داستان «معجزه» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

با صدای اذان که از دور به گوش می‌رسید بیدار شد به خودش نهیب زد در این یکی دو ماه که آمده تو این اتاق، اولین باری است با صدای اذان بیدار می‌شود لابد خواست خدا بوده. بلند شد روسری سر کرد و رفت حیاط. آب حوض یخ بسته بود و لامپ نیم سوز روشنایی ضعیفی به حیاط داده بود.

عادت داشت به بام همسایه نگاه کند مخصوصا شبها، که ببیند باز جغدی را که یک بار روی بام همسایه نشسته و خوانده بود را میبیند؟ اما این بار چیز دیگری دید یک ستاره یک ستاره خیلی روشن. توی عمرش چنین چیزی ندیده بود انقدر روشن و نزدیک که نور بقیه ستاره‌ها در مقابل آن یکی هیچ بود. خواب از چشمانش پرید خوف کرد. صلواتی فرستاد و به دور و برش فوت کرد.مو به تنش راست شد. از پله ها بالا رفت مگر چنین چیزی ممکن است؟ روی ایوان ایستاد چند لحظه ماتش برده بود. از سرما به خود لرزید و رفت تو. می‌خواست همه را بیدار کند و بگوید چه دیده اما شاید تنها او قادر باشد ببیندش؟ وای که در این صورت رازی بود بین او  و خدا. توی دستشویی با خودش حرف می‌زد: پس واسه همین بود بیدارم کردی؟ خدایا هزار مرتبه شکر بالاخره جوابمو دادی خدایا شکرت.

خدا جوابش را داده بود که بعد آن همه راز و نیاز و عبادتهای شبانه روز و استغاثه به درگاه خدا گفته بود اگر عبادتهامو قبول کردی چیزی نشانم بده و حالا نشان داده بود. از خوشحالی چشمانش پر از اشک شد.

_ اگر حالا بروم و ستاره نمانده باشد چه؟

از شدت شور و شوق قلبش می‌خواست از حرکت بایستد. برگشت به حیاط. همان جا بود. زیر لبی چند ذکر خواند دلش نمی‌آمد این لحظه مبارک را از دست بدهد اما از شدت سرما داشت می‌لرزید و باید نمازش را هم می‌خواند. لبخندی به ستاره فروزان زد و رفت توی اتاقش. بعد از نماز قران خواند ذکر گفت و برای شکر گزاری چند سجده طولانی به درگاه خدا کرد. دیگر نخوابید رفت نان تازه گرفت صبحانه را آماده کرد آن روز رفتارش با همه تغییر کرده بود با رضایت خاطر همه کارها را انجام می داد، نه غر میزد و نه خم به ابرو می آورد چند بار نزدیک بود  به پدرش بگوید اما خودداری می‌کرد و به خودش می‌گفت باید جلوی زبانم را بگیرم خدا فقط به من نشان داده باید توی قلبم نگهش دارم. شور و شعفی وصف ناپذیر وجودش را گرفته بود احساس می‌کرد به خدا نزدیک شده دختر پاک و معصومی است حالا او آدم خاصی بود و باید بیشتر مراقب رفتارش می بود. پس برای همین پیامبرها انقدر صبور و آرام و مهربان بودند چون دوستی خدا را داشتند چون خدا گاه و بی‌گاه نشانه‌ای برایشان می‌فرستاد.

روز بعد با سر و صدایی که از حیاط می‌آمد بیدار شد. پدرش داشت در انباری را باز می‌کرد. به ساعت نگاه کرد هنوز وقت برای خواندن نماز صبح مانده بود. رفت توی حیاط و به آسمان نگاه کرد. با کمال تعجب باز ستاره را دید درست مثل دیروز پر نور. در حالی که او فکر کرده بود فقط یک بار و آن هم بخاطر او ظاهر شده. به سمت پدرش رفت سلام کرد و گفت: بابا تو اون ستاره رو می‌بینی؟

پدرش در حالی که چند سطل را درآورده و می‌خواست در را ببندد گفت: اون که روشن‌تره؟ آره ستاره زهره‌ست.

انگار آب سرد روی سرش ریخته باشند یا از خوابی خوش بیدارش کردند. تمام شور و شعف دیروز رنگ باخت آسمان شد همان آسمان همیشگی و ستاره هم یکی مثل بقیه فقط کمی روشن‌تر. با بی‌حوصلگی رفت وضو گرفت. تا دیروز امیدی به این داشت که خدا روزی جواب آرزویش را می‌دهد اما امروز همان سو سوی امید هم خاموش شده بود. لعنت به آن ستاره نحس. موقع برگشتن توی حیاط یک بار دیگر نگاهش کرد به ساده‌لوحی خودش می‌خندید آن همه شور و نشاط و اشک شوق ریختن‌های دیروز به نظرش مضحک آمد. به خودش پراند زهی خیال باطل. سر نماز انقدر فکرش درگیر بود که نفهمید دو رکعت خوانده یا بیشتر. حوصله هم نداشت دوباره بخواند. چادر و جا نماز را پرت کرد روی صندلی رفت توی رختخواب و پتو را روی سر کشید.ش

داستان «معجزه» نویسنده «روناک سیفی»