زمان در «شب سوئیت»، کند گذشت، اما گذشت. وقتی پزشک برای آخرین بار سلامتیش را معاینه کرد، وقتی درِ سوئیت پشت سرش بسته شد، فهمید که امروز است. دستهای یخزدهاش را به پشتش برد؛ چنان میلرزیدند که کمی زمان برد تا حلقه فلزی دور آنها قفل شود.
از راهروی سرد و تاریک و پرسکوت گذشت با اینکه وقت نماز بود، اما انگار همه در خواب بودند. به محوطۀ بازی رسید که دیواری سرد و خاکستری بیسقفی داشت. چشم به آسمان دوخت همان جایی که طناب حلقه شده در هوا تاب میخورد و چند نفری هم تماشاچی در فاصلهای نه چندان دور از طنابی ایستاده بودند که تا دقایقی دیگر باید حلقش را بفشارد و او مثل عروسک خیمه شببازی که فقط یک طناب مرئی دارد، با صدای خرخری خفه، تند-تند پاهایش را در هوا تکان دهد و کمتر از چند ثانیه بعد، طوری که انگار یک قیچی همه نخهای نامرئی تنش را همزمان بریده، بیحرکت شود.
سرباز او را به سمت سکو برد که حسن سمتش آمد سیگارش را زیر پایش له کرد. خواست از حسن که نگاهش از شیزان تیزتر بود دوری کند اما حسن با چند قدم بلند به حالت دو جلویش ایستاد بچه محل بودند و هردو از همان بچگی زبانزد محله بودند نه به خیر و خوشی به بلاو شری.
حسن با لبخندی کریه که دندانهای سفید و یکدستش را نشانش میداد؛ بازوی او را گرفت و خواست که به قولش وفادار باشد؛ همانی که برای نجات جانش از دست پلیسها، برای مخفی کردن 30 گرم مواد، به حسن داده بود.
خواست زیر قولش بزند و گریه نکند، اما آبی بود که از چشمانش پائین میریخت و نمی توانست جلویشان را بگیرد چشم به طناب یاد حرف ملیحه افتاد دختری که عاشقش شده بود و به او قول داده بود که دست از خلاف بردارد، اما برای رسیدن به لیلیِ زندگیش باید شرط پدر ملیحه را انجام میداد.
این حکم، عکسالعمل کردههای خودش بود، چون زندگی را کوتاهتر از آنی میدید که بخواهد بخاطرش منتظر یک "اتفاق" باشد تا کسی شود که باید شود. با اینکه میدانست آخر و عاقبت خوبی ندارد قبول کرد؛ پیشنهاد چرب و چیلی بود مثل حال سگی بود که استخوانی جلویش انداختند فقط عیبش این بود که دندانهایش برای تکه کردن استخوان کشیده شده بود.
همه کاری کرده بود الا دو کار که حالا یکی از آن دو را باید برای حسن انجام میداد، قول داده بود فقط فکر نمیکرد قولش برای چنین کاری حرام شود؛ اصلا در مرام او قول یعنی جان، یعنی مردانگی. نمیتوانست زیرش بزند بخصوص که به ملیحه هم قول داده بود که خیلی زود او را خواستگاری میکند. زیر قولش نزد اما این بار به خودش قول داد که این آخرین کاری است که انجام میدهد، پولش را میگیرد و از محله و حسن دور میشود تا دیگر گذشته سراغش نیاید.
