زنها پلههای آپارتمان مهتاب را سه تا یکی دویدهاند. بعضی از آنها حتی فرصت روسری زدن را هم نیافتهاند و بعضی دیگر با پایی برهنه چشم به تراس واحد نه دوختهاند.
منیژه با قرنیههایی که هنوز رنگ هجدهسالگی را دارند چشم به آبشارها و پروانههای پارک آن طرف فلکه دوخته است. موهای کاهیاش روی میلههای شیری رنگ تراس طرحی از رنگین کمان را بوجود آورده است.
زنی که پیراهن قهوهای رنگی بر تن دارد و موهای زیر روسریش کم پشت به نظر میرسند نگاهش را روی تراس میریزد. در حالی که پرش پلک سمت راستش امان از او بریده است میگوید:
-این چه کاریه خانم! مگه خوشی زده زیر دلتون؟
پیرمردی که دیروز عصای سفارشی براق و نویی به دستش رسیده کمی لبهایش را میجود بعد میگوید:
-ناشکری خوب نی بابا جون، بیا پایین باهم درسش میکنیم.
زنی که خانباجی صدایش میکنند و پایش کمی لنگ میزند بادی توی گونههای تو رفتهاش میاندازد:
-الهی خیر نبینین که روزگار زنا رو خراب کردین!
مدیر ساختمان که مردی چهارشانه و کوهپیکر است، دو دستش را به پهلو زده، در حالی که سبیلهایش را زیر لب دندان میسابد دنبال بیژن میگردد:
-همه میگن اداره ست.
و راست و چپ راه میرود و شماره میگیرد:
-اگه میدونستن این بلا رو سرشون میآرن، عمرا به اینا خونه میدادن. پس کو امداد و نجاتی که ازش حرف میزنن!
درمانگاه پر از آدمهای جور واجور بود. بعضی از آنها مانند میخوارهها مست میزنند و از گوشهی لبهای شکافتهشان کف سفیدی شره میخورد. بعضی دیگر، یک چشمشان سقف را میپاید و پلک دیگرشان کمکم روی هم میافتد.
دستهای منیژه کرخت شده است. توی پاهایش حسی نیست. شال دور گردنش کش آورده زیر نیمکت. روی سرامیکهای سفید و لغزنده، بدون آنکه ردی رویشان خط انداخته باشد. بوی الکل و بتادین رقیق شده میآید.
بیژن خودش را تکیهگاه منیژه میکند. طوری به چشمان درشت و روشناش زل میزند که خیال کند اولین بار است او را میبیند.
-چقد مانتوی ساتن صورتی به تنت میآد. نگران نباش! میبرمت کانادا، میبرمت اون ور آب. فکر چی رو میکنی؟
منیژه بازوهای لاغرش را ستون چانهاش کرده، به سقف نگاه میکند. از روی نیمکت بلند شده خم میشود جلو جمعیت. مانتواش ولو شده روی زمین. کفشهای پاشنه طلاییاش را زیر میز منشی میاندازد و به منشی میگوید:
-چه اشکالی داره پا برهنه باشیم سینیور! کفشام پامو زدن.
خانم منشی که به نظر چهل ساله میآید نگاه کج و معوجی به بیژن میاندازد و با دهن کجی میگوید:
-نوبتتونه آقا.
پزشک چهار انگشتاش را روی پیشانی زرد و رگهای سبز و بیرون زدهی دست منیژه میگذارد.
آبسلانگ [1]را ته حلق بیمار فرو میکند. کمی پلک پایینیاش را میکشد. بعد از شنیدن ضربان قلبش، نسخه را مینویسد و مهر میکند بعد با صدایی جدی میگوید:
-خانم منشی لطفا نفر بعد!
بیژن دنبال توضیحی بیشتر است. توی چشمان کم حوصلهی پزشک زل میزند:
- آقای دکتر، امیدی هست؟
آقای دکتر ساکت است حرفی از میان لبهایش بیرون نمیآید.
وقتی میبیند بیژن هنوز اصرار دارد حرفهای جدیدی بشنود چشم در چشم منیژه میگوید:
-آقای عزیز فرقه بین اون کسی که مریضه و اون کسی که خودشو به دیونگی زده!
بیژن موهای بیرون ریخته منیژه را جمع میکند و توی شال کشمیرش میریزد. دکتر دیگر نمیخواهد حرفی بشنوند. دستهایش را توی جیبهای چهار گوش روپوش سفید میکند و به اتاق احیا میرود. بیژن دنبال پزشک راه میافتد:
-آقای دکتر من هنوز نفهمیدم باید چیکار کنم!
دکتر دستهایش را از توی جیب بیرون میآورد عینکهایش را کمی جابجا میکند:
-به این اتاق میگن اتاق احیا. ما به اونایی شوک میدیم که ازشون قطع امید کرده باشیم. گفتم که یه افسردگی موقعیتی هست. با دارو خوب میشه.
باد میآید مثل همیشه. شمعدانی پشت پنجره است. سوت سماور چند دقیقهای است که به آخر رسیده. چشمان بیژن سرخ است و بیرونق. در حالی که پماد را چند لایه به انگشتان سوختهاش میمالد، چای غلیظی برای خودش میریزد.
