داستان «آخرین بار نسیم موهایش را نشانم داد» نویسنده «سیدمحمود کمال‌آرا»

چاپ تاریخ انتشار:

mahmood kamal ara

ذهنم طبق عادت همیشگی اش سُر می خورد به سال ها قبل. نمیتوانم از اولش تعریف کنم؛ چون هیچوقت نتوانستم لحظه شروع یک اتفاق را ببینم.

همیشه خوابم را از اواسطش یادم می آید و دیدن برف را از انتهایش. ولی خب می گویند اگر کسی را دوست داشته باشی از همان نگاه اول اتفاق می افتد...

کدام اتفاق را می گویند؟ برای آدم عاقل که از این اتفاق ها نمی افتد...

شاید آنوقتی که روبرویت نشست و برای لحظه به لحظه ات چرتکه انداخت، تازه می شود فهمید خوشبختی کدام گوشه این دنیا نشسته است...

اما من که گفتم از اولش نمیتوانم تعریف کنم؛ چون نتوانستم خوب ببینمش، اما وقتی برای آخرین بار نگاهش کردم ارزش چرخاندن نگاهش، ترغیبم کرد سال ها به صحبت های تکراری ذهنم گوش کنم و بیایم بنشینم سر این میز و همان داستان همیشگی زکریا...

با زکریا رفاقت دیرینه ای دارم. او با یک ته ریش همیشگی روی صورت گرد و چشم های درشت سعی می کند پلکهایش را پایین نگه دارد تا هیچوقت نتوان فهمید در آن لحظه دقیقا به چه چیزی فکر می کند و آرامشی زیرکانه را در صدا و صورتش پنهان می کند تا کسی متوجه نشود که چه سختی هایی را تحمل کرده است.

تارهای سفید لابلای موهای خرماییش آن را جا افتاده تر از هم سن و سال هایش نشان میدهد. نزدیکان می گویند بیشتر از سنش می فهمد. خودش به من گفت: ((خیلی وقتِ درِ دلم رو بستم و کلیدش رو برای خودم نگه داشتم تا کسی نتونه به دنیای درونم راه پیدا کنه.))

او تنها کسی است که به اسرار و رازهای زندگی من آشناست. تنها کسی است که در این سالها در برابر من می نشیند و حرف های تکراری من را گوش می کند و چای سرد شده مقابل صندلی خالی روبرویم که می داند هیچوقت به نیّت آن نگرفته ام را سر می کشد تا مشتری های کافه «نارون» فکر نکنند این پسر توهمی است که هر بار دوتا چای سفارش می دهد.

کجایم من ؟ چرا نفس می کشم اما صدایم درنمی آید؟

دوستش دارم ولی بعضی وقت ها به همین زکریا، حسادت میکنم. مگر آدم اینقدر خوش شانس می شود که رفیقش من باشم؟ هر روز بعد از زندان به او سر میزنم. آدم دور و بری زیاد دارد ولی خب با هر کسی رفیق نمی شود. کم حرف است اما میدانم هر وقت از من و حرف هایم خسته می شود، چشمهایش را می بندد و دستانش را مشت میکند و آرام به سگرمه هایش می کشد.

آنقدری که با او بی شیله پیله بوده ام، با خودم یکرو و روراست نیستم. اما قصه زندان رفتنم را چند ماه بعد از رفاقتمان فهمید.

سرزنشم کرد...

تمام حرفشم این بود که شاید حقی را ناحق کنم، راستم میگفت: ((من تورو بهتر از خودت میشناسم.))

همین چند وقت پیش آنقدر مثل یک روح سرگردان جلوی چشمم می آمد و در ذهنم رژه  می رفت، که مجبور شدم یک داستان مگو را در یک قهوه خونه حوالی دربند برایش تعریف کنم. تا پایین گلاب دره التماسش میکردم با من حرف بزند. بعد کلی داد و بیداد، آتشش خوابید و گفت: ((درسته از تو بیشتر میفهمم ولی تو یک روزهایی قهرمان زندگیم بودی؛ پس کاری نکن که فکر کنم، تو تمام این مدت خودت رو از مجبور کردن دیگران به شکست، تبدیل به قهرمان میکردی...))

باز هم راست میگفت من خیلی مواقع دستش را گرفته بودم. از بهم زدن شراکت با رفیق کلاهبردارش «افضلی» بگیر تا ماجرای نداری اش و از آن طرف برداشتن لقمه های گنده تر از دهانش...

شریکش هم همانند خودش بلند پرواز بود تا چند نفر سرشان را برای آن ها تکان میدادند، انگار مهر تایید به ذهن متوهّم هر دو خورده بود. همین هم باعث شد توهّم پیروزی، آن ها را به ورشکستگی بکشاند.

