داستان «یک فنجان چای داغ» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ تاریخ انتشار:

morteza fazlii

سرم را که توی قهوه خانه بردم، یادم آمد تلفن همراهم را توی ماشین جا گذاشته بودم. قهوه چی نگاهش به من بود. گفتم: یک فنجان چای داغ!

 برگشتم تا تلفن را بر دارم. باد و کوران برف بود. پاهایم تا ساق در برف فرو می رفت. وقتی برگشتم، روی میز اول چای آماده بود. قند را در دهانم انداختم. چای را سر کشیدم. تلخی چای دهانم را گس کرده بود. شیرینی قند تلخی ته دهانم را برطرف نمی کرد. به قهوه چی که استکان چای را زیر شیر سماور برده بود، گفتم: یک چای دیگر، این دفعه کم رنگ باشد.

 مردی کنار میزم لختی ایستاد. بوی تند گازوییل به مشامم خورد. پشت کفشش را خوابانده بود. روی شلوار طوسی رنگی که به پا داشت، پر از لکه های روغن بود. روی صندلی میز کناری ام نشست و به من زل زد. قهوه چی استکان چای را روی میز گذاشت و به من گفت: این هم یک چای کم رنگ.

 یک قدم از من دور نشده بود که برگشت و به من نگاهی انداخت. سبیل های چخماقی سفید بلندی داشت که با دود سیگار زردش کرده بود. گونه هایش روی لپ های گود رفته اش برجسته می نمود. قد بلندش خمیدگی روی کمرش را بیشتر نشان می داد. دستمال چهارخانۀ بلندی به دور گردنش آویزان بود. به نظر می آمد مشتری هایش محلی باشند، از نگاه هایشان می شد فهمید. چای دوم را تا نصفه خورده بودم. پاشدم که حساب کنم. چشمم سیاهی رفت، دستم را روی دستۀ صندلی فشردم. دردی توی شکمم پیچید، از قهوه چی سراغ دستشویی را گرفتم. به بیرون اشاره کرد. سوز سرما را که روی پوستم احساس کردم، تصمیم عوض شد. به سرعت پشت فرمان ماشینم نشستم. استارت زدم و حرکت کردم. از سه راه شهریار می گذشتم. مردی با کمر خمیده کنار جاده ایستاده بود. قبل از آنکه به او برسم، ایستادم. روی نوک پاهایش خود را بالا و پایین می برد. با پشت دستش به شیشه زد. نفهمیدم کی جهتش را عوض کرد و چگونه خودش را به سمت من رساند. شیشه را پایین کشیدم. مرد قهوه چی بود. گفت: هوا سرد است و راه مسدود. بیا به قهوه خانه باز گردیم!

- چند کیلومتری دیگر تا مقصد نمانده، آرام آرام می روم.

 نگاهی به من انداخت. مرد قهوه چی مثل مه در باد مواج بود. گفت: با این حال و روز؟

 عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. دیدم از لابه لای موهایم قطرات عرق چکه می کند. سردم شده بود. گفت: شیشه را بالا بکش، می چایی!

 شیشه را بالا کشیدم. از سه راه شهریار گذشته بودم. هوا تار و مه زده بود. ایستادم تا غبار روی شیشه را از داخل پاک کنم. دستم را به طرف دستمال کاغذی روی داشبورد دراز کردم. هرچه دستم را نزدیک تر می بردم، جعبۀ دستمال دورتر می شد. روی صندلی محکم خودم را چسباندم. در یک چرخش سریع، ماشین از جا کنده شد. احساس کردم به لبۀ جدول خوردم. در یک تکان شدید دیگر به فرمان ماشین خوردم. بوی تند گازوییل می آمد. کسی به شیشۀ ماشین می زد. مردی با لباس های چرک و چربی گرفته کنار دست قهوه چی ایستاده بود. همان مرد توی قهوه خانه بود. گفت: ببریمش بیمارستان!

 قهوه چی گفت: نه سردی کرده، یک قنداغ حالش را جا می آورد.

 پلک چشم هایم روی هم افتاد. فقط صداها را می شنیدم. بوی تند گازوئیل حالم را به هم می زد. یک لحظه عق زدم. قهوه چی دهانم را باز کرده بود و با قاشق به من قنداغ می داد. بدنم سرد شده بود. احساس سرما می کردم. از شدت سرما دندان هایم به هم می خورد. چشم هایم را باز کردم. دورم را پتو پیچانده بودند، یک پتوی سیاه مثل پتوهای توی سرباز خانه ها. قهوه چی گفت: چیزی نیست. راه گلویم مسدود شده بود. صورت قهوه چی خیس بود. عرق از لابه لای موهایش شره می کرد. بوی چربی روغن سوخته می آمد. دماغ مرد آویزان شده بود. گفت: نفله می شود، کارش تمام است.

 زبان ته گلویم سنگین شده بود. تاریکی چشم هایم را احاطه کرده بود. بوی استفراغ ترشک زده و تلخ از ته گلویم می آمد. صدای زوزۀ گیربکس ماشین می آمد. قهوه چی گفت:

- چیزی نیست... مرد گفت:

- فیل را از پا می اندازد، دارد تلف می شود.

 قهوه چی گفت: گاز بده!

 - خونش گردنمان است.

 - صد بار هم تکرار شود، درس نمی گیری. حالا هی بگو تلف می شود.

 - چای را تو ریختی، درس من نمی شود؟

 - لابد به سفارش عمه م، تو بودی که سفارشش را دادی.

 - کف دستم را بو نکرده بودم که یه نفر اسکول از راه می رسد و چای را سرمی کشد.