داستان «جادوی قلب مهربان» نویسنده «کوثر یارمحمدی» کلاس پنجم از اصفهان

چاپ تاریخ انتشار:

kosar yarmohamadi

یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم در شهری کوچک و زیبا به اسم مهربانی با مردمانی بسیار خوش قلب و مهربان، دختری با چشمانی زیبا و موهایی طلایی و درخشان زندگی میکرد. همه ی مردم شهر از لبخندهای دخترک آرامش میگرفتند. 

در یک شبی از شب های بهاری که جشن با شکوهی در میدان بزرگ شهر برپا بود غریبه ای وارد شهر شد و آرام آرام خود را در میان مردمی که در جشن شرکت کرده بودند جا داد او با کارهایش توانست رضایت مردم شهر را به خود جلب کند مردم از غریبه ای که ناشناس وارد شهرشان شده بود تعجب نکردند چون برای آنها بهترین لحظات    را      ایجاد میکرد         آن     شب   جشن با       وجود  غریبه حالت خاصی         به      خود   گرفت.

بعد از آن شب مردم کم کم باهم غریبه تر و نامهربانتر شدند و این اتفاق در شهرمهربانی عجیب بود! 

هرکسی از مردم شهر که نیاز به کمک داشت و با غریبه ارتباط برقرار میکرد می توانست راه حلی برای مشکلش پیدا کند. 

روزی، دخترمهربان قصه ما، با سبدی پر از سیبهای قرمز در دست در میان خیابان های شهر مهربانی در حال پیاده روی بود  که ناگهان پایش به سنگی خورد و سیبهای قرمزش بر زمین ریخت دخترک تا خواست بلند شود دست مهربان غریبه را دید که دست او را گرفت و او را از زمین بلند کرد و تمام سیب هایش را در سبد گذاشت و به او تحویل داد دخترک از مهربانی و کمک غریبه تعجب کرد و چندان آرامش را در این کمک احساس نکرد.غریبه با لبخند سیب سبزی را در میان سیب های او گذاشت و از آنجا دور شد.

دخترک وقتی به خانه رسید، آن سیب را از میان سیب ها برداشت و در کناری گذاشت اما فکری ناگهان به سرش زد وبا خود گفت در لابه لای سیب های سبد من ، سیب سبزی نبود چرا غریبه با لبخند آن را در سبد من گذاشت و همچنان  دخترک در فکر  فروماند..

فردای آن روزکه خورشید مثل همیشه گرمای خود را برشهر مهربانی می تاباند ناگهان ابری بزرگ و سیاه روی خورشید را گرفت و تقریبا شهر مهربانی   را به رنگ خاکستری در آورد.

دخترک حال عجیبی داشت  تصمیم گرفت به خانه همسایه برود وسراغی از فرزند بیمارش بگیرد خانم همسایه وقتی دخترک را پشت در خانه اش دید در را به زور به روی او باز کرد دخترک از او پرسید که حال فرزند بیمارش چگونه است و او گفت که خیلی عالی است چون غریبه برای بیماری فرزندش دارویی به همراه یک سیب سبز به آنها داده است و باعث بهتر شدن حال فرزندش شده است اما دخترک تا فرزند همسایه را دید چندان حال مناسبی در او ندید به نظرش آمد که او هنوز بیمار است و مادرش متوجه نشده است دخترک خواست کمکی به بیمارکند اما همسایه در را به روی دخترک بست 

دختر مهربان به دیدار  تمام کسانی که می شناخت رفت تا حال زندگی آنها را از نزدیک ببیند اما در دیدار هر کسی نشانی  از وجود غریبه و سیبی سبز بود.

دختر مهربان بیشتر فکرش درگیر آن سبیب سبزو غریبه شد ، آنقدر در فکرفرو رفته بود که نفهمید از شهر دور شد ه و در تاریکی شب به میان جنگل اشباح رفته است . ناگهان تاریکی و سرما او را به خود آورد و دید در میان انبوهی از شاخه های خشک درختان اسیر شده است صدایی از دور شنید، ترسیده بود . صدایی که ترسناک و بلند بود او به خود می لرزید و کاملا سردش شده بود چشمانش نوری را دید که به رنگ سبز بود بیشتر دقت کرد درخت سیبی را دید که نوری از سیبهایش بیرون می آمد سیب ها بسیار زیبا و نورانی بودند غریبه را دید که با فریادی در میان درخت جا گرفت و درخت روی او را پوشاند انگار که اصلا کسی آنجا نبوده است نوری دیگر نبود و همه جا تاریک تاریک بود.

