داستان «یک معادله از جنس عشق» نویسنده «عاطفه فرخی‌فرد»

چاپ تاریخ انتشار:

atefeh farokhifard

روی صندلی چرمی راحتی  درست مقابل میز منشی نشسته بودم.ظاهر آرام ودرون طوفانی ام با هم سخت درجدال بودند.15 سال از آخرین باری که مینا را دیده بودم ، گذشته بود . به نظرم آراسته بودم.کت شلوار کرم رنگی که فقط یکبار آن هم در جلسه دفاع از پایان نامه دکترا پوشیده بودم به تن داشتم.

سبد گل جمع وجوری را که خریده بودم روی صندلی خالی کنارم گذاشته بودم و بر حسب عادت هر از گاهی دستی به لبه یقه پیراهنم میزدم تا از صاف بودنش اطمینان داشته باشم. با خودم فکرکردم اگر جلوی موهایم ریخته، شقیقه هایم کمی سفید شده و کمی هم وزنم بالارفته ، مطمئناً گذر زمان بر چهره مینا هم ردی بجا گذاشته.درونم آتشی برپا بود که اگر در یک وان یخ هم فرو می رفتم شعله هایش فروکش نمی کرد.تلفن همراهم زنگ خورد.گوشی را ازجیب کتم بیرون آورم وصفحه را نگاه کردم.رعنا بود.

  • جانم!
  • سلام داداش.چی شد؟

باصدای آهسته پاسخ دادم:

  • هنوز نرفتم داخل.منتظرم.خیالت راحت.
  • بگو هرچقدر حق الوکاله بشه قبول میکنیم.منتظرم ها!
  • چشم.تو دیگه تماس نگیر.درستش میکنم.فعلا خداحافظ.

در اتاق روبرو باز شدو زن میانسالی از اتاق خارج شد.از منشی تشکر وخداحافظی کرد.نیم خیز آماده ایستادن شدم.سبد گل را به دست گرفتم.منشی رو به من کرد :

  • بفرمایین داخل.

بلند شدم و دوباره دستی به یقه پیراهنم کشیدم.و با قدمهای لرزان  و آهسته تا جلوی دربسته اتاق پیش رفتم و پس از چند ضربه آهسته به در، آن را بازکردم.پشت میزش نشسته بود.شالی به رنگ آبی آسمانی به سرداشت و عینکی به چشم .شاخه ای از موهای مشکی رنگش یکطرف صورتش ریخته بود.سرش پایین بود وچیزی می نوشت.سلام دادم.خشک و بی روح در همان حال پاسخم را داد.همانجا ایستاده بودم.سرش را بالا گرفت. ونگاهم کرد. همان مینای 15 سال پیش بود.با همان چشمان قهوه ای درشت .با همان نگاه جذاب .فقط چهره اش کمی آراسته تر و جاافتاده تر از قبل بود.بی اراده زل زده بودم به مینا وقدرت حرکت نداشتم.عینکش را از روی چشمانش برداشت و از جا بلند شد.چشمانش را تنگ کردو با تردید نگاهم میکرد.کمی آرامتر شده بودم.ناخوداگاه به انگشت دست چپش که جای حلقه بود نگاهی انداختم.با وجود فاصله مطمئن شدم حلقه دردستش نیست.نفسی تازه کردم و بالبخند گفتم:

- نشناختین؟سال 82؟ دانشگاه شهیدبهشتی؟دانشکده ریاضی و حقوق؟

با شک پاسخ داد:

  • رامین ستوده؟

سرم را به نشانه تایید چندبار بالاپایین کردم و گشاده تر لبخند زدم.به طرف مبلمان جلوی میزش رفتم وسبد گل راروی میز وسط مبل گذاشتم.بادست اشاره کرد بنشینم.آتش درونم فروکش کرده بود و آرام و خوشحال بودم.شک نداشتم مینا حال چنددقیقه پیش من را تجربه میکرد.همچنان مبهوت و متعجب گوشی تلفن را برداشت وبه منشی گفت دوفنجان چای بیاورد.