هیچوقت به روی زکریا نیاوردم اما از من هم برداشته بود. نه اینکه دست در جیبم بکند، ولی گوش خیلی هارا بریده بود. شریکش «افضلی» را میگویم...

 مرام رفاقت نداشت، من هم بخاطر زکریا به او چیزی نگفتم... بیچاره زکریا، خیلی بالای این آدم تاوان داد. بموقع او را بیرون کشیدم، برای همین هم میگوید قهرمان زندگی اش من هستم...

من شاید قهرمان زندگی خیلی ها باشم، اما دیگر بیخیال خوشبختی خودم شدم چون از آن قهرمانانی بودم که در داستان واقعی زندگی خودش همیشه بازنده بود.

باختن از آنجایی برایم معنا پیدا کرد که خیلی به او نزدیک شدم. آنقدری که بعضی وقت ها با او حرف میزدم، راه میرفتم و می خندیدم. من به همین اندازه قانع بودم.

من را آدم پیچیده ای می دانست؛ در حالی که هیچوقت فکر نمیکرد منتظر تحریک کوچکی هستم تا از درون منفجر شوم...

از یک زمانی به بعد کار هر روزم این بود، خیابان ها را طواف کنم تا کوچه ای به اسم او پیدا کنم. فهمیده بودم که دیگر بر روی کوچه های این شهر هر اسمی را  نمیتوانم به راحتی پیدا کنم...

مثل آدم هایی که دنبال آدرس می گردند، چشمانم به تابلوی کوچه و خیابان ها بود تا اینکه قشنگ ترین اسمی را که در عمرم صدا زده بودم ، روی یکی از تابلوهای آبی دیدم.

بالاخره پیدایش کردم.

کاش بن بست نبود.

حتما میدانید ما آدم ها وقتی به کسی نرسیم، همه را مقصر می دانیم. من هم آن فردی را که بهترین اسم زندگیم را روی یک کوچه بن بست گذاشته بود، مقصر میدانم.

 چرا باید داستان من به اینجا برسد؟ چون آن کوچه بن بست بود؟ این همه کوچه تنگ و تاریک در این شهر هست که انتهایش به خیابان و پل هوایی راه پیدا می کند...

نمیدانم شاید من قهرمان نبودم. وگرنه یک کوچه بی انتهای دیگر در این شهر پیدا میکردم تا هر روز مسیرم را به سمت آن کج کنم، از جلوی آن رد شوم تا اسمش را ببینم و به راحتی و بدون آنکه ترسی از آخر آن داشته باشم قدم های بلند تری بردارم...

انتهای خیابان طلاجویان بعد از دکه گل فروشی، بن بست "نسیم"...

کار هر روزم بود؛ از زندان که بیرون می آمدم مسیرم را طوری میرفتم تا قبل از اینکه به زکریا برسم، اول نسیم را ببینم.

همان اول هم گفتم. من آخر همه چی را خیلی بهتر میبینم تا اولش را. این هم بخاطر زیاد زندان رفتن هایم است. این پرونده تمام شود، با یاسر صحبت میکنم تا من را به اداره ی دیگری منتقلم کند. خسته شدم از بس سئوالاتی پرسیدم که از قبل جوابش را خودم روی کاغذ آماده نوشته ام.

من که از پشت میز مدرسه به بازار رفتم و بعد از زندان سردرآوردم، یاسر برایم درس عبرت بود...

یاسر مستقیم از دانشگاه به اینجا آمد. الان ۱۶ سال است که در اینجا مشغول است و بهترین فرد از نظر تشکیلات می باشد که هم میتواند کشف کند، خنثی کند و هم دستگیر کند و اعتراف بگیرد و بعد تحویل قاضی بدهد تا منتظر است بر اساس جواب هایی که من بر روی کاغذ نوشته ام حکم را صادر کند و شاید من حداقل ۱۰ سالش را می دانم که از زندگی هیچی نفهمیده است.

جلوی من به صورت چاق و سبزه خودش سیلی می زد تا وجدانش رو بیدار نگه دارد. اما از جایی به بعد صورتش سِر شده بود. خواب نداشت و از سایه خودش هم میترسید. فکر کنم اگر قاب عکس کوچیک دخترِ نازش در اتاق نبود، دفترِ کارش تاریک ترین چهاردیواری بود که نور زندگی به زور هم از آن رد نمیشد.

اوایل فکر میکردم عاطفه در او مرده، اما از وقتی که بخاطر همسرش شروع به کاهش وزن کرد ، تازه فهمیدم همه افکارش به آن قنداق اسلحه ی بیرون زده از کتش ختم نمی شود...

