داستان کوتاه «زمین بازی» نویسنده «فاطمه اسفندیاری»

چاپ تاریخ انتشار:

fatemeh esfandiari

خیره مانده‌ام به طنابی که از زیر پاهایش رد می‌شود. 15 یا 16 ساله به نظر می‌رسد. با تیشرت و شورت ورزشی سفید که روی بازو و کنار پا، سه خط آبی کشیده شده. طناب آن قدر سریع رد می‌شود که نگاهم زیر پاهایش جا می‌ماند. طنین ضربۀ طناب بر زمین در میان همهمۀ کودکان که فریادکشان از سرسره‌ها بالا و پایین می‌روند، گم می‌شود. حواس من بی پروا در میان هیاهو باز به دنبال صدای طناب می‌گردد.

" ذلیل مرده، اون طناب رخت رو چرا از جاش کندی؟"

" می‌خواستم بازی کنم..."

" بازی بخوره توی سرت. حالا من این رختارو کجا پهن کنم؟"

طناب قرمز بود. از دیوار کنده بودمش. می‌خواستم از رویش بپرم. اول اش سخت بود. زیر پاهایم جا می‌ماند. من می‌پریدم اما طناب در هوا بود. وقتی هم که به زمین می‌رسید، پاهای من به زمین چسبیده بود. یا من به طناب نمی‌رسیدم، یا آن به من نمی‌رسید. گاهی هم از دستم در می‌رفت. چند روز دستانم تاول می‌زد. بعد طناب به تاول‌ها کشیده می‌شد و آن‌ها را می‌خراشید. موقع خواب سوزشی در دستانم حس می‌کردم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما دوباره فردا من و طناب به گوشه‌ای از حیاط خانه می‌رفتیم و پنهانی می‌پریدیم.

" داداش تو بلدی طناب بزنی؟"

پوزخندی زده بود و گفته بود:

" طناب بازی مال دختراست. من از این مسخره بازیا خوشم نمیاد."

" پس از چی خوشت میاد؟"

خندیده بود و تیرکمانی که داشت درست می‌کرد را بالا گرفته بود و به جایی در میان شاخه‌های درختی نشانه رفته بود و گفته بود:

" من از این کار خوشم میاد..."

 موهای پشت لب اش تازه تیره شده بود. بهش گفتم:

" داداش مگه قول نداده بودی به مامان؟ "

"نمی دونی چه حالی میده وقتی می زنیشون و پراشون رو می‌کنی و کبابشون می‌کنی..."

"ولی گناه دارن ..."

حالا پسر دارد با یک پا طناب می زند. دیگر طناب را نمی‌بینم. آن قدر سریع از زیر پاهایش سر می‌خورد که نگاهم نمی‌تواند ردش را بگیرد. از مقابلم مردی می‌دود. صدای نفس نفس زدن اش با صدای ضربه‌های طناب قاطی می‌شود. به جایی رسیده بودم

 که وقتی می‌پریدم انگار طنابی نبود. گفته بودم:

" بیا جون آجی منو ببین...ببین چه خوب می تونم بپرم. بالاخره یاد گرفتم. "

خنده‌ای کرده بود و رفته بود. عادتش بود با چیزی در میان دستان اش بازی کند. همیشه قلوه سنگی در دست اش می‌چرخاند. بعد ناگهان به سمت شاخه‌ها پرتاب می‌کرد. گاه از لای در اتاقم، چشمم به دوست اش می‌افتاد که می‌آمد و با هم حرف می‌زدند و چیزی در میان انگشتانشان بازی می‌دادند. بعد آن را گوشۀ لبانشان می‌گذاشتند. درست مثل پدر. یک بار خندیدم و گفتم:

"چقدر شبیه آقاجون شدی! "

خندید و ادایش را درآورد. کج کج راه می‌رفت. خودش را می‌خاراند. اسم خودش را صدا می‌زد و می‌گفت:" پس چی شد اون کوفتی؟ گرفتی ازش؟ " خودش باز جای خودش جواب می‌داد:" آره آقاجون. بهش گفتم پولشم بعداً میارم." بعد می‌گذاشت گوشۀ لب اش درست مثل پدر، بعد در هوا فوت می‌کرد. من فقط می‌خندیدم.