***

15 سال پیش:

امروز برای اولین بار از نزدیک میدیدمش.کاملا تصادفی در کیوسک انتشارات .برای کپی جزوات  امتحانات پایان ترم آمده بود وعجله داشت.قبل ازاین تقریباً هرروز درمسیر دانشکده یا به تنهایی ویا با دوستانش میدیدمش ونمیدانم اگر کسی ازمن میپرسید عاشقش شده ام یا نه چه می گفتم.فقط میدانستم بادیدنش انرژی ام مضاعف میشود.بر سر کپی جزوه با یکی از دانشجویان پسر ترم پایینی بحثش شده بود.اینکه او زودتر جزواتش را برای کپی روی میز گذاشته بوده واینکه خودش دیده که دانشجوی ترم پایینی به مسئول زیراکس چشمک زده تااحتمالاً از سر رفاقت کارش را زودتر انجام دهد.آن روز وقتی لحن قاطع و تن صدای جذابش را شنیدم بیشتر مجذوبش شدم.مسئول زیراکس خنده ای زد و از سر بیخیالی رو به او گفت:

- خانم حالا شمام  کوتاه بیا...همش یه ربع نمیشه کار ایشون.طفلی مسافر شهرستانه میخواد بره ترمینال.میدونی چقدرراهه ازاینجا تا ترمینال؟

با همان لحن قاطع و صراحت بیان گفت:

- مساله من یک ربع انتظار نیست.ایشون باید یاد بگیره با دوز و کلک کارشو پیش نبره.اگه از اول میگفت عجله داره خودم نوبتمو میدادم بهش.

دانشجوی ترم پایینی پوزخندی زد و زیر لب به مسخره چیزی گفت.بحث بالا گرفت .نتوانستم بیش از این سکوت کنم.از او خواهش کردم بیرون بایستد.وقتی بیرون رفت، گوش دانشجوی ترم پایینی را گرفتم :

- ترم چندی؟

-چکار میکنی؟ دستتو بکش! به توچه؟

- ببین! اینجا چال میدون نیست که صداتو میبری بالا وبااین لحن صحبت میکنی...بعنوان کسی که حداقل 6سال ازت بزرگتره اینو میگم آویزه گوشت کن،هروقت یاد گرفتی با یه خانوم اونم تو محیط دانشگاه چطور حرف بزنی اونوقت اسم خودتو بذار دانشجو.فهمیدی؟

جزواتش را بی سروصدا کپی گرفتم و از کیوسک بیرون زدم.در چندقدمی من منتظر بود.هوا سرد و گرفته بود.جزواتش را دستش دادم .

  • ممنون.هزینشو پرداخت کردین؟
  • قابلی نداره.
  • نه! نه! همینکه زحمت کشیدین ممنونم.
  • چیزی نشد.همش 5صفحه بود....
  • بهرحال ممنونم.

خداحافظی کرد ودرحال دورشدن بود که به خودم جرات دادم:

  • ببخشید...

برگشت وایستاد.شال گردن سفید رنگی را که دور گردن داشت بادست مرتب کرد و جلوتر آمد:

  • جسارتاً شما چه رشته ای میخونین؟

سرتاپایم را بااخم نگاهی کرد :

  • حقوق! چطورمگه؟

خنده کوتاهی زدم وسعی کردم جسارتی که کرده بودم را یکجور جمع و جور کنم:

  • آخه...من ...راستش زیاد شما رو نزدیک دانشکده ریاضی دیدم .من ریاضی میخونم.البته ترم آخر ارشد هستم.

لبخند محوی زد:

-  دانشکده هامون زیاد فاصله ای ندارن ...منم ارشد میخونم ولی ترم اولم.بهرحال موفق باشین.

سرش را پایین انداخت و اینبار بدون خداحافظی دور شد.یک قدم به جلو برداشتم.دانه های ریز برف کم کم در آسمان گرفته و ابری پراکنده میشدند.اما برگهای رنگارنگ چنار وکاج های سبز محوطه دانشگاه ، زیباییشان را به رخ زمستان سردو بی جان می کشیدند.باصدای بلند گفتم:

-رامین ستوده هستم.از آشناییتون خوشبختم.

درجاایستاد و برگشت.گونه هایش یا ازاثرسرما یا ازشرم گلبهی شده بودند.لبخند بینهایت زیبایش را بیاد دارم:

- منم مینا کیانی هستم.