قرارها را گذاشتند و حسن بیهیچ حرف اضافهای از او دور شد که سرباز او را به سمت سکو برد. پاهایش وقتی از سکو بالا میرفت میلرزیدند. یاد منصور خرچنگ افتاد که در محله اعدامش کرده بودند همهی محله و محلههای اطراف دور جرثقیل جمع شده بودند بعضیها از نیمه شب فرش پهن کرده بودند تا اولینهای صفه نظاره صحنه باشند. دوستهای منصور خرچنگ هم بودند، حتی بچههای کوچک که با قد کوتاهشان از لابلای آدمها تلاش میکردند به صحنه نزدیکتر شوند تا نمایش اعدام را بهتر تماشا کنند... همه برای دیدن این نمایش قبل از طلوع خورشید جمع شده بودند، انگار در میدان محله فیلم مجانی نمایش میدادند. منصور خرچنگ را با اسکورت آوردند. صدای تلاوت قرآن از میکروفنها فضا را پر کرد، گروهی از مردهای تماشاچی از نگرانی و هیجان پکهای محکم به سیگارهایشان میزدند و تعدادی هم برای فیلم گرفتن از سروکول هم بالا میرفتند و همدیگر را هل میدادند. اصلا از مردی که به زنها آسیب میزند نفرت داشت و همیشه به حسن میگفت باید مردی که از سر هوس زنها را له و خورد میکند، تکهتکه کرد، اول از همه هم باید آن قسمتی که زنها را با آن تکه میکند، از ته بکنند، اما حلقۀ طناب فقط سر منصور را خفت گرفت نه جای دیگرش را. مثل همه اعدامهای دیگری که با حسن دیده بود باز از حسن پرسید چرا قبل از طلوع صبح دار میزنند، اما حسن بجای جواب، چند آدم را هل داد تا جلوتر برود و از اعدام منصور خرچنگ فیلم بگیرد که با سری رو به پایین بیش از یک ربع بر دار مانده بود و او را تا زمانی که آسمان کمکم روشن شد و نور نارنجیرنگی از طلوع خورشید پهنه را گرفت، پایین نیاوردند؛شاید میخواستند مرگ منصور خرچنگ عبرت گنده لاتهای محله شود.
مامور اجرا او را به زیر طناب حلقه شده کشاند که صدای جیغ گوشخراش زنی فضای وهم آلود و خواب زده محیط سردو خاکستری را پر از دردکرد، حالا میفهمید چرا قبل از طلوع آفتاب باید بر «دار» در هوا برقصد، اعدامی نباید امیدی به دیدن روز بعد داشته باشد.
چشمهایش را بستند و برای آخرین بار مامور از او پرسید حرفی برای گفتن دارد، باز هم یاد منصور خرچنگ افتاد که آخرین خواستهاش یک بطری آب بود که در آخرین لحظههای زندگی سیرآب از زندگی شود. صورتش را به سمت تماشاچیها برد به همان جایی که زن فریادی گوشخراش کشیده بود؛ زن بیچاره را از پشت چشمبند هم خوب میدید که بیست سالی پیرتر از سنش شده بود، کنار زنی خمیده با موهایی که سفیدیش حتی چشمانش را از پشت چشمبند میزد و کنارش چند مرد و... کاش قبول نمیکرد و دم مدرسه پسرک نمیرفت، کاش زیر قولش میزد، کاش تنهاترین در لحظات تنهایی زندگیش نبود کاش... از صدای بوق و رانندههای عصبی متنفر بود. حوصله ماندن پشت چراغ قرمز عابر پیاده را نداشت. دیر شده بود و هر آن ممکن بود پسرک برود. زنگِ گوشیاش با صدایِ بوق ماشینها در هم پیچید، حسن بود؛ میدانست چه میخواهد.
در خیلِ عظیم ماشینهای پر سر و صدا و عجول و صدای بوقشان برای چند ثانیه زودتر راه افتادن، کاش بیاعتنا به زنگ گوشی میشد و با حسن حرف نمیزد، و به حرف مامور گوش میکرد شاید دیرتر طناب را دورگردنش سفت میکرد و میتوانست بگوید «من را از این کابوس بیدار کنید...» یکدفعه چیزی زوزه کشان از کنار گوشش رد شد و به صورتش خورد... دیگر از هیچ چیز نمیترسید حتی از صدای خرخر نفسهایش هم وحشت نداشت، حتی از رقص دست و پایش.
از پشت چشمبند سیاه، دنیا را زیر نور درخشان خورشید دید که چشمش را میزد. اطرافش پر از آدم بود شاید هم تماشاچی بودند، آدمهایی شبیه به نمایش اعدام منصور خرچنگ بزرگ و کوچک، بعضی دوربین به دست و بعضی برای ... «پسرک» را دید که سرش روی گردنش است و فریاد میزند تا او را که آخرین نفسهایش را که به یاد ملیحه میکشد از زیر چرخهای اتوبوس بیرون بیاورند که با فریاد وتکان شدیدی از روی تخت به زمین افتاد.