مردی نگاهم را قطع می‌کند؛ به دنبالش پسربچه‌ای هم سن و سال پسر خودم. کنار درختی می‌ایستند. دستانشان را می‌کشند؛ حالا پاها و کمی در جا می‌زنند. برای پسرک شکلک در می‌آورم. نمی‌خندد. نگاهش به چهرۀ پدرش برمی گردد. ناگهان یاد پسرک خود می افتم. لحظه‌ای نگاهم در میان سرسره‌ها و تاب‌ها سرگردان می‌شود. نیست نمی‌بینمش. از جا می‌پرم. چند بار صدایش می‌زنم. صدایم در میان شاخ و برگ درختان گم می‌شود. کلاغی هم زمان قارقارمی کند. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. باد بال روپوشم را تکان تکان می‌دهد. حالا دارم می‌دوم. چند بار صدایش می‌زنم. اسم پسرم در میان علف‌ها گیر می‌کند. باد هم چنان می‌وزد. بچه گربه‌ای از جلوی پاهایم جستی می زند. یک لحظه می‌ایستم. نفس نفس می‌زنم. چند نفر از کنارم رد می‌شوند. بوی تند عرقشان دلم را آشوب می‌کند. انگار صداها با هم دست به یکی کرده‌اند. نام پسرم در میانشان گم می‌شود. بچه‌ها با صدای بلند می‌خندند. از سرسره‌ها سر می‌خورند و فریاد می‌کشند. از میان تاب و سرسره‌ها رد می‌شوم. نزدیک ساختمانی سیمانی می‌شوم. فکر می‌کنم شاید پشت آن رفته باشد. بوی تندی مثل بوی تلخ دود و بوی تیز ادرار بینی‌ام را می‌سوزاند. یک لحظه نفس ام را حبس می‌کنم. دیگر نمی‌توانم جلوتر بروم.

بوی تلخ در حیاط پیچیده بود. گفتم:" بوی چیه؟"گفت:

"هیچی..." گفتم:" من می خوام طناب بزنم. بو اذیتم می کنه." طناب را از دستم کشید و افتاد دنبالم. گفتم:" به مامان میگم." گفت: "بگو. به هر کی می خوای بگو."

مادر گریه می‌کرد.. " من کم از بابات می‌کشم، حالا تو هم ..." قطرات عرق از سر و صورتم می‌چکد. با خودم می گویم شاید دستشویی رفته باشد. نزدیک ساختمان دو نفر در حال حرف زدن هستند. یکی کمی خمیده است. سیگارش را لای انگشتان اش گرفته، گاه تا میان لب‌هایش بالا می‌آورد، پکی عمیق می زند و دود را می‌بلعد. استخوان گونه‌هایش بیرون زده؛ چشمانش دو دو می زند. لحظه‌ای نگاهمان به هم گره می‌خورد. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. نگاهم همه جا را می‌کاود. حالا مرد خمیده، پشت اش به من است. پیراهن سیاهی به تن دارد که از پشت کمی بلند است. نقش اسکلت روی پیراهن اش قاه قاه می‌خندد. رنگ صورت اش انگار پریده، به سفیدی می زند. از دندان‌های زردش دلم به هم می‌خورد. گلویم سرد شده. مرد سیگاری دیگر می‌گیراند. زیر لب با هم حرف می‌زنند. چشمانشان به اطراف می‌چرخد.

گفتم:

" مگه مامان قسمت نداد، پس چرا ...؟"

" آخه تو که نمی دونی چیه این کوفتی..."

" خب چیه این کوفتی هان؟ مگه خودت همیشه نمی‌گفتی از کارای آقاجون بدت میاد؟ هان؟ چی شد پس؟" سرش را پایین انداخته بود و گفته بود:

" نمی تونم دیگه. نمی تونم..."

قلوه سنگی که در میان انگشتانش می فشرد، در میان کمان گذاشته بود و آن را تا جایی که می‌توانست کشیده بود و چیزی را در میان شاخه‌ها نشانه گرفته بود. وقتی کمان رها شد، چیزی از میان شاخه‌ها پایین افتاد. به سمت اش دویدم وپرنده ای را روی خاک دیدم که داشت جان می‌داد.