وقتی به اولش فکر میکنم بیشتر از یادم می رود که چه اتفاقاتی افتاد. زکریا میگوید: (( تمرکز نداشتنات بخاطر اینه که غرق یاسر و کاراش شدی.))

معلوم است و کاری از من برنمی آید چرا که شغلم بخشی از ذهن و زندگی من شده است. نمیتوانم به کارم تعهد نداشته باشم. همین تعهد کاری باعث شد یک سال تمام، درگیر تیمی باشم که سرنگ های آلوده را وارد کشور کرده بود و همین پنهان کاری ها من را به آدمی مرموز، موزی و غیرقابل اعتماد برای نسیم تبدیل کرده بود.

 هنوز نتوانستم بفهمم بار اول در نگاهش چه چیزی دیدم که حاضر شدم به دیدن اسمش بر روی یکی از تابلوهای این شهر قانع شوم.

نمیدانم در تمام این سال ها که من در خیال خود اسم زیبایش را صدا میزدم، اصلا یک بار فکر کرد که من کجا هستم؟ چرا نفس میکشم، اما صدایی از من درنمی آید؟

می داند مدتهاست قرارهایی که با او نداشتم را با زکریا میگذارم؟ حرف هایی که هیچوقت به او نتوانستم بزنم را به زکریا می گویم؟

 یکی از حُسن های زکریا این است که هیچوقت فکر نمی کند که من با هدف خاصی با او حرف میزنم.

زکریا جلوی من می نشیند و به حرف هایم گوش می دهد و بعضی وقت ها همانند کاری که من و یاسر در زندان برای مجرمین سرنگ های آلوده میکردیم، سین جیمم میکند تا من را متقاعد کند تنها کسی که میتواند به من کمک کند خود من هستم...

هر روز من همینطور می گذشت؛ زکریا روبروی من می نشست و من زل میزدم به او و به حرف هایم گوش میداد؛ و من هم مثل همیشه به او می گفتم که به نسیم جور دیگری فکر میکردم.

اینکه وقتی به او فکر میکردم، چه کلماتی به زبانم می آمد و چه جملاتی روی کاغذم نوشته میشد. در فکرم چه اضطراب لذت بخشی بود برای تک بوسه ای عاشقانه. آینه ی اتاقم همیشه تصویر مردی را نشان میداد که وقتی چشمانش را می بست، فقط یک تصویر پشت پلکانش نقش بسته بود.

نسیم برای من اتفاقی بود که تمام عقلم را زایل میکرد و آدمی خشک و سرد را تبدیل به یک همکار خونگرم و همراه همیشگی یاسر کرده بود.

بله یه اتفاق توانسته بود من را که برای سخت بودن آموزش دیده بودم، به منعطف ترین آدم تبدیل کند.

من یاد گرفته بودم به غیر از سوژه هایم کس دیگری را نبینم ولی چشمان پرحرفش همیشه نگاه من را به خودش میدوخت.

من تربیت شده بودم که مُشتم را فقط برای گرفتن سوژه ها باز کنم اما با دیدنش همیشه دستانم را باز نگه میداشتم تا شاید لمس ناگهانی دستانش، زندگی سردم را بالاخره گرم کند.

من یاد گرفته بودم جنگیدن را آغاز کنم به امید پیروزی؛ همین هم شجاعتم را در کنار مأموریت های یاسر دو برابر میکرد اما انگار من همیشه در برابر نسیم، انگیزه شکست داشتم تا عاملی برای ورود به دنیای قهرمانانه ی آن باشد.

من آموخته بودم فقط در جایی بایستم که آینده ی کار را دیده باشم و بخاطر همین سخت بود ایستادن در مدار آرزویی که دست یافتنش سزاوار آینده ای مبهم برای من بود...

زکریا، نسیم را از نزدیک دیده بود و هر چیزی که درباره ی احوالاتش میگفتم را کاملا میتوانست درک کند. یک روز که در کافه «نارون» مثل بقیه روزها زکریا در برابر من بجای نسیم نشسته بود و به حرف هایم گوش میداد و قشنگ ترین جملاتی که در ذهنش بود را میگفت تا من را آرام نماید، احساس میکردم نسیم با صورت پُر و موهای رنگ کرده و دندان های مرتبش که گاهی پشت لب هایش پنهان میکرد (تا یک وقت من از لبخندش سوء استفاده نکنم) جلوی من نشسته است.

