داستان «اتوبوسی به سوی طبس» (یا؛ یک بُرش بی¬سلیقه) نویسنده «پیمان حنیفه»

چاپ تاریخ انتشار:

peiman hanife

  • ...که دست رو هر دختری می­ذاشتم نه نمی­گفت. نه که بخوام مثلاٌ از خودم تعریف کنم؛ از خود مادرت بپرس. اما دیگه چی بگم روزگاره دیگه. به خدا لیاقت من بیشتر از این حرفا بود. چشماتونو باز کنید موقع ازدواج فریب مسائل ظاهری رو نخورید. مادرت زن خوبیه خدارو شکر؛ بالاخره زحمت کشیده بچه زاییده با دارایی و نداریم ساخته خدا حفظش کنه اما؛ چی بگم لیاقت من بیشتر از این بود. شدم آواره­ی شهرستان. افتاده‌م گیر یه مشت داهاتی.
  • شمام که خودتون . . .
  • بله؛ می­دونم چی می­خوای بگی. اما آقا بزرگت بیست ساله بوده که می­آد تهران. ماها همه بچه­ ی تهرانیم. به خداوندی خدا قسم حالا گفتن نداره پسرم، اون زمون هرجا می­رفتی خاستگاری می­گفتی کارمندی، می­خواستن دخترشونو به زور بچپونن بهت. عوض شده. اوضاع این جور نبود که.
  • خب جلوی ما کتکش می­زنید خجالت می­کشه دیگه. بعد این همه...
  • بابا دهاتیه. چرا نمی­فهمی؟ مادرته قبول؛ اما نه آداب معاشرت بلده، نه چشم دیدن خواهرامو داره، نه کلاٌ فک و فامیل منو دوست داره. شما پسرم، درسته بالاخره داری دیپلم می­گیری بزرگ شدی، اصلاٌ منم واسه همین این حرفارو به‌ت می­زنم، اما یه چیزایی هست که شما نمی­فهمی. ببین لباس پوشیدن مادرت داد می­زنه که داهاتیه. من قبل از اینکه ازدواج کنم، کتاب می­خوندم، سینما می­رفتم فیلمای اونچنانی می­دیدم. عزیز نسین، صمد بهرنگی، اورهان پاموک، خارجیا رو هم می­خوندم؛ تنسی ویلیامز، سینوهه، خواجه­ی تاج­دار. فیلم‌های امریکایی آنچنانی می‌دیدم با بازی مارلون براندو. فقط چشماتونو باز کنید با یه تیر و طایفه­ی استخون دار وصلت کنید. شکمشون سیر بود چه بهتر اما اگه هم نبود اقل­کم چشمشون سیر باشه. وگرنه دختر ریخته تو خیابون. ایناها آه! همینا که اومدن شهرستان مثلاٌ درس بخونن، اگه ریگی به کفششون نبود می­موندن تو شهر خودشون. تنشون می­خاره دیگه پسرم. نصف شبی وسط بیابون لا الاه الاالله.

      من برم جلو یه سیگار بکشم.

      خسته نباشی آقای راننده.

  • مونده نباشی.
  • چقدر داریم تا طبس؟
  • پنج و نیم شیش به حق پنج تن ایشالا می­رسیم.
  • یه سیگار ما می­تونیم بکشیم؟
  • بکش عمو بکش؛ یکی هم واسه ما آتیش کن.
  • می­کشی از اینا؟
  • بده چه کنیم دیگه. آب از سر ما گذشته. بده از اینا هم می­کشیم. والله!