صداهای ضعیفی از داخل درخت به گوش می رسید دخترک از ترس چشمهایش را بست و ناگهان از سرما به خوابی عمیق فرو رفت بعد از مدتی گرمایی را برتنش احساس کرد گرمای یکی از اشعه های مهربان خورشید که تنش را قلقک میداد چشمهایش را باز کرد و دید که هنوز در جنگل است به کمک تنها اشعه خورشید که از میان ابر بزرگ و سیاه بیرون آمده بود توانست به خانه برگردد . شهر خاکستری و بی روح شده بود مردم ازهم دور شده بودند و درب خانه هایشان به روی همدیگر بسته بودند هیچ صدای خنده ای به گوش نمی رسید شادی از شهر رفته بود. دختر نتوانست تحمل کند و دوباره به جنگل برگشت و از دور نگاه کرد دید غریبه از داخل درخت بیرون آمد و به شهر رفت دختر با کنجکاوی که داشت بعد از رفتن غریبه به نزدیک درخت اسرار آمیز رفت  ودید صدای عجیبی از زیر درخت می آید ناگهان درخششی عجیب از زیر خاک بیرون زد و راه پله ای نمایان شد دختر مهربان از پله ها پایین رفت آنقدر پایین رفت تا احساس کرد درمیان حجم خاک گم شده است ریشه درختان را دید که به جایی وصل شده اند جلوتررفت دید ماری بزرگ و سمی دور گنجی انبوه حلقه زده است  صدای پای دخترک مار را بیدار کرد دخترک با ترس ایستاد و سخنی گفت : ای مار اگر صدای مرا میشنوی مرا از راز غریبه باخبر کن شهر مهربانی در خطر است و من احساس میکنم باید کاری کنم تا گرمای خورشید و زندگی را به شهر دوباره برگردانم قلب من آرام نیست ، به من چیزی نشان بده.

مارمست نگاه مهربان دختر و گرمای حرفهایش شد و ناخود آگاه از میان ریشه های درخت جعبه کوچکی به او داد و همچنان محو  نگاه مهربان دخترک  بود.

دخترک جعبه را گرفت و از آنجا خارج شد و در میان خلوتگاهی دورتر از درخت نشست و جعبه را باز کرد نوری عجیب چشمانش را خیره کرد با دقت که به میان جعبه نگاه کرد متوجه شد قلبی بزرگ و تپنده در آن جای گرفته است .سریع در جعبه را بست نیرویی عجیب او را به سمت شهر مهربانی هدایت کرد و او را در وسط میدان به ایستادن مجبور کرد  ناگهان غریبه را دید که با خشم  در میدان به سمت او می آمد مردم هم از دیدن دخترک و غریبه در میدان تعجب کردند و همه وارد میدان شدند  ولی انگار دور دخترک حبابی شیشه ای ایجاد شده بود تا او را محافظت کند.  غریبه نمی توانست به دخترک نزدیک شود  دخترک همراه با  احساس مهربانی اش کلیدی را که در کنار قلب داخل جعبه  بود برداشت و در میان قلب فرو کرد ناگهان هزاران و هزاران قلب از میان قلب تپنده بیرون آمده و هرکدام به سرعت به میان مردم شهر مهربانی رفت و آرام آرام رنگ خاکستری شهر از بین رفت و خورشید از پشت ابر سیاه بیرون آمد و دوباره گرمایش را به همراه زندگی به شهر مهربانی برگرداند ناگهان ازتپش قلبها در سینه مردم غریبه به هزار سیب سبز تبدیل شد. سیبهایی که همه یکی یکی آتش گرفتن و از بین رفتند و دیگر اثری نه از غریبه بود و نه از سیب سبز!

آری طلسم نامهربانی مردم شهر شکست و باهمدیگر دوباره مهربان شدند. آنها تازه فهمدیند که غریبه مهربانی قلبهایشان را دزیده بود و نامهربانی را بین آنها پخش کرده بود ولی حالا طلسم شکسته شده بود  انها همدیگر رادر

آغوش گرفته اند و صدای شادی و لبخندشان همه جای شهر را پر کرد و شهردوباره زنده شد دخترک احساس آرامش کرد و با لبخند به خوابی عمیق فرو رفت و درخششی عجیب او را به میان آسمان برد واز جای دخترک در میان میدان درختی با سیبهای قرمز و به شکل قلب بیرون در آمد از آن روز مردم شهر مهربانی در کنار درخت به خوبی و خوشی زندگی کردند و نام دختر بر روی درخت گذاشتند و هر بار درخششی را بر روی سیبها میدند احساس میکردند که دختر و لبخندهایش در میان آنهاست و به آنها آرامش میدهد  آنها فهمیدند که هر غریبه ای قابل اعتماد نیست..

مهربانی در قلبهای آنهاست و باید مراقب قلبهایشان باشند...

نام داستان «جادوی قلب مهربان» نویسنده «کوثر یارمحمدی» کلاس پنجم از اصفهان