 به زکریا گفتم: ((تا بحال جدول خیابان ها برای تو معنا داشته؟))

با یه نگاه متعجب ابروهایش را در هم کشید  و گفت: (( این چیزها برای من مفهومی نداره حالا معنیش برای تو چیه؟))

گفتم: ((جدول تازه رنگ شده خیابان من را به سمت مسیر قدم هایش می کشاند. وقتی به شب نگاه میکنم به این باور دارم که صبح می آید؛ وقتی به یاد زمستان می افتم، آمدن بهار دلم را گرم و جوانه های فصل زیبایش روزنه های تهی شده وجودم را مملو از شور و نشاط می کند. پس هر جا تازگی باشد، نسیم هم هست. جدول تازه رنگ شده ی خیابان هم میتواند من را به قدمگاهش ببرد.

زکریا گفت: (( سرزنشت نمیکنم اما تو فقط داری خیال میکنی.))

همانطور که به چشمانش زل زده بودم پیش خودم گفتم: ((راست میگوید))

حق را به زکریا می دهم. اما در این موضوع سرزنش کردن برای من رنجی عجیب دارد. سرزنشی که برای آن سالهاست کوچه های این شهر را متر کرده ام.

قبل از اینکه اجازه دهد جوابش را بدهم با طعنه ای دوستانه گفت: ((ناراحت نشو ولی عشقت حتی تو بازار خریدارها هم دیگه خریداری نداره.))

اینبار دلم نمیخواست حرف دلم را زکریا بشنود، برای همین دستانم رو به یکدیگر مالیدم و لبانم را روی هم محکم فشار دادم و در دلم گفتم: ((شکایتم را به نسیمی میسپارم که در پژواک کوه روزی به غیر از من شنونده ای خواهد داشت.))

طاقت نیاوردم که جواب زکریا را ندهم، باید میفهمید که حال عجیب یک مجنون چگونه است. به او گفتم: ((تقویم ذهن من به دنبال بهانه ایست تا به نسیم وزین زندگیم، از یک دریای آرام سخن بگوید. دریایی که آرامشش اینبار، مرغان آسمان را هم وادار به گریستن کرده است...))

قبل اینکه بخواهم ادامه جملات قشنگی که فقط با یاد او در ذهنم سرازیر می شد را بگویم، زکریا در حرفم آمد و گفت: (( صبر کن؛ ایکاش آسمون می دونست، که دریا منتظر طلوع ماه میمونه... ))

این حرف را که زد، به من برخورد. چون او داشت به نوعی به من میفهماند که نسیم، هیچوقت این حالات من را درک نکرده است. اما در عمق نگاهش احساس کردم زکریا هم حالت عجیب یک جنون را فهمیده است.

جمله ی او خیلی عجیب بود: ((آسمان میدونه که دریا منتظر طلوع ماه میمونه؟))

جمله زکریا مثل این بود که گویی عشق نسیم از من کولی میگیرد...

سرم را پایین انداختم  و گفتم: (( تا حالا شده از بوی عطر کسی، بتوانی صدایش رو بشنوی؟ ))

طوری به من نگاهش را انداخت که من و یاسر در زندان به مجرمین مینداختیم و قاطعانه گفت: (( تو فکر میکنی کل این آسمونی که ازش حرف میزنی فقط یک آغوش کم داره؟)) (( این شیرینی که زیر زبون تو هست و داری دائم مزه مزه اش میکنی، شاید یک روزی برای تو حقیقت بوده اما در کام نسیم هیچوقت ننشسته و نفهمیده...))

با اینکه زکریا قبلا هم چند بار از این جنس حرفا به من زده بود ولی فکر اینکه شاید هیچ وقت برای نسیم واقعی نبوده ام، من را دوباره برد به یک عالم معلق، بدون هیچ نام و نشانی و بی هیچ صدایی، تهی از بودن و نبودن، با دستانی باز و چشمانی مبهوت که باز هم به آسمان خیره شده بودم؛ اگر میخواستم دهانم را  باز کنم و حرفی بزنم یا کهکشان به لرزه درمی آمد یا فشار لکنت زبان، درون من را به رعشه می انداخت.

این لحظات که برای من فرا می رسد خنده و گریه برای من معنا ندارد و پیروزی یا شکست هیچ زمینی را زیرِ پای من برنمیگرداند. گاهی آنقدر نور میبینم که تاریکی را طلب میکنم و شاید هم آنقدر در ظلمتم که نور برای من تبدیل به آرزوی محال می گردد.

وقتی به خودم آمدم به زکریا گفتم: (( نسیم برای من مثل یک بند می ماند که من را از رهایی در این عالم بی انتها نجات میدهد. پیدا کردن خودم در کالبد او، انگیزه زندگی کردن در این عالم معلق را به من میدهد.