باقدمهای تند و بلند دور شد.ایستادم ورفتنش راتماشا کردم.آنقدر که درلابلای جمعیت دانشجویانی که سراشیبی خروجی دانشگاه را میرفتند از نظرم پنهان شد.آن روز با خودم قرارگذاشتم در اولین فرصت بعد از دفاع پایان نامه برای آشنایی بیشتر سر صحبت را بامینا باز کنم.

 آن ترم هم گذشت ومن بارها مینا را درمحوطه دانشگاه در حال تردد میدیدم.گاهی بالبخندی از فاصله دور سری برایش تکان میدادم واو هم متقابلاً پاسخ لبخندم را میداد.اما بعد از مدتی وانمود میکرد من را نمی بیند.درگیری پایان نامه و بیماری مادرم فرصت ورود به یک رابطه را نمیداد.آنهم رابطه ای که از نظر من جهت آشنایی پیش از ازدواج بود.بعد ازدفاع از پایان نامه ، بدنبال شرکت در دوره دکترا وقت بیشتری را به مطالعه میگذراندم.بیماری مادر روبه وخامت میرفت.وهمه اینها فرصت فکر کردن به عشق وعاشقی را ازمن می گرفت.مینا کم کم در نظرم به یک یادگاری دوست داشتنی از ترم های آخر تحصیلاتم در مقطع ارشد تبدیل شد...

***

-چایتون سرد نشه!

-بله.ممنونم.

فنجان چینی را درست گرفتم و بازهم به زحمت به انگشت دست چپش که زیر چانه اش گرفته بود نگاهی کردم.خالی بود...چقدر احمقانه! این کافی نیست.احتمال مجرد ماندن یک خانم وکیل جذاب و شناخته شده در سن 38سالگی به صفر نزدیک بود.چطور باید مطمئن می شدم؟اما خود من هم با 42 سال سن ،هنوز مجردم.پس هرچند ضعیف ولی محتمل است.

درسکوت سنگین فضای اتاق، جرعه ای چای نوشیدم و دوباره دستی به یقه پیراهنم کشیدم.

-میگم چقدر عجیب....بعد از اینهمه سال...بااینهمه وکیل تو این شهر بزرگ من شما رو پیدا کردم.

باخودکاری که در دست داشت بیخود و بی هدف ور میرفت.

-موضوع پروندتون چی هست؟

با دست ضربه ای آهسته به پیشانی زدم وخندیدم:

-آخ! اصلا یادم رفته بود.باور کنید کلاً داشتم فراموش می کردم برای چی اینجام.

روی مبل کمی جابجا شدم و توضیح دادم:

-راستش پرونده مربوط به خواهرزادمه.

با نگاه کنجکاوش منتظر ادامه توضیحاتم بود

- بخاطر یه تصادف جزیی ماشین با یه جوون همسن خودش درگیر شده.کتک کاری کردن.اون بنده خدا هم دستش و دنده هاش شکستن.شکایت کرده...

-چطور منو پیدا کردین؟

-ازطریق یکی از دوستانم.ایشونم وکیل هستن.آقای قادریان....مهرداد قادریان.

سرش را تکان داد:

-بله! بله! آقای قادریان از همکاران خوب من هستن.چرا خودشون پرونده رو قبول نکردن؟

-خب همونطور که گفتم از دوستان نزدیکم هستن.اما سرشون خیلی شلوغ بود.کارت شما رو دادن.من راستش اسم شما رو که روی کارت دیدم شگفت زده شدم...میدونین؟ بعد از 15 سال! دنیا چقدر کوچیکه!

-وآدمها چقدر دورن از هم تو این دنیای کوچیک...

کنایه در لحنش برایم محرز بود.سرم را پایین انداختم.اما سنگینی نگاه  مینا را درک میکردم.

-واقعا! درست می فرمایین. اصلا دنیای عجیبی شده.دغدغه کار و ....خب کی فکرشو میکرد...بعد ازاینهمه سال...

کاملاً داشتم پرت و پلا میگفتم.عرق پیشانی را بادستمالی که در دست داشتم پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط شوم.برعکس مینا که کاملاً مسلط و آرام بود.

-شما کجا مشغولین؟درسو ادامه دادین بازم؟

-بله.منم دکترا گرفتم.هیات علمی هستم.همون رشته ریاضیات...

به نشانه تحسین ابروانش را بالا داد و سری تکان داد.

-بسیار عالی...موفق باشین.

