داستان «قفس‌های سیمانی» نویسنده «فرشاد اسکندری شرفی»

چاپ تاریخ انتشار:

farshad eskandari

توی مرز خواب و بیداری‌ام که صدایِ در، مثلِ نوکِ دارکوب به پردۀ گوشم ضربه می‌زند: تَق‌تَق‌تَق‌تَق... انگار با سرِ انگشتر، یا پولِ خورد، یا چیزی در همین مایه‌ها می‌زند و عجله هم دارد: تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق... تهمینه خانم؟! گیج و منگم. هنوز نمی‌دانم کجایم. بدنم به زور از خواب کنده ‌می‌شود و به سمت بیداری می‌آید. احساس می‌کنم توی مایع لُزج‌مانندی افتاده‌ام و به‌آسانی رها نمی‌شوم. تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق... تهمینه خانم؟! صدای خفه‌ای از آن‌ور در می‌گوید: مامان شاید خونه نباشن؟!...

نه مادر، صبح آقا هوشنگ و  سرِ خیابون دیدم. گفت پول اجارتو دادم دست تهمینه خانم. مگه این‌که خواب باشن!... تَق‌تَق‌تَق‌تَق... تهمینه خانم؟!... صدای چرخاندن دستگیرۀ بیرونی در، با ضرب تَق‌تَق درمی‌آمیزد. نمی‌توانم خودم را از زمین بِکَنَم. بدنم انگار به موکت پاره‌پوره جوش خورده‌. گردنم خیس عرق چسبناک است و دهانم تلخِ تلخ. مثل این‌که دم مار خورده‌ام. تَق‌تَق‌تَق‌تَق... تهمینه خانم؟!.. فاضله مادر، اون گوشی منو ور دار بیار یه زنگ به آقا هوشنگ بزنم!... تهمینه خانم خونه‌ای؟!... تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق... .

دستم را به رختخواب‌‌ها قلاب می‌کنم و بلند می‌شوم تا در را باز کنم. دمپایی‌های بندانگشتی را که دم اتاق روی هم سوارند، لنگه‌به‌لنگه تُوک پا می‌اندازم و از حیاط می‌گذرم. روشنی روز چشمان خواب‌آلودم را می‌زند. آستینم را سایه‌بان صورتم می‌کنم و پا به درون راهرو می‌گذارم. خواهرم با خمیازه‌ای کشدار از اتاق بیرون می‌آید. تندی روسری را روی سرش مرتب می‌کند و با دست اشاره می‌کند که زیر راه‌پله پنهان شوم. مثل موش خودم را می‌سُرانم بغل یخچال کوتوله‌ای که به ‌زور چپانده‌اندش زیر پله‌ها. صدای خواهرم را می‌شنوم که می‌گوید: بعله!... اومدم خانم علیپور!... . در را باز می‌کند و صدای سلام و احوالپرسی‌شان به هم می‌آمیزد و نمی‌توانم درست تشخیص بدهم. ...بچه‌ها خوبن؟! خودت خوبی؟! شهرستان خوش گذشت؟!... این‌ را انگار خانم علیپور می‌گوید. از آینه قدی گوشه‌شکسته‌ای که با چهار تا گُل‌میخ زنگ‌زده به دیوار راهرو بند است، می‌بینم که هیکلش پشت هیکل خواهرم پنهان شده. آینه درست روبه‌روی یخچال است. خواهرم برمی‌گردد به اتاق. حالا می‌توانم او را ببینم که دارد به درون راهرو سرک می‌کشد و نگاه کنجکاوش در و دیوار را می‌لیسد. خیلی مواظبم که عکسم توی آینه نیفتد و لو نروم. چشمانم چرک گرفته‌اند و جلویشان نیمه‌تار است. درد هم دارند. از همان دردی که توی سرم می‌چرخد و به تهوع‌ام می‌اندازد. کف دست‌هایم را به کاسۀ چشم‌هام می‌مالم و دوباره نگاه خسته و خواب‌آلودم چفت می‌شود روی آینه و تصویر قامت توپُر خانمِ صاحب‌خانه. سارافون جگری پوشیده‌ و روسری هم ندارد. موهایش را دُم‌اسبی بسته‌. چشمانش مثل پیالۀ چینی درشت و شفاف است. ابروهایش را تا حدِ هلال ماه شب اول باریک گرفته‌. پیشانیش را شاید تازه بند انداخته‌ و به صافی آینه می‌ماند. گردنش سفید و کشیده ‌است. مثل گردن قو. زنجیر گردنبند طلایش دور آن برق می‌زند. چهل‌وپنج سالی دارد؛ اما خوب مانده و از تک و تا نیفتاده. می‌دانم اصالتاً اهل رشت است. می‌دانم بیوه است. می‌دانم دو تا از دخترهایش را شوهرداده و فقط فاضله مجرد است. خواهرم می‌گوید: فاضله پشت کنکوری است و میگرن عصبی دارد. وقتی سراغش می‌آید، جنازه‌ای می‌شود روی زمین!... می‌گوید: خانم  علیپور تنها یک پسر دارد که نامش علیرضا است و دو سال از فاضله کوچکتر است.... می‌گوید: یکی از نوه‌هایش سرطان دارد و هر بار که من را می‌بیند، می‌خواهد که برایش دعا کنم... خانم علیپور دستۀ آبی اسکناس‌ها را از خواهرم می‌گیرد و لای انگشت‌های کشیده‌اش دوبار آن را می‌شمارد. تعارف شاه عبدالعظیمی‌اش را هم می‌کند و پول را از یقۀ سارافون، لای کرستش می‌چپاند و می‌رود. بی‌حال برمی‌گردم اتاق و پای رختخواب‌های شلخته دراز می‌کشم. فکر نمی‌کنم زیاد خوابیده‌باشم. هنوز خستگی دیشب در بدنم مانده‌. توی اتوبوس اصلاً خوابم نبرد. از گردن و کمر و زانو تا خورده‌بودم و  هفت ساعت تمام سر صندلی مچاله بودم. تنم کوفته ‌است. احساس می‌کنم زیر چماقش گرفته‌اند. انگاری درد با خونم محلول شده‌ و به همۀ بدنم می‌پیچد.

