داستان «بهداستان «به ضخامت یک دیوار» نویسنده «رامین علیزاده سالطه» ضخامت یک دیوار» نویسنده «رامین علیزاده سالطه»

چاپ تاریخ انتشار:

ramin alizadeh

صدای پاهایش را می توانستم از داخل اتاق بشنوم. قدم هایش گاه آرام و گاه تند میشد. کف چوبی اتاق، باعث میشد همیشه متوجه آرامشش بشوم.

عادت داشت موقع عصبانیت و دغدغه مندی اش، در اتاق راه برود و زیر لب غرولند کند. من این خلقیاتش را همیشه دوست داشتم. حتی الان هم که چند سالی می شود زندگیمان به فاصله ی ضخامت یک دیوار از هم ادامه دارد، می توانم تمام حرکاتش را پیش خودم مجسم کنم.

 - هی براک داشتم راجع به تو فکر میکردم. تو جوونیات خیلی سر سخت تر از این بودی. هیچوقت فکرش رو نمیکردم پشت یه دیوار و یه در قفل شده یه همچین زندگی ای واسه خودت بساز.                                                          

- آه. واقعا فکر میکنی من همچین زندگی ای میخواستم؟ انگار یادت رفته که تو باعث این بلا شدی، تو بودی که رفتی پیش پلیس و چند ماه من رو توی تیمارستان با اون بوی متعفن حال بهم زن نگهم داشتن. آره، تو که نبودی ببینی چه دردی میکشیدم وقتی سه چهار  نفری من رو روی تخت نگه میداشتن و اون آمپول لعنتی رو بهم می زدن.                                                          

    - هوم. براک همیشه همین حرفا رو میزنی. دیگه من توجهی بهشون ندارم. تو داشتی بهم صدمه میزدی. نزدیک بود من رو به کشتن بدی. یادته یه بار از پشت بوم من رو پرت کردی پایین؟ و تنها دلیلی که داشتی، این بود که از تمام تنش های دنیایی رهام کنی.

- هی من به این حرفا کاری ندارم. اما قرارمون همین بود. یه زندگی متفاوت بدون هیچ قانونی از این قانون های من در آوردی بشر. ولی تو این رو نخواستی.

 - ببین براک ما هیچوقت نمیتونیم خارج از این قانون ها زندگی کنیم. چون خودمون ساختیمشون و نهایت ابتکار عملمون هم همین بوده و هست. کاریش نمیشه کرد. هیچوقت نمیتونیم خودمون رو به خاطر ساختن همچین قانون ها و رعایتشون سرزنش کنیم.

  - ما میتونستیم امیلی. من هنوزم بر همین باورم. هنوزم میگم این زندگی ای که اون ها برامون تعریف کردن، این دیوانگی این عاقلی، هیچوقت متناسب با حقیقت نبوده و نیست. ما باید متفاوت تر از این ها باشیم و متفاوت تر از این ها زندگی کنیم.

 - تو همیشه شانس باز کردن قفل این در رو از دست میدی. با اینکه هنوز عاشقتم اما... از اون زمان دیگه هیچوقت نتونستم بهت اعتماد کنم. متاسفم براک.

... امیلی ازم نخواه که -

؟ صبر کن براک صدای زنگ در رو شنیدم. بذار ببینم کیه -

ای کاش یه بار حرفی را میزد که دلم میخواست بشنوم. ای کاش یه بار هم که شده، سر عقل می آمد و میتوانستم بدون ترس ببینمش. با ناامیدی و ناراحتی همیشگی از صحبت کردن با او، به سمت در خانه رفتم...

- بعله بفرمایید آقایون مشکلی پیش اومده؟

 - سلام خانوم گرین روزتون بخیر. متاسفانه مجبورم بگم که شما باید همراه ما بیایین.

؟ - چی شده؟ من کجا باید بیام

 - باید عرض کنم که شما دچار اختلال ذهنی هستین خانم گرین.

 - آهان اشتباه گرفتین. شما بخاطر شوهرم اومدین. تو اتاقه تشریف بیارین داخل.

 - همسرتون دوسال پیش فوت کرده خانوم.

داستان «بهداستان «به ضخامت یک دیوار» نویسنده «رامین علیزاده سالطه» ضخامت یک دیوار» نویسنده «رامین علیزاده سالطه»