منیژه قرصهایش را خورده است و صدایی از او بیرون نمیآید.
با خودش کلنجار میرود آخه تقصیر من چیه، آدمی که نمیخواد بدونه آدما همیشه واسه هم نیستن. مگه نه اینه اون باران بیچاره ده ساله که خورشیدش سوخته؟ اگه بارون دیگه نمیباره، اگه قانون حقو به طبیعت میده، این وسط من چیکارهام؟ و داد میزند من چیکارهام؟ آدما میرن دنبال ادامهی زندگیشون
و چای را بیمعطلی با چند قند هورت میکشد.
صدای منیژه به گوش میرسد که قهوه میخواهد. بعد بدون این که لب به قهوه بزند فنجان توی دستانش میلرزد و خرد میشود روی کفپوش سرخ آشپرخانه.
-گفتم با کی حرف میزدی؟
بیژن لکنت زبان پیدا میکند. دستهایش را به نشانهی تسلیم بالامیگیرد:
-با خودم.
-مگه آدم عاقل با خودش حرف میزنه؟
-فقط دیونههای واقعی، نه مث تو که خودتو به دیونگی زدی.
-اما من قبلش دیونه آغوش بارانی بودم که رفته کانادا یا هر جهنم دیگه. بعدش هم عاشق همین انگشتم بودم که لای طلا یخ کرده!
-ولی من! من هنوزم که..
-نگو که برا حرفام شاهد دارم. این پاسپورت چیه؟
-اما تو حق نداشتی منیژه!
-جیب اگه سالم باشه که توش پول خرده نیست، هست؟ هیشکی دیونهی هیشکی نیست از اون مادری که زاییدته تا شوهری که ادعاش میشه مَرده.
منیژه چراغها را خاموش میکند و کمکم سایه بلندش در تاریکی محو میشود.
صدای موتورسیکلتهایی که گاز میدهند و ماشینهایی که کورس گذاشتهاند و ویراژ میروند از پنجره باز، توی آپارتمان میپیچد.
بیژن توی تاریکی میماند. نوک پا نوک پا خودش را به آشپزخانه میرساند. شمعهای روی میز را روشن میکند. ماه پایین آمده و سرخیاش روی بام افتاده. صدای رف رف جارو منیژه را میترساند.
پتو را دور خودش میپیچاند. نفسش تند میشود. با صدای بریده میگوید:
-بایست خون ریخته بشه، وگرنه کسی شکستنیها رو جمع نمیکنه.
و با مکیدن انگشت بریدهاش به خوابی دوباره میرود.
بیژن خسته از پاسخ دادن است. به آواز ملایم پرندهای گوش میدهد که از ضبط صوت ماشین سواری پخش میشود و صدای پرده کرکرهای که با وزش باد به دیوار برخورد میکند.
توی پچپچههای باد و زنان و مردان همسایه، منیژه دو پایش را تا زانو به نرده تراس آویزان میکند. قاهقاه میخندد. دستهای لاغرش را توی هوا پر میدهد. روسریاش پخش زمین میشود. توی خیسی زمین گلهای سرخش پررنگتر به نظر میرسند.
لکههای خون روی شیر آب کنار باغچه چسبیده است. آسمان آبیاش قرمز شده است. چند کلاغ سیاه دنبال هم میکنند. فوارهها وسط حیاط میچرخند. آب بالا میرود و سرازیر میشود.
ذهن بیژن خالی از کلمه است. آشفته مو و پریشان است. چراغ گردان روی آمبولانس روشن میشود. سرش گیج میخورد. خودش را روی تخت بیمارستان میبیند. سایههای بالای سرش جان میگیرند. گاهی هم او را ترک میکنند. مردی که لباس سپید و پایینتر از زانو پوشیده است برای بیژن دست تکان میدهد:
-منو میبینی؟
گلوی بیژن چاه بیآب است. نمیتواند درست صحبت کند. چشمهایش را هالههای سیاه و سفید احاطه کردهاند که روی زمین میچرخند و رهایش نمیکنند. هیبت مرد سپیدپوش برایش خوفانگیز میشود. مثل اینکه کسی بالای سرش داد بکشد میگوید:
-میخوام بهت شوک بدم تو، تو کمایی!
صورت بیژن خیس از عرق است. چشمانش اریب میبینند با لکنت و زبانی کند تکه تکه ادا میکند:
-تخصصی نداشتم دکتر، نتونستم درست شوک بدم. تقصیر باران بود. اون بود که با فریدون و پسرش رفتن کانادا یا هر جهنم دیگه.
درهای اتاق عمل، روبروی چشمان بیژن رفت و برگشت میخورند. سرنگ برایش نازیبا و بد نما است. نفساش به شماره میافتد.
پرده تکان میخورد. پرستار توی راهرو میدود:
-یکی از اون بالا خودشو انداخته پایین.
صدای جیغ زنانه در آپارتمان مهتاب میپیچد و دویدنهایی که هیچ پایانی ندارند.
[1] ابزاری ساده است که هنگام معاینه حلق بیماران به کار میرود تا بالا آمدن زبان مانع معاینه نباشد.