وقتی وارد خانه شدم چشمانم خونی ‌بود. فکر می‌کردم یک مشت نمک تویشان پاشیده‌اند. خستگی را حتی در پوست پژمردۀ صورتم که مثل تیوپ بی‌باد، آویزان شده‌، حس می‌کنم. موهایم آشفته و بدفرم است. خواهرم قبل آمدن اصرار کرد که کوتاهشان کنم؛ ولی زیر بار نرفتم. تازه یادم می‌افتد که چرا توی آینۀ راهرو مرتبشان نکردم؟! کی حال دارد دوباره تا آن جا برود؟! با پنجه‌هایم شروع می‌کنم به شانه کردنشان. خواهرزاده‌هایم حتماً خوابند که پیدایشان نیست. دیشب جانم را به لب رساندند. سر این که کدامشان توی بغلم بخوابد، حسابی قشقرق به پا کردند. روی اعصاب مسافرها ویراژ می‌رفتند. چه سنگین هم بودند! پاهایم از خستگی خواب رفت. از بی‌خوابی داشتم چراغ‌های وسط اتوبان قم- تهران را می‌شمردم. تا سیصدوچهل‌وسه رفته‌بودم که یکیشان خفه‌ام کرد. حواسم پرت شد و حساب از دستم دررفت. لامصب آدم را بیهوش می‌کرد! نمی‌دانم کدامشان بود. بوی قرمه سبزی شام را می‌داد! پنجرۀ این اتوبوس‌ها هم که باز نمی‌شود. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و از بینی نفس می‌کشیدم. توی ترمینال زیاد علاف نماندیم. آقا هوشنگ آمد دنبالمان و تا خیابان شیرمرد جنوبی آژانس گرفتیم. کرایه‌اش پنج هزار تومان شد. در ِخانه آقا هوشنگ از ما جدا شد و رفت پی کار و بار و لقمه‌ای نان حلال. آقا هوشنگ بناست و کارش بگیر و نگیر دارد. صبح زود می‌رود و بوق شب پیدایش می‌شود. خواهرم کلید به قفل انداخت و نیم دور چرخاند. بچه‌ها بی‌امان داخل شدند و شروع کردند به سر و صدا. خواهرم هیس کشید و لب گزید و آرامشان کرد. دوباره سکوت سایه انداخت. در و دیوار و پنجره و همه چیز این‌جا را با سکوت رنگ زده‌اند. صبح تابستان هم که هست! ماه روزه هم که هست! اجاره‌نشینی تهران هم که هست!

خَلطِ چِغِری ته گلویم را گرفته‌. نه پایین می‌رود که قورتش دهم و نه هم با اَخ و تف بالا می‌آید. خواهرم از آشپزخانه صدایم می‌کند برای صبحانه. نگاه خسته و خواب‌آلودم از در اتاق می‌گذرد. حیاط را هم را رد می‌کند و به نیم‌تنۀ پایینی خواهرم می‌خورد که قابلمه را روی اجاق گاز گذاشته و تا کمر توی یخچال فرو رفته‌. آشپزخانه زیر پله‌هاست. خانه فقط دو اتاق دارد. آن هم به قوارۀ قفس که حیاط باریک و گربه‌رویی وسطشان خط انداخته‌. تازه متوجه می‌شوم این‌جا تهران است و تعجب ندارد. ساعت حدود یازده است. آفتاب بالا آمده‌. اما من نمی‌بینمش. سه طرف خانه آپارتمان است که صدا از هیچ‌کدامشان درنمی‌آید. یاد سکوت قبرستان می‌افتم. خواهرم می‌گوید: بیشتر این محله خانۀ ارمنی‌هاست و... .