به خودم شهامت بیشتری دادم. بریده بریده پرسیدم:

-زندگی.... زندگی شخصیتون چطوره؟منظورم فرزند و همسرتون.

براحتی میشد کنجکاوی بی موردم را ، از کلامم برداشت کرد.

صریح وکوتاه پاسخ داد:

-من هنوز ازدواج نکردم.

منتظر بودم او هم در این مورد از من سوالی بپرسد که خیلی سریع برخلاف انتظارم جهت بحث را تغییر داد:

-خب ...بگذریم...بریم سر پروندتون.

***

.

چشمانم را نیمه بازکردم.نور صبحگاهی خورشید به زحمت از لابلای پرده ضخیم به روی تخت خوابم خزیده بود.شب قبل تا نیمه های شب بیدار بودم و افکار پراکنده در مورد پیشنهاد آشنایی و ازدواجم با مینا خواب را از چشمانم ربوده بود.2ماه از مراجعه من به دفتر وکالت مینا می گذشت و روال پرونده آرش (پسر رعنا) به خوبی پیش می رفت.با خودم فکر کردم ، ای کاش در دانشگاه و آنهمه سال تحصیلات چیزی راجع به نحوه ابراز احساسات در مواقع لزوم یاد می گرفتیم.اما توجیهات ذهنی ام به نظرم منطقی و معقول می آمد:اگر مینا پیشنهاد مرا در این برهه که پرونده آرش را در دست داشت نوعی سواستفاده از موقعیت تلقی می کرد چه؟ نه! باید بااحتیاط قدم بردارم..یا اگر خبر رابطه ونامزدی من و مینا به گوش مهرداد می رسید در ذهن مهرداد بعنوان یک فرصت طلب دروغگو جلوه می کردم.آنهم بعد از آنهمه سفرهای دوستانه و کوهنوردیهای دونفره که هرزمان در مورد ازدواجمان بحث میشد، از ازدواج بعنوان یک ترمز برای پیشرفت در کار و تحصیلات یاد میکردم...

اما باید زودتر برنامه ریزی میکردم تا بعد از آخرین جلسه دادگاه آرش، حتماً پیشنهادم را با مینا مطرح کنم.دختری که بعد از 15 سال هنوز کلیاتی از ایده آلهای من را داشت و با دیدنش شور و حال آن روزهای دور برایم تداعی شد.یاد کلاسهای دانشگاه وقرار ملاقات امروز عصر با مهرداد افتادم.و برای تدارک صبحانه به هر جان کندنی بود خودم را از تخت کندم.

***

کافه بیشتر شبیه مجمع عشاق به نظر میرسید. تقریباً تمام میزها به تصرف زوج های جوانی درآمده بود که ظاهراً عاشق و فارغ ا جهان بیرون محو یکدیگر بودند.نمیدانم در دلم چه انقلابی برپا شده بود که در سن 42 سالگی که تقریباً همه اطرافیان و حتی خودم از ازدواجم ناامید شده بودم، اینطور بیقرار و بیتاب دیدن مینا بودم.ولی جرات یا جسارت  بیانش را نداشتم.

مهرداد با چنگال برش کوچکی از کیک را به دهان گذاشت.سرم را کمی جلو بردم و آهسته گفتم:

-مهرداد میگم دقت کردی این وسط فقط من و تو قرارمون عاشقانه نیست؟

مهرداد با دست مشت شده جلوی دهانش را گرفت و بیصدا وطولانی باچشمان بسته خندید.

ریز خندیدم:

-واقعاً میگم.ببین دور و برت رو!

-آره راست میگی.دیگه از شما گذشت آقای دکتر!

با کنجکاوی پرسیدم:

-تو اینطور فکر میکنی؟ گذشته از من؟ مگه تو چندسال از من کوچیکتری؟

-خب من حداقل بهش فکر کردم این سالها .اما تو که کلاً خودتو وقف علم کردی...

جرعه ای از قهوه فنجان مقابلم را نوشیدم:

- از تنهایی خسته شدم مهرداد.میخوام سروسامون بدم به این اوضاع زندگیم.

-کار خوبی میکنی...پس بجنب پسر!

سرم را پایین گرفتم وبادسته فنجان بازی کردم:

-ازوقتی خودمو شناختم فقط معادله حل کردم و راه حل پیدا کردم برای مسایل لاینحل! ولی تو حل مساله زندگی خودم موندم.

