رفتوبرگشتی با دستهای چسبیده به پشتِ کمر قدم میزد، بعد با یک اهرم کارخانهای را به راه میانداخت و آخرسر شیری واقع در انتهای کارخانه را باز میکرد که چند قطره مایع اسرارآمیز از آن بیرون میآمد و یک لولهی آزمایش را پر میکرد و با آن مشکل کرهی زمین و حتا کچلیِ ساکنانِ کُرات دیگر را حل میکرد.
مریم گفت: «چاهار روز دیگه این کاهو رو میخوری مامان!» کاهوی روز چاهارم مرا به یاد نانِ روز دوم انداخت و رحمان، که میگفت: «ما هیچوقت نان تازه نخوردیم...»
رحمان دوست من است؛ آدم خوبی که احساس میکنی همیشه در حال اسبابکشیست و تو باید زود حرفهایت را بزنی تا او بتواند به ادامهی اسبابکشیاش برگردد. مادر رحمان هر روز صبح زود به نانوایی میرفته و نان تازه و به تعداد زیاد میخریده که قطعاً آنروز تمام نمیشدند و آنها را زیر نانهای دیروزی میگذاشته تا کار به کپکزدن و دور ریختن نکشد. بدین ترتیب رحمان و بچهها سالها از نانهای بالایی یعنی دیروزی میخورند. اما یک روز صبح زود که من فرض میکنم رحمان برای جیش کردن بیدار شده، متوجه این باختِ غمانگیزِ چندساله میشود و از آن پس، از نانهای زیرین برمیدارد و اواخر دوران کودکیاش با خیالِ نان تازه سپری میشود تا اینکه سالها بعد در روز کنکور در ساعت پنج صبح، با تماشای مادرش از لای در، و تلاقیِ نگاهشان، و سپس لبخندِ معنیدارِ مادر، رحمان به کشفِ هفده سال باختنِ بازی به مادر افتخار میکند: مادر در سکوتِ مخصوص روز کنکور مثل خانم مارپِل با یک نگاه و لبخندی طولانی چیزی را به پسرش میفهماند که نیازی نمیبیند با زبان توضیحش بدهد: «در این چند سال هیچ نانی در خانهی ما کپک نزده...»
آن روز صبح، رحمان اولین نان گرمِ عمرش را میخورد و از الکترونیک دانشگاه لاهیجان قبول میشود.(که خود حدیثِ مفصلیست از حسرتهای لذیذ...)
برای خودم توضیح دادم: «کاهو مثل کتابه؛ ویروس میتونه لای هر دوصفحهای از آن قایم بشه وُ واسه پیدا کردنش باید از روزگار سخت و ایدههای بزرگ راسکولنیکوف تا فرودِ تبر بر فرق پیرزن و تیرهتر گشتنِ روزگار و چشمکِ خدا و ظهور سونیا و اعتراف و زندان و سرانجام شپش رو ورق بزنی و تو هرکدومش کمِکم سهتا فیسفیس کنی تا شاید ویروسه مثل خواهر پیرزن بهطور تصادفی کشته بشه...»
واقعاً مادر چه اصراری به این بازیهای مرگبار دارد!؟ چرا کاهو میخواهد!؟ چرا مثل یک نوزاد به سمت چیزهای آلوده قل میخورد و میخواهد هرجور شده آنها را لمس کند!؟ آیا برای این است که بعید میداند دیگر چنین فرصتی نصیبش شود!؟ فرصتی که مثل تغییر جای نانهای کهنه و تازه مریم را مادر و مادر را دختر کرده است!
بیتردید این اولین بار است که حتا کارِ همیشهگیِ سایر فرزندانش مبنی بر نیامدن و ندیدنش، به محبتی حیاتی تبدیل شده است و نوعی مراقبتِ مادرانه از سوی آنها محسوب میشود. راستش را بخواهید، من دارم ایمان میآورم به کوچک، به ریز، به ذره، به هیچ...
به عنوان لنگهمتفکرِ بیابانِ بیآبوعلفِ خاندانِ مَمَهجَفَر، برای یافتنِ راهِ چاره در بابِ کنترل مادرم از خودغلتانیاش به سمتِ ویروس چشمبادامی، به دستشویی میروم و چمبک میزنم به اندیشیدن؛
خطابهای آغاز میکنم رو به ماتترین خویشِ ممکنِ خود بر روی دربِ آلومینیومیِ دستشویی:
«خطر، حتا اگر که چشمهایش بادامی باشد، چاره ناچار باید بومی باشد با ابروانِ پتوپهنوپیوسته، و تابعی از اصالتِ هماین حوالی!
اما تو بزرگواری کن و به فکر صدور نباش!