- اومدی فرزاد؟! صبحونه آماده‌س! بیا، دیشبم تو اتوبوس هیچی نخوردی!

- می‌آم الآن! بذا آبی به دست و صورتم بزنم!

- دستشویی اون ور حمومه، بغل اتاق. اومدی بیرون روشویی‌ام قبل راهروه. اون‌جا دست و صورتتو بشو!

پنجرۀ طبقۀ بالا را می‌بینم که تور خورده‌ و دختری از پشت آن پیداست. تاب نارنجی رنگی به تن دارد و بازوهای لخت و موهای آویزانش را می‌شود دید. حدس می‌زنم فاضله باشد. می‌دانم پشت کنکوری است و میگرن عصبی دارد و هر وقت سراغش می‌آید، جنازه‌ای می‌شود روی زمین. به من خیره شده‌. به روی خودم نمی‌آورم و طوری تا می‌کنم که انگار او را ندیده‌ام. بالای سرش خَرپشته ساختمان است. خواهرم می‌گوید: آن‌جا تاقک آرایش خانم علیپوراست... خود خواهرم یکی از مشتری‌های اوست. صدای دعوا می‌آید. خواهرم می‌گوید: فاضله است با علیرضا. همیشه به سر و کول هم می‌پرند... خانم علیپور امشب مهمان دارد... دخترها و نوه‌هاش هستن... پول اجاره‌اش را می‌خواست... آدم خوش‌اخلاقی است... مستأجر قبلی ازش دل پری داشت و می‌گفت اهل جادو جنبل است؛ ولی من تا حالا ازش بدی ندیدم... زیاد هم باهاش گرم نیستم... با پول پیشمان جایی از این‌جا بهتر... .

نهار لوبیاپلو می‌خوریم. بدون ماست و بدون ترشی و بدون هر چیز دیگر!... بعدازظهر است و سکوت غلیظ‌تر شده‌. فقط صدای یاکریمی که خودش پیدا نیست، می‌آید: هوهوهوهوهو... هوهوهوهوهو... هوهوهوهوهو... . خواهرم خواب است؛ اما خواهرزاده‌هایم نه. لخت شده‌اند و با بدن‌های چوب کبریتی، زیر آفتاب داغ حیاط آب‌بازی می‌کنند. بهانۀ چشمانم برای نخوابیدن جور است. عقربه‌های ساعت هم جُم نمی‌خورند و به‌زور غروب می‌شود... خواهرم آب برنج را روی اجاق گاز گذاشته‌. آقا هوشنگ از در وارد می‌شود. دو تا مرغ پرکنده با خودش آورده‌. خواهرم آن‌ها را از دستش می‌گیرد و مشغول پاک کردنشان می‌شود. آرتین و آرین از سر و کول بابایشان بالا می‌روند و بلافاصله نقشه‌ام را لو می‌دهند: بابایی! بابایی! دایی فلزااااد، می‌خوااااد، فلدا که ما خوابیم بلگلده خونسون!

مانده‌ام از کجا بو برده‌اند؟! آقا هوشنگ دلداری‌شان می‌دهد: نه بابایی، باهاتون شوخی کرده! تا چند روز پیشمون می‌مونه! صورتشان را می‌بوسد و خیالشان راحت می‌شود. آرین داستان مارمولکی را که امروز توی دستشویی دیده‌، تعریف می‌کند: لفته بودش تو مستلاااااح... می خوااااست... می‌خوااااست... مالو بخوله... .