مهرداد دستش را روی دستم گذاشت :

-رامین جان روی من حساب کن.جای برادر کوچیک نداشتت.هر کمکی ازدستم بربیاد مضایقه نمیکنم.

ای کاش میتوانستم برای مهرداد آنچه را که در دل و ذهنم میگذرد بگویم.اما منطق حکم می کرد به دلیل رابطه همکاری مهرداد و مینا این موضوع فعلا تا قطعیت کامل مسکوت بماند.

***

2 روز بیشتر به آخر ماه نمانده بود.طی 2ماهی که پرونده آرش دست مینا بود و وکالت  آرش را به عهده داشت روزشماری می کردم تا آخرین جلسه دادگاه هم تمام شود و صرف نظر از رای دادگاه ونتیجه پرونده آرش ، هرچه زودتر برای بیان علاقه و پیشنهاد ازدواج با مینا قرار ملاقات بگذارم.

در حال گرم کردن غذای مانده از شب قبل ، پاسخ زنگ تلفن را دادم:

-سلام بر خواهر عزیزتر ازجانم...

- سلام داداش.چه عجب! بلاخره جواب دادی.

-ترافیک بود رعنا جان.شارژگوشیم تموم شده بود.آرش چطوره؟آقا کیوان؟

-همه خوبن.میگم اینا رو ولش کن.خودت گفتی آخر ماه میری با اون خانم وکیل رسما صحبت میکنی.

- خب؟

-خب نداره.پس فردا اخر ماهه رامین جان.یادت رفته؟

 بی سیم به دست به هال آمدم وروی کاناپه مقابل تلویزیون ولو شدم:

- معلومه که یادم نرفته.فردا باهاش تماس می گیرم.برای پس فردا قرار میذارم.

-میدونی که چی باید بگی؟

-آره..خیلی منطقی پیشنهادم رو مطرح میکنم.

-منطق! منطق! ول کن این استدلال و منطق رو داداش.یکمم احساس چاشنی این منطقت کنی بد نیست بخدا...

بلند خندیدم و از رعنا خداحافظی کردم

***

نگاهی به راهروی بیرون از اتاقم انداختم و وارد اتاق شدم.در را بستم و پشت میز کارم نشستم.تا شروع کلاس نیم ساعت فرصت داشتم.شماره همراه مینا را گرفتم و منتظر پاسخش شدم.

-الو؟

_سلام.

-سلام آقای ستوده.احوال شما؟

اضطراب اجازه یکجا نشستن نمیداد.از جابلند شدم و شروع به دم زدن کردم:

-متشکرم.شما خوبین؟ مزاحم نشدم؟

-نه! اصلا... در خدمتم

- من ... راستش میخواستم اگر شما فرصت داشته باشین فردا یکساعتی شما رو ببینم و در مورد...موضوعی با شما صحبت کنم.

-مشکلی پیش اومده آقای دکتر؟

نه. راجع به یه مسئله جدی میخواستم  مزاحمتون بشم.

لحظاتی سکوت حکمفرما شد.

-من در خدمتم.ساعت 6 تشریف بیارین دفتر کارم.

کف دستانم عرق کرده بود.دوباره پشت میزم نشستم :

  • حتما.خدمتتون میرسم
  • مکالمه را با خداحافظی اجمالی قطع کردم و مثل کسی که از عمق 5متری روی آب آمده باشد، بازدم عمیق و پرفشاری را بیرون دادم واحساس راحتی کردم.

***

به سفارش رعنا سبد گل نسبتا بزرگی با رزهای قرمز خریدم.مثل همیشه کت و شلواری تن کرده بودم و  روی همان صندلی چرمی مقابل میز منشی منتظر بودم تا ده دقیقه باقیمانده تا ساعت 6 بگذرد و وارد اتاق مینا شوم.اضطراب و هیجانم کمتر از دفعه قبل بود. حرفهایم را از قبل آماده کرده بودم و بیشتر شور و شوق دیدار بامینا راداشتم تا استرس گفته ها و شنیده هایم را.در اتاق مینا باز شد و صدای خنده اش جلوتر از خودش بیرون آمد.ایستادم و یقه پیراهنم را مرتب کردم.مهرداد و پشت سرش مینا در آستانه در ظاهر شدند.چهره هردو بشاش و شاداب و خندان بود.هرچند مایل نبودم در همچین روزی مهرداد من را در فتر کار مینا ببیند ، تظاهر به خوشحالی کردم و سلام گرمی تحویل مهرداد دادم.