 زمین دارد دور سرم می‌چرخد. " داداش کجایی؟ من از این بازی اصلاً خوشم نمیاد. "

صدایم در میان درختان می‌پیچد:" پسرم کجایی؟ کجا قایم شدی؟"

ساختمان دور و نزدیک می‌شود. سرسره‌ها و تاب‌ها می‌چرخند. مرد استخوانی و خمیده از کنارم رد می‌شود. بوی تند علف سوخته؛ بویی که ته ذهنم را غلغلک می‌دهد. " داداش بوی چیه؟" جواب نداده بود. فقط به یک نقطه خیره مانده بود.

از در ساختمان دو سه نفر خمیده بیرون می‌زنند و شتابان به سمت در خروجی پارک می‌روند. صدا می‌زنم. به سمت زمین بازی می‌دوم. از پله‌های سرسره بالا می‌روم. زمین زیر پایم است. چشم می‌گردانم. پسر هنوز دارد طناب می زند. نگاهم را می‌چرخانم. می‌بینمش؛ پشت بوته‌ای روی علف هانشسته. پله‌ها را دو تا یکی می‌کنم و به سمت اش می‌دوم. روی پنجه پاهایش نشسته. بی صدا و بی حرکت. از پشت بهش نزدیک می‌شوم. می‌گوید:

" مامان این پرنده رو ببین. انگار مرده. " بدنم یخ می زند. پرنده روی زمین افتاده. یک وری. پاهایش جفت هم. با بال‌هایی بسته. نوک اش روی خاک. گفتم:

" بلند شو داداش. تو رو به خدا بلند شو. " جوابی نداد. صورت اش روی زمین بود و چشمان اش باز. آب دهانم را به زور قورت می‌دهم. پسرم بلند می‌شود. پرنده را برمی دارد و به سمت چاله‌ای که کنده، می‌برد. تن پرنده را در میان خاک جا می‌دهد. کنارش می‌نشینم. دستانم را روی صورت سردش گذاشتم. صدای مادر می‌آمد که می‌گفت:

" تو حیف بودی گل پرپر شده‌ام. تو حیف بودی. " دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. قطره اشکی بر روی گونه‌اش می‌غلتد. می‌بوسمش. از پشت در آغوشم می‌گیرمش. صدای طناب زدن به گوشم می‌رسد. مرد استخوانی خمیده، دستش را کف دست پسری جوان می‌گذارد. چشمان جوان گشاد می‌شود. اسکلت، چشم‌های از حدقه در آمده‌اش را به من می‌دوزد. مادر چشم‌هایش را بست و زیر لب گفت:

" جوانمرگ شد پسرم. "

 خاک روی پرنده را صاف می‌کنم. صدای چند نفر از سمت ساختمان سیمانی می‌آید. پسر جوان را می‌بینم که روی زمین افتاده و تکان تکان می‌خورد. کف از دهانش بیرون زده.

داد زدم: " داداش تو رو خدا بلند شو."

چشمانش مات مانده بود. مثل موقعی که ادای آقاجان را در می‌آورد. گفتم:

" من از این بازی‌ها خوشم نمی‌آید. "

چند نفر هراسان از کنار پسر جوان رد می‌شوند. صدای پسرم را می‌شنوم:

" مامان خاکش کردیم. حالا دعا بخونیم براش."

می گویم:" چه دعایی؟"

می‌گوید:"دعا کنیم که باز بتونه پرواز کنه."

 یک لحظه چشمان پسرم خیره می‌ماند. کف از دهانش بیرون می زند. داد می‌زنم:

" اون چیه؟" هراسان نگاهم می‌کند. " چی مامان؟" با دستانم دهانش را پاک می‌کنم. بغض می‌کند:

" مامان دردم گرفت." خوب نگاهش می‌کنم. نفسی عمیق می‌کشم. بغلش می‌کنم. بازویش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. شاخه گلی را می‌چینم و روی خاک می‌گذارم. وقتی در خاک گذاشتندش، تیرکمانش را هم دفن کردم. به سمت ساختمان سیمانی نگاه می‌کنم. پسرجوان حالش جا آمده. نشسته. دیگر کف از دهانش نمی‌ریزد. یکی می‌گوید جنسش خوب نبوده... دیگری می‌گوید حتماً ... صداها دور می‌شوند. یکی گفت:" اوردوز کرده"؛ دیگری گفت:

" ..." صداها چون دودی به هوا می‌روند. رویم را برمی گردانم به سمت زمین بازی؛ و به جایی که صدای طناب زدن می‌آید، می‌رویم.

داستان کوتاه «زمین بازی» نویسنده «فاطمه اسفندیاری»