دلم گرفته‌. امروز چشمم به خورشید نیفتاد که چه جوری آمد و چه جوری رفت؟! لامپ حیاط روشن می‌شود و پشه‌کوره‌ها و پروانه‌ها و حشرات دیگری که خودشان هم اسم خودشان را نمی‌دانند، دورش شروع به طواف می‌کنند. شب‌پره‌ای هم می‌آید و روی هوا موج‌سواری می‌کند. هنوز تن موزاییک‌فرش‌ها داغ است. یک در میان مثل دندان‌های شیری تق و لق شده‌اند و پا که رویشان می‌گذاری، چرک‌آب از درزشان شتک می‌زند به پر و پاچه‌ات. مورچه‌ها به جان سوسک نیمه‌جانی افتاده‌اند و جسدش را می‌کشند. سیرسیرک‌ها هم ذکر شبانه را شروع کرده‌اند. خیابان حالا شلوغ‌تر شده و صدای ماشین‌هایش را می‌شود شنید. پیش آقا هوشنگ می‌روم که آرتین و آرین به پر و پاچه‌اش پیچیده‌اند. سیگارش روشن است و هی می‌ترسد که خاکسترش روی قالی نریزد. آرتین می‌رود از نانوایی جفت خانه سنگکی بیاورد. نانش تمام شده و زودی برمی‌گردد. صدای ربنا و اذان از بیرون می‌آید. ماهواره تنظیمش به هم خورده و نمی‌گیرد. تلویزیون هم که آنتن ندارد. امشب استقلال با استیل‌آذین بازی دارد. بی‌خیال دیدنش می‌شوم. اثاث خانه ذوقم را می‌زند. همه‌اش را ربع‌ساعته می‌شود بار وانت کرد. بیشترش را هم بچه‌ها درب و داغون کرده‌اند. کاش اصلاً نمی‌آمدم و چشمم به این حال و اوضاع نمی‌افتاد! بعد شام باز می‌روم داخل همان اتاق. پنجره را باز کرده‌ام که هوایش خنک‌تر شود. بی‌فایده است. سه طرف خانه آپارتمان است که صدا از هیچ‌کدامشان در نمی‌آید. انگار همگی مرده‌اند. یاد سکوت قبرستان می‌افتم. خواهرم می‌گوید: بیشترشان خانۀ ارمنی‌هاست و... .

اتاق بوی نم می‌دهد. سقف و بدنه‌اش را با بلکا لاپوشانی کرده‌اند. جابه‌جایش باد کرده و سوراخ شده‌. خرخاکی‌ها زیرش لانه کرده‌اند. نور از دل پنجرۀ طبقۀ بالا بیرون می‌ریزد. صدای بگوبخند هم می‌آید. جمعشان خودمانی است. صدای تلویزیون می‌آید. دارند فوتبال تماشا می‌کنند. آسمان تاریک است. ستاره‌ای پیدا نیست. ماه هم اگر هست؛ اگر نه، من که نمی‌بینمش. فردا برمی‌گردم. دلم پوسید این یک روز. خدا به داد خواهرم برسد!

خانۀ اجاره‌ای از این بهتر نمی‌شود. این‌جا تهران است. هر قدر پول بدهی، آش می‌خوری. با پول پیشمان جایی از این‌جا بهتر... حالا نمی‌شه فردا نری؟!... لااقل چند روزی پیشمون بمون!... بچه‌ها احساس تنهایی می‌کنن. من هم از اونا بدتر. آقا هوشنگ هم که صبح تا شب سرکاره دستمونو بگیره ببره بیرون هوایی عوض کنیم... تو این خونه پوسیدیم... چند روز بمون، بعدش می‌ری!...

سکوت کرده‌ام. خواهرم می‌فهمد که ماندنی نیستم. نومیدانه از اتاق بیرون می‌زند و می‌رود کنار بچه‌ها می‌خوابد. دیر وقت است. فقط صدای سیرسیرک‌ها به گوش می‌رسد. هنوز نتوانسته‌ام چشمانم را به خوابیدن راضی کنم. از پنجره آقا هوشنگ را می‌بینم که پای سماور نشسته و برای خودش چای می‌ریزد. دودبه‌دود سیگار می‌کشد. چرت هم می‌زند. حسابی خسته است. صبح می‌رود و بوق شب پیدایش می‌شود... سحر است. خواهرم دارد سحری می‌خورد. نمی‌دانم کِی خوابم برد؟! سیرسیرک‌ها هنوز دهانشان خسته نشده‌. دیگر خوابم نمی‌برد تا صبح. نور کم‌رنگی به اتاق می‌تابد. آقا هوشنگ می‌‌رود دنبال کار و بار و لقمه‌ای نان حلال. خواهرم بیدار است؛ ولی شکر خدا بچه‌ها خوابند! باعجله آماده می‌شوم. خواهرم تا دم در دنبالم می‌آید. نگاهش، صدایش و خداحافظی‌اش آزارم می‌دهد. یک روز هم نتوانستم دوام بیاورم. مانده‌ام این سه سال را چه طوری سر کرده‌؟! تا ترمینال آژانس می‌گیرم. دلال‌ها دوره‌ام می‌کنند و هزارویک مقصد ندیده و نشنیده برایم می‌تراشند. بلیط می‌گیریم و سوار می‌شوم و نیم ساعت بعد اتوبوس راه می‌افتد. هنوز اتوبان بعثت را رد نکرده، دلم برای آرتین و آرین می‌گیرد که چرا زود تنهایشان گذاشتم؟! می‌دانم الان از خواب بیدار شده‌اند و بهانه‌ام را می‌گیرند و می‌دانم که خواهرم بعد از من کلی گریه کرده و اشک ریخته‌.

داستان «قفس‌های سیمانی» نویسنده «فرشاد اسکندری شرفی»