اشتیاق استشمام بوی عطرش و طنین انداز شدن صدای نازکش در گوشم من را از بی بندی، نگاه میدارد.

زکریا شده بود مثل یک بازپرس که قرار بود همه اتفاقات این سال ها را برای چندمین بار از من بازجویی کند. آماده کرده بود که دوباره آخر حرف ها و ملامت کردن هایش چهار تا از آن نصیحت های همیشگی را انجام بدهد تا به دوستش کمک کند.

 ولی نگذاشتم حرفی بزند و گفتم: ((از آن چیزی که فکر میکردم نجیب تر بود. چشمانش نمیگذاشت حرفی به زبانم بیاید. اگر ماه به خودش می بالد که زمین را در شب های تاریکش مهتابی میکند، من قرص ماه را در برابرم میدیدم که وجودش روشنی بخش تمام تاریکی های زندگانی ام بود. ))

وقتی او را میدیدم احساس میکردم سردترین و بی روح ترین اجسام هم به من لبخند میزنند وگرمای نفس او بود که نفس تازه در وجود من تزریق می کرد.

همیشه وقتی عاشقانه فکر میکنم زکریا به من میگوید: (( تو آدم ندیده ای؟!.))

همان هم شد، زکریا برگشت وهمین جمله را به من گفت.

من هم مثل همیشه خیلی زود و بدون اینکه فکر کنم، گفتم: (( من خیلی بهتر از بقیه از دل ناطقم خبر دارم من حاضرم همه به من بگویند آدم ندیده و من در عوضش برای چشمان اون بنویسم و هر روز با یاد حضورش، نفس بکشم و ساعت ها تو این کافه و روی این صندلی در انتظار دیدارش بنشینم...))

زکریا که داستان من را از بَر بود، خودش شروع کرد و حرف های پایانی دیدار همیشه من و خودش را با ادبیاتی عاشقانه ای که در ذهن من میگذشت گفت: ((شب سختی بود، اونقدر سخت که انگار لحظه ای اون رو در فرسنگ ها فاصله دیدی و در لحظه ای، امید دیدار دوباره با اون، سال ها تو رو زنده نگهداشته؛ شاید یک ساعت از رفتنش میگذشت اما هنوز چشمانت بی حرکت به مسیری دوخته شده بود که نسیم از تو برای آخرین بار روی برگردانده بود.))

زکریا همیشه عاشقانه ی من را بی نقص میگفت. در ذهن من حتی عاشقانه گفتن هم برای نسیم آوای دیگری داشت. جمله ی زکریا را خودم تکیل کردم و گفتم :

((من نسیم را نگاه میکردم در حالی که نسیم وزین زندگی، موهایش را برای آخرین بار به من نشان میداد. شاید باورش برای هر عاشقی دشوار باشد اما من پرنده ی زیبایم را در آسمان خدایم رها کردم...))

داستان رفتنش به اینجا که می رسد دوست ندارم حرف های تکراری با خودم بزنم. می دانم همه چیز قرار نیست در این دنیا باب میل من باشد و باید واقعیت ها را بپذیرم.

 بخاطر همین اگر از شانس من است که همسایه من، خود من هستم؛

تلفنم زنگ خورد، بعد از اینهمه فکرِ رها و خیالِ زیبا، دوباره باید برگردم به زندان. به صفحه ی سیاه تلفن همراهم خیره شدم، مثل همیشه یک ته ریش روی صورت گرد و تارهای سفید لابلای موهای خرمایی نشان میدهد.

پلکانم را پایین نگه داشتم تا بچه های کافه ((نارون)) نفهمند الان به چه چیزی فکر میکنم، چای سرد شده ای که برای خودم و نسیم مثل همیشه سفارش داده بودم را سر کشیدم و در راه زندان دوباره پیش خودم گفتم: ((شاید زکریا و یاسر یاد گرفته اند آموزه های خشک را پشت تبسم تصنعی خودشان حفظ کنند تا حلاجان جرات نداشته باشند هر چیزی که عاشق برای معشوقه اش رشته بود را پنبه کنند...))

من به تنهایی در تمام تنهاییم آموختم که به نسیم گذران زندگانی، فقط دستی تکان بدهم و مِهر و عشق واقعی را با تنهایی از آینه روزگار طلب کنم.

و من دوباره هر روز اینچنین تکرار می شوم؛ با خیالی که در آن نسیم موهایش را نشانم میدهد...

داستان «آخرین بار نسیم موهایش را نشانم داد» نویسنده «سیدمحمود کمال‌آرا»