پسرته باهاش حرف می­زدی؟

  • آره با اجازت.
  • زیر سایه پنج تن. یه ریز دارید با هم چی می­گید؟ البته ببخشیدا!
  • نه نوکرتم. بالاخره دیگه حرفای کلی دیگه. بالاخره جوونن خامن. نصیحت لازمه.
  • البت، البت. با خدا باشن، چشمشونو بپان، احترامِ پدر و مادر کنن، سالم باشن.
  • آفرین. همین دیگه. نصیحتش می­کنم. درسشو بخونه، بالاخره سالم باشه.
  • بله.
  • بله. نه بچه باید به توسط بزرگتراش به راه راست هدایت بشه. ما بالاخره یه اعتقاداتی داریم که بهش اعتقاد داریم.
  • به دو بال بریده­ی ابوالفضل، من هرچی دارم از پنج تن آل عبا دارم. بریز کف ماشین اشکال نداره. می­دونی چی
    می­گم؟ یعنی هرچی دارم، هرچی که دارم! انقدر شبا شده ماشین از روبروم دراومده! پس کی منو نگه داشته؟ کار خودشونه دیگه. نمی­خوان بچه­هام یتیم شن. وگرنه من کی­ام؟ همه چی هم دارم تو زندگیم، خدا رو هم صد هزار مرتبه شکر. بچه­های خوب دارم زن خیلی بسیار خوب و باخدایی گرفتم خدا رو شکر؛ پارسال به رحمت خدا رفت. بالاخره سرطانه، دوا درمون نداره. قسمت دیگه. ما که از کار اون بالایی خبر نداریم که. راضیم به رضاش. اما غافل نشو از پنج تن. کارت چیه؟
  • فرهنگی­ام؛ دبیر تعلیمات اجتماعی.
  • احسنت. اهل طبسی؟
  • نه بابا بچه­ی تهرانم. آخه از یارو پرسیدن بچه­ی کجایی گفت هنوز زن نگرفتم. والله. خانومم طبسیه، دیگه ما هم اینجایی شدیم دیگه.
  • هر چی خیره ایشالله. نه بد شهری نیست.
  • مردمون آرومی داره. زندگی می­کنیم دیگه؛ چه فرقی می­کنه؟
  • هرجا دل خوشه، جا خوشه.
  • آقا چرا برای مسیر طبس خط دائم نمی­ذارن؟
  • مسافرش کمه، مسیرشم طولانیه، دیگه همه اکثراٌ میرن یزد از اونجا دومرتبه می­شینن ماشین طبس. همین سرویسم چند روزیه تعاونی گذاشته. چشمم آب نمی­خوره دووم بیاره.
  • مشکل داریم دیگه. هر سری باید بریم یزد از اونجا ماشین عوض کنیم.
  • هر بار رسیدی گاراژ یزد بلیت گیرت نیومد برو همین تعاونی، بگو من مسافر یعقوبم؛ دیگه کارت نباشه.
  • نوکرتم، خدا خیرت بده.
  • حالا خدا رو چه دیدی. شاید هم این خط موندگار شد.
  • خدا کنه.
  • جدیداٌ دانشگا مانشگا زدن تو طبس، دانشجو تو این خط زیاد شده. الان نصف ماشین دانشجواَن.
  • آره.
  • کلی خرج می­ذارن رو دس ننه بابا، آخرشم بیا؛ قوم و خویش ما! آقا لیسانس هواپیما از خارج داره، نشسته ور دست همکار ما شده شاگرد شوفر. والله. دانشگا فقط ادعاشونو زیاد می­کنه اونوقت دیگه کارم گیرشون نمی­آد.
  • اوسا جان؛ ماشین مال خودته؟
  • سه دانگ من سه دانگ شریک پفیوزم.
  • چرا؟
  • داستان داره دیگه. وام به اسم اون بی­شرف بود، باقی­شم من دادم. حالا آقا میگه سهم تو کمتر از سه دانگه.
  • خب راست میگه.
  • دِ ماشالله! اگه من باهاش نرفته بودم بهش نگفته بودم چی بخره، به پنج تن همچی سیاش می­کردن که...
