داستان «آپ خان اُپَخش» نویسنده «تارا استادآقا»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

از آن جائی که کنده شده‌ام به درون حجم غلیظی از تاریکی قدم می‌گذارم. زیر پاهایم ریگ‌های روانی در جریانند که گرمند. کمی از نورهای چشمک زن مهