داستان «ده و بیست دقیقه» نویسنده «زهرا یعقوبی»

چاپ تاریخ انتشار:

zahra yaghoobi

می ایستد روبروی آینه ی قدی راهرو و زل می زند به پف چشمهایش و آن موهای جوگندمی درهم وبه هم ریخته که مثل خط خطی های موج داری تا روی یقه ی کتش پهن شده اند. امروز هم به لکه ی روغنی کت پشمی اش توجهی نمی کند وساعت زنگ دار رومیزی را که با نخ سیاه عینک به گردنش آویزان کرده جلوی چشمانش نگه می دارد،

دستانش می لرزد عقربه ها را به سختی می بیند ساعت را بالاتر می آورد و گوشش را می چسباند به آن، تیک   تاک، آه بلندی می کشد و خم می شود و دست می کشد روی کلکسیون ساعتهای مختلفی که این همه سال برای داشتنشان بارها ازگرسنگی به خود پیچیده،  پشت کفشهای قهوه ای  رنگ ورو رفته اش را بالا می کشد. جلوی در می رسد برای لحظه ای برمی گردد و به اتاق سه در چهارشلوغ  پشت سرش نگاه می کند پرده ی دودگرفته ای که با مساحت کمی نورسایه روشن دیده می شود و دیوارسمت راست که پراز ساعتهای رنگ رنگ دیواریست همه شان کار می کنند و حتی ثانیه هایشان هم باهم جلو می رود.ودیوار آن طرف که کتابخانه ایست  از جعبه های چوبی میوه ی روی هم سوارشده. روی فرش لاکی و کهنه ی وسط اتاق کتاب صدسال تنهایی  ولو شده کنار یک استکان چای که تا نیمه خورده شده. گوشه ی سبیلش بالا می آید و از خانه خارج می شود.بوی  پشم شتر می پیچد درراهروی کم نور باریک، این بو همیشگیست و فصل نمی شناسد. مرد دست می برد و از توی جیب راستش ساعت زنجیر داری در می آورد و به آن خیره می شود و دوباره دستش رادرجیب فرو می کند وقدمهایش را تندتر می کند. کنار درخروجی که می رسد ناخن بلندش را فرو می کند در گچ دیوارکنار کنتوربرق که پراز خطهای عمودی کوتاه است وخطی دیگر می کشد. درآهنی خاکستری قدیمی را پشت سرش می بندد و راه می افتد، سرفه امانش نمی دهد هیچ وقت نتوانسته ریه هایش را به پیشرفت تکنولوژی عادت بدهد. به سنگریزه های روی زمین نگاه می کند به این راه همیشگی که عبورکفشهای او صافش کرده، چندخانه جلوتر، سایه ی  پاهای پسر بچه ای که ازحفاظ پنجره ی رو به خیابان آویزان است می افتد جلوی پایش، سر برمی گرداند دودست ظریف، پهلوهای بچه را می گیرد و به عقب می کشاندش و پنجره باشدت بسته می شود. مرد به ساعت مچی اش نگاه می کند و سررا بالاتر می گیرد و گوشه ی سبیلهایش را می جود. تکه های سیاه ابر مثل قانقاریا روی پوست صاف آسمان پهن شده اند و هر لحظه  مبتلایش می کنند. این محله خیلی درخت ندارد وهمان هایی هم که از دود ودم جان سالم به دربرده اند مصنوعی به نظر می رسند. روی  یکی از شاخه های  پرازبرگهای سوزنی چرب، لانه ی گنجشکیست  که روی تخمهای کوچکش خوابیده و هنوز تسلیم تیرو کمان  بچه ها نشده.مرد،  دستانش را روی جیبها می گذارد و ساعتها رامحکم نگه می دارد واز جوی پهن گنداب ولجن رد می شود می رسد به میدانچه  و دورش می زند و می رود روی نیمکت چوبی زهواردررفته  ی حاشیه می نشیند  وچشم می دوزد به ساعت  بیضی کوچکی که بین چند خشت سفید کاری شده،  نمای محله شان است. زاغ بزرگی  می نشیند روی بالاترین جای ساعت. صدایش را می برد بالا، مرد، گوشهایش را می گیرد، سرش گیج می رود میدانچه پرازغبار می شود ساعت ده و بیست دقیقه دختری با صدای نازکش آوازمی خواند وبا چشمان بسته  روی علفها باپای برهنه راه می رود. روی  دامن چین دارش هزار پروانه  نشسته اند یک نفر دنبال پروانه ها می دود ویکی یکی به تور می اندازدشان. خودش را می بیند که  دستش را دراز می کند تا پروانه ها را بازگرداند جلوتر نمی رود نمی تواند برود، پایش درون گندابها فرو می رود و ساعت میدانچه ازحرکت بازمی ایستد و عقربه هایش تا همیشه به خواب می روند کلاغ ها می خوانند و عقربه ها یکی بعد دیگری مسخ می شوند. هیاهو کم می شود تمام آن سی سال غبار می نشیند روی موهای مرد، ساعت  گردنش  ده وبیست دقیقه رانشان می دهد. همهمه ی بچه ها دیوانه اش می کند پشتش می سوزد انگار گلوله ای از آتش درون لباسش می افتد برمی خیزد وجیبهایش را می گیرد وچند قدم به طرفشان می دود یکی از آنها فریاد می زند:

-دیوونه ی زنجیری  گم شو وحشی. ببین کلاغا هم رو سرت خرابکاری میکنن

آب از کنار دهانش می شرد ومی ریزد روی یقه ی چروکیده اش. مرد می دود به سمتشان تا دورشوند، ساعت ده وبیست دقیقه است اطراف را خوب نگاه می کند شاید پروانه ها دوباره برگردند.

مرد، شلوارش را بالا می کشد و با  کنارآستین، بینی و دهانش را پاک می کند. باد می وزد و گوشه ی چشمانش سرد می شود.

باران می گیرد. بچه ها پراکنده می شوند و یکی یکی دور می شوند یکی شان می ماند و آهسته نزدیک می شود و می نشیند روی نیمکت:

-سلام

مرد بینی اش را بالا می کشد و نگاه ش را از ساعت وسط میدانچه می دزدد:

-اوم

پسر دست درجیب می کند و دستمال گلداری در می آورد و به مرد می دهد:

-بیا دهنتو خشک کن

مرد رویش را برمی گرداند به سمت شاخه های کج وکوله ی درخت پشت ساعت، پسر دستمال چهارتا را همان جا روی نیمکت نم کشیده می گذارد بلند می شود. هنوز چند قدم دور نشده که مرد، صدایش را می شنود:

-من دوستت دارم آقا نمی ذارم اون لعنتیا اذیتت کنن!

عقربه ی ساعت میدانچه راه می افتد. عقربه های ساعتهای مرد هم باتیک تاک پشت سر هم می دوند مرد برمی خیزد. کلاغ رفته و باران تند می شود. کتش را در می آورد و پرت می کند به کناری. نخ  سیاه ساعت گردنش را هم پاره می کند  با انگشتان لرزان ساعت مچی اش را باز می کند و می گذارد کنار دستمال روی نیمکت و دستمال را برمی دارد و تای آن را باز می کند پروانه ای بابالهای خیس می نشیند روی شانه ی مرد، مرد فریاد می زند:

-تو ادامه داری تو ادامه داری

پسر متعجب نگاهش می کند و همان طور که صورتش به مرد است چندقدم دیگر عقب می رود و بعد پشتش را می کند و شروع به دویدن می کند.

داستان «ده و بیست دقیقه» نویسنده «زهرا یعقوبی»