حالا مرور کن!...
از بودن آغاز کن! از بودن در مکان(که بداقبالیست)، بودن در زمان(که میدانم نارواترین جورِ تاریخاش میدانی)... تو در اینجا هستی، در ایران!(و مستمعِ دردهای روزانه، که دردسازانِ کبیر را بر سر ذوقی سیریناپذیر میآوری و این حکایت همچنان مصرانه بقای خویش را در گوشهای تو تمدید میکند...) و در اینجاتر، خلخال(تبعیدگاهِ درخشان و سفید در احاطهی آغوشِ تنگِ کوههای نیمهبلند که جان میدهد برای انعکاسِ شیوَنی، که سوزناکتر، از سینهی سنگینِ کوهها به گوشهای خودت باز میگردد، چندان که بادِ ملایمِ مُردن به موهای بورِ خیالت میوزد...)
"بهبه! چنان بمیرم که سکینه و عیشرت به خواب هم ندیده باشند..."»...
و من ناگهان همچون رازی که الکلِ مقدس را کشف کرد، همچون رازی درمییابم که: پیشگیری یعنی ارعاب!... و چه ارعابی خوفناکتر از «بد مُردن» برای مردمانِ سرزمینی که از تمامِ معنای زندگی تنها همین برایشان مانده است!
و این مسأله برای یک خلخالی گرانتر نیز هست.
وگرنه ورد زبان تورکها نمیشد که: «تربیزدَ گَزَسَن؛ اردبیلدَ ییئَهسَن؛ خالخالدا اوئلَهسَن(در تبریز بگردی؛ در اردبیل بخوری؛ در خلخال بمیری)»...
شخصا بهعنوان یک خلخالی(این کلمه هم از پیش به بدترین شکل اشغال شده)، بهعنوان یک زادهی خلخال، دچارِ پیچیدهگی در امرِ افتخار به محل تولدم میشوم... در اینجا پس از عبور از دورهی نوجوانی، زندگی تلاشیست طولانی برای پساندازِ کافی جهت برگزاریِ یک مجلس ختمِ باشکوه.
و زندگی پروردنِ امیدیست برای خوب مُردن.
حالا دیگر کشف در حد و اندازههای رازی اتفاق افتاده است... بلند میشوم و تا دمِ وقوع یک رسوائیِ بزرگ به سمت هال میدوم تا کشفم را با مریم به اشتراک بگذارم و برای اینکه یادم نرود، تکرار میکنم: «گِت سَنی ایت کیمی اُوئلَسَن(الهی که مثل سگ بمیری...)» و در آستانهی در کمرِ شلوارم به مُچ پایم میپیچد و در حالِ افتادن در هال، از دستگیرهی در میگیرم و چند بار باز و بسته میشوم ولی خوشبختانه فقط سر و گردنم سه بار وارد هال میشود و برمیگردد تا سرانجام تعادلم بدون خسارتِ جانی در کفِ ورودیِ دستشویی، روی چانهام برقرار میشود.
مریم از اتاقِ ضدعفونی داد میزند: «چی!؟»
میگویم: «حتا تعادل هم نسبیست»
شانس میآورم که مادرم چیزی نشنیده است.
چرا نشنیده است!؟ همزمان با حدسم میبینم که نماز میخواند. رو به قبلهی اشتباه.
کنجکاو میشوم جهتش را محاسبه کنم ببینم مسیری که قرار بوده به مکه منتهی شود، حالا دقیقا به کجا میرسد.
(…..)
آیا باید بهش بگویم «قبله که اونور نیست!»!؟
مثل این است که میگویی فلان چیزی که سالهاست ورد زبانت است، خرافات است! بعد تمام معادلات زندگیِ هفتادهشتادسالهاش را به میریزی و بعد میروی اداره که به کارهای عالیِ غیرخُرافهایت برسی و او را با اشتباهاتِ بنیادینِ تمامِ زندگیاش تنها میگذاری...
«اتفاقاً همین جهتِ اشتباه خیلی هم به نفع تو شده! وگرنه اگه تموم اون دعاهایی که در حقت میکنه، به سمت درستش حواله میشد، تا حالا سهچاهار تا زن گرفته بودی...» از این راه حل به وجد میآیم.
به دستشویی برمیگردم تا آبرومندانه ازش خارج شوم و مراسم مرگی را برای مادرم توصیف کنم که خلوت است؛ و تأکید کنم: «خلوت!» و همه، حتا فرزندانِ آن مرحوم یا مرحومه باید فاصلهی مطمئن یا مطمئنه را با او و با هم و با همان چند نفری که با وحشت حضور به هم رسانیدهاند، حفظ کنند (و منسوبین).