مهرداد و مینا هردو به گرمی سلامم را پاسخ دادند.مهرداد روبه مینا کرد:

-پس قرارملاقاتی که گفتی مربوط به رفیق ما بود؟

از صمصمیمت لحن مهرداد بامینا کمی جا خوردم.مینا بازهم با خنده پاسخ داد:

-خب اگر دوست شما نبودن که به این سرعت وقت نمیدادم.

لبخند تصنعی و تلخی به لب داشتم و آرزو می کردم مهرداد سریعتر دفتر راترک کند.جلوتر آمد و دستش را پشت شانه ام انداخت:

-بازم آرش شر بازی دراورده؟

گیج و متحیر بودم

غریبانه مهرداد را نگاه کردم.مهرداد ادامه داد:

-رامین جان ایشون دیگه وقتشون زیاد آزاد نیست.هرکار حقوقی دارین به آقاشون بگین.

و با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد.

لحظه ای احساس کردم  روی پاهایم تعادل ندارم.لبخندی که روی لبانم یخ بسته بود را جمع کرم و بی اراده به مینا نگاه کردم که با لبخندی شیرین مهرداد را ورانداز میکرد.تمام نیروی جسمم را متمرکز کردم و به زبان آوردم:

-راستش نمیدونم چی بگم.یکم گیج شدم مهرداد جان.

مهرداد بلند شروع کرد به خندیدن:

-گیج شدن نداره رفیق جان! یادته اون روز تو کافه گفتی میخوای به زندگیت سروسامون بدی ؟ منم به فکر انداختی! ولی به جان تو میخواستم زود تراین قضیه رو بهت بگم.دو ماهی میشه داریم بامینا جان صحبت میکنیم.تقریباً بعد ازاینکه پرونده آرش باز شد.هفته دیگه عقد میکنیم.باید بیای .مگه من چندتا رفیق درجه یک دارم؟ ها؟ مینا؟

مینا عاشقانه در سکوت  مهرداد به مهرداد لبخند میزد.همان لبخندی که15  سال پیش جلوی کیوسک انتشارات دانشکده در ذهنم مانده بود .همان گونه های گلگون...همان نگاه....بی اراده کسی واژه ها را برزبانم جاری کرد :

  • خب...تبریک میگم.... واقعا تبریک میگم مهرداد جان.

میخکوب و بهت زده نگاهم بین مینا و مهرداد رد و بدل میشد. بدون معطلی سبد گل رابرداشتم و به سمت مینا رفتم .آب دهانم را قورت دادم و بزحمت گفتم:

- خب پس این سبد گل به دوتا مناسبت تقدیم به شما:تبریک بمناسبت نامزدیتون و تشکر ویژه خواهرم ازشما بخاطر وکالتتون روی پرونده پسرش.

نگاه مینا به من عمیق و پر ازسوال ومعنا بود.نگاهی به رزهای قرمز سبد کرد:

-خیلی زیباست.ممنونم.

صدای مهرداد را گویی از هزار فرسنگ دورتر میشنیدم :

-دیگه من و مینا خانم باید برای شما دست بکار بشیم آقای دکتر.

***

 باد سردی در دامنه کوه زوزه میکشید.برگشتم و آرش را که بزحمت از سربالایی تند کوه  بالا می آمد تماشا کردم.فریاد زدم تا بشنود:

- بیا دیگه پسر! تومثلا باشگاه بدنسازی میری.

 سنگین و آهسته قدم برداشت تا به من رسید.تند و کوتاه نفس میزد:

-دایی! ....شما همیشه موفق بودین... ! تسلیم!

- موفق یا برنده؟

- چه فرقی میکنه؟ دستش را به زانو گرفت ونفس تازه کرد.

نیشخندی زدم و آرام با خودم زمزمه کردم:

-خیلی فرق میکنه.موفقیت بابرنده شدن خیلی فرق داره پسر....سرم را بالا گرفتم و شکوه قله کوه را در تلألو نورخورشید نظاره کردم.راه زیادی مانده بود تا رسیدن ...

داستان «یک معادله از جنس عشق» نویسنده «عاطفه فرخی‌فرد»