  • وامه چقدر شد، تو چقدر گذاشتی؟
  • حرفِ این نیست. هشتاد تومن وام داشتیم منم یه شهاب هفتادوهشت فروختم بیست‌وشیش تومن.
  • خدا خیرت بده! خب بنده خدا راس...
  • دِ گوش نمی­کنی. طرف فرق بنز و اسکانیا رو نمی­دونست. فنی شو اصلا ابدا قبول ندارم. آدم این کار نیست. خب ما که یه عمر آواره­ی بیابونا بودیم نباس نون تجربمونو بخوریم؟ به پنج تن آل عبا من نبودم پولشم از دسش می­گرفتن یه ولووی پیزوری می­چپوندن بهش یا علی از تو مدد.
  • خیلی خب؛ ایشالا که خیرشو ببینی.
  • نه؛ اینم اگه آدم نفرستاده بودم بترسوندش، حقمو می­خورد. نه؛ مدیونمه.
  • باشه آقا جان. سرتو درد آوردیم.
  • آقایی. چایی خواستی بیا جلو.
  • نوکرتم. یا علی.
  • علی یارت.
  • بهرام جان بابا؛ خوابت نمی­بره پاشو برو جلو با یارو حرف بزن خوابش نبره.
  • باشه.
  • اگه خودت دوس داریا.
  • برم چی بگم؟
  • برو خودش سر صحبتو وا می­کنه. می­دونه با منی. برو نترس. آدم بدی نیست. راننده‌س دیگه.
  • آقا سلام.
  • سلام؛ پسر حافظ کلام. سیگار می­خوای بابا؟
  • نه من نه. من اول دبیرستانم.
  • آفرین. هیچ چیز خوبی نیست. چای بریزم برات؟
  • دست شما درد نکنه.
  • بابات تو رو فرستاده نذاری من بخوابم، نه؟
  • نه من خودم اومدم.
  • اشکال نداره بابا جان. ببین ما خَتمِشیم. ما دیگه کارمونه. با همه قماش آدمی همسفر می­شیم، همه رو می­شناسیم. طرف دهنشو وا کنه، من شجر نومچه‌شو واست می­ریزم بیرون. چی می‌خونی؟
  • ریاضی فیزیک.
  • بالاخره کدومشو؟
  • نه این اسمشه دیگه.
  • کدومشو بیشتر دوس داری؛ می­خوای ادامه بدی؟
  • نه اینجوری نیست که. اسمش اینجوریه. اول باید دیپلم بگیرم بعد باید یه چیز دیگه رو برای دانشگاه انتخاب کنم.
  • احسنت احسنت. به چه حرفه­ای علاقه داری؟
  • مهندسی عمران-عمران امیرکبیر
  • چیه؟ امیرکبیر چی؟
  • من می­خوام مهندس عمران بشم.
  • اون‌وقت کارش چیه؟
  • همین راه و ساختمون و پل و سدسازی و...
  • آفرین آفرین. چقدر بااهمیت. آفرین. من در جوانی خیلی اهل دانش و علم و هنر و دانش بودم. من داشتم دیپلم هم
    می­گرفتم که یک اتفاقاتی افتاد که نشد.
  • دیپلم ردی هستید؟
  • همون. آره. اون موقع می­گفتن سیکل، بعد شیش سال می­خوندی می­شدی دیپلم. من تا سیکلشو ادامه دادم. خیلی هم خوب رفتم. دیگه نشد دیگه.
  • ببخشید قند کجاس؟
  • بیا بابا. اما ولیکن، ولیکن؛ حالی که ما کردیم شما نکردید. من خدا رو خیلی شکر می­کنم. می­گم اگه یه درس درست و حسابی نخوندیم عوضش همه کار کردیم که چشم و دلمون سیر باشه. شما ها ندیدید اون دورانو.
  • کِی­و؟
  • اون زمونو دیگه. بابات هم ندیده. بابات چند سالشه؟
  • چهل و چهار سالشه.
  • اوووه ندیده! بابات دور و بر هیجده بیست سال از من کوچیکتره. نه ما همه چی دیدیم. همه کار هم کردیم. چشم و دلمون سیره.
