داستانک «جابه‌جایی» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

قباد هشت سال رفته بود و زن تمام این سالها به دکور خانه دست نزده بود. دلش نمی‌آمد.پشت کوچکترین وسیله‌ای یاد و خاطره‌ای نهفته بود. ولی بالاخره باید آنها را برمی‌داشت قرار بود یکی از همین روزها کیان بیاید. خانه کوچک بود و باید برای وسیله‌های او جا باز می‌کرد. هرچند می‌دانست این حرف بهانه است در واقع نمی‌خواست ردی از قباد بر جا بماند که انگار حضور دارد و از خلال آن وسیله‌ها زن را که وارد رابطه جدیدی شده بود نگاه می‌کند.

برداشتن آنها را هر روز به روز بعد موکول می‌کرد. تا اینکه کیان تماس گرفته و گفته بود فردا می‌رسد. ناچارا دست به کار شد. تمام کتاب‌ها و سالنامه‌هایی که قباد به او داده بود و با خطی خوش امضا کرده بود را از توی قفسه برداشت.کتابها کیپ هم بودند ولی حالا سمتی از قفسه خالی شد و آنها روی هم افتادند. قاپ عکس دو نفره‌شان را از روی دیوار پایین آورد و خط چهارچوب روی دیوار نقش انداخت. بغلی از گل رزهای خشک شده را که روی آنها نرمه گردی نشسته بود برداشت و با دقت توی نایلون جا داد. عروسک خرسی بزرگ همان که هدیه اولین والنتاین بود را از روی مبل برداشت. مجسمه‌های مسی بالای شومینه را توی کارتون گذاشت و جعبه منبت کاری روی میز توالت و تمام خرت و پرت‌های دیگر قباد را هم. آنها را گذاشت توی راه‌پله و رفت چیزی بپوشد و بگذاردشان بیرون که فکری به ذهنش رسید. برگشت کلید زیرزمین را برداشت. یکی یکی وسیله‌ها را گوشه زیرزمین جا داد و در آخر ملافه‌ای رویشان کشید. عقب ایستاد و نگاه کرد. زیر این ملافه سفید مثل جنازه‌هایی شده بودند. چراغ را خاموش کرد و بالا آمد.

سالها عادت کرده بود آنها را سرجایشان ببیند و حالا مثل دندان جلویی که می‌افتد جای خالی‌شان بدجور توی چشم می‌زد. تمام آن روز ناخودآگاه چشمش سر می‌خورد روی جاهای خالی.

صبح روز بعد آیفون زنگ خورد زن در را باز کرد کیان بود و همراه خودش دو چمدان آورده بود. آن روز هر دو با هم وسیله‌های کیان را سر جاهای خالی چیدند.

داستان «جابه‌جایی» نویسنده «روناک سیفی»