  • چی کار کردید؟
  • دیگه اونچه که از آدمی­زاد برمی­آد. هیات و عذاداریمون سر جاش بودا! اینم بگما! هر چی سر جاش. الان شماها ندید بدیدید. خیالشونه من نمی­بینم. به ابولفضل از پاسگا نایین که رد شدیم تا خود الان دسشون تو پر و پای همدیگه­س.
  • کیا؟ کجا؟
  • همین ردیف جلوی خودتون. دختره رو نشونده دم پنجره که به خیالش کسی نبینه. از خود پاسگا تا الان سراشون پیدا نیست. برنگرد پاشو واستا از تو آینه­ی من نیگا کن.
  • چیزی معلوم نیست.
  • لخت بشن چیزی معلوم می­شه بابا!
  • نه، خوابن.
  • ولمون کن. خیلی مونده تا دانشجو جماعتو بشناسی. اینا یَک بی­شرفایی‌ان. یه عمرِ دارم می­پامشون. ما خودمون آخر این برنامه­هاییم، اونوقت این بچه قرتی می­خواد مارو سیا کنه! سمت کمک بشمُر ردیف پنجم شیشم هم خبراییه. بله بابا جان؛ ما رو اینجوری نیگا نکن.
  • شاید زن و شوهر باشن.
  • اصلاٌ بر فرض بگیریم باشن. کتشو چرا انداخته رو پای جفتشون؛ هان؟
  • سردشونه خب.
  • خیلی بچه­ای بابا! قدیم، تی بی تی یه دفتر تو میدون گمرک داشت. من اونجا باربر بودم. هنوز شاگرد نشده بودم. یه روز یه خانومی اومد سمت ما، خیلی خوشگل اونچنانی بزک دوزک حسابی؛ گفت آقا بار دارم. گفتم خیلی خب. گفت رام خیلی دوره، می­بری؟ گفتم چرا نمی­برم؛ فقط سه زار کرایه­شه. گفت می­دم. اینو که گفت فهمیدم طرف کاره.
  • یعنی چیه؟
  • حالا می­گم. خلاصه اثاثشو بار چرخ دستی کردیم و راه افتادیم. خونش ته­ی شیرخورشید بود. رسیدیم دم در خونه اومدیم بارارو بذاریم زمین که یهو گفت "پسر". اصلا یه جوری گفت که اصلا شل شدم. گفت پسر، اگه می­خوای پولتو بگیری باید بارمو بذاری تو خونه. آقا ما یه حالی شدیما. خلاصه بارارو بردیم طبقه­ی بالا و گذاشتیم زمین و پولمونو گرفتیم. گفت "خیلی خب چرا وایسادی؟ برو رد کارت". آقا ما رو می­گی؛ کنف نشدیم!
  • چی شد؛ نفهمیدم.
  • حالا می­گم به‌ت. آقا ما قضیه رو برای هر کی گفتیم طرف زد تو سر ما. به هر کی گفتم که طرف به‌م گفته بیا تو، یارو گفت خاک تو سرت؛ دیگه می­خواستی چی بگه.
  • کی چی بگه؟
  • زنیکه دیگه. ببین همون برای من تجربه شد. زن تکون بخوره من می­فهمم چه کارَس. شاگرد شوفری حالا نونش به ز باربری بود. دوران شاگردی هر سر که می­رسیدیم تهران، اول وقت ماشینو می­بردم پمپ پارس، کفشو تمیز می­کردم، شیشه­هارو دستمال می­کشیدم. اولین شاگردی هم بودم که سویچو می­ذاشتم تو دفتر. اسم و رسم داشتم. شوفرا سر من دعوا داشتن؛ به پنج تن. کار نداریم؛ سویچو می­ذاشتم رو میز. یه وارطانی بود تو دفتر خدا بیامرزدش ارمنی بود
    می­گفت "پسر آب می­ریا"! می­گفتم به تو چه پولو رد کن بیاد. نه ارمنیا حق خور نیستن. می­گفت پولتو می­دم اما این کارو با خودت نکن آب می­ری.
  • یعنی چی کار؟ چون زودتر از همه ماشینو تمیز می­کردید؟
  • نه بابا! اون می­دونست دیگه؛ پنج تومنو می­گرفتم یه راست می­رفتم قلعه. می­گفت تا صبح بیدار بودی، بعدش هم دو ساعت رو ماشین کار کردی حالا هم ناشتا نخورده داری می­ری قلعه. نه راست می­گفت. بدن هم بالاخره یک توانی داره. بعد اونجوری که ما می­رفتیم قلعه باید خودمونو می­ساختیم حسابی. بی­شرفا این کاره بودن دیگه. از نفس
    می­نداختنت. دیگه همونجا بود که دسمون رفت به سیخ و سنگ. اما سفت می­کنه لاکردار؛ بگو نیم ساعت، یه ساعت، دو ساعت، ده ساعت، هیچ اصلا ابدا. خاله‌هه داد می‌زد سرم می‌گفت "بیا بیرون غربتی". به ابولفضل. همه هرهر کرکر. برو بیایی داشتم.
  • بله؟
  • بله بابا جان، ما رو این­جوری نبین.
  • یه قوم و خویش دوری داریم؛ خارج درس خونده، اوکراین، مالزی اون طرفا. درس هوایی هم خونده. خیلی زبان بلده. الان با ترانزیت می­ره ترکیه، بلغار، آلمان. آقا یه سرویس باهاش رفتیم. اوه اوه اوه! زناشون زناشون! دیگه قد یه عمر کار نکرده رو کردیم و برگشتیم. اما زندگی می­کننا!
  • ببخشید شما نوار ندارید؟
  • چرا هر چی می­خوای بذار، از تو این جعبه وردار.
  • کدوم جعبه؟
  • ایناها؛ درش همین چراغه‌س.
  • آهان. داریوش بذارم یا اندی؟
  • افتخاری بذار.
  • افتخاری بذارم؟ بذارم؟ یکی دیگه هم هستا.
  • بذار، هرچی می­خوای بذار.
  • دل دیوونه، دریا کنار؛ حمیرا.
  • بذار بذار، همینو بذار.
  • چشم.
  • سگ مسب صدا داره! خیلی آهنگای با معنی­ای می­خونه. بیا؛ یکی­شون اومد جلو. الان می­گه یا آب می­خوام یا شاش دارم نگه‌دار.
  • آقا ببخشید آب خوردن دارید؟
  • وسط ماشین اون آبخوری به اون گندگی رو نمی­بینی؟ صد و سی ملیون پول دادم که سقایی نکنم دیگه! دِ !
  • ببخشید.
  • دیدی بابا چطور موش مرده می­شن موقع حرف زدن؟ اومدم بگم دیدم داشتید چه گهی می­خوردید، گفتم حالا شر می­شه نصفه شبی ملت خوابن.
  • همین دختره؟
  • بله؛ همین پتی خانوم!
  • اِ !
  • بله!
  • الان چرا پیچیدید؟
  • پیچیدیم بندازیم دس چپ بریم سمت طبس دیگه.
  • کی می­رسیم؟
  • دم صبح به حق پنج ‌تن.
  • شما خوابتون نمی­آد؟
  • نه بابا جان. برو بخواب. من کارم اینه.  
  • با اجازتون.
  • برو زیر سایه­ی پنج تن.
  • بابا، بابا؛ یه دقه بیدار شو من رد شم.
  • آه. بیا بابا. برگشتی؟
  • بله. بابا راننده­هه شاگرد نداره؟
  • داره. دیدم رفت عقب. پسره از قم خوابه. چی می­گفتید با هم؟
  • هی چی همین حرفای کلی. اصلاٌ نمی­فهمیدم چی می­گفت.
  • خیلی خب؛ بگیر بخواب. بیا اینو بذار زیر گردنت.
  • نه نمی­خواد، شما بذارید. بابا جلویی­هامون . . .
  • چی می­گی بابا جان؟
  • هیچی هیچی؟ شما بخوابین. منم هر وقت خوابم گرفت می­خوابم.
  • آقا پسر می­شه یه کم ...

داستان «اتوبوسی به سوی طبس» (یا؛ یک بُرش بی¬سلیقه) نویسنده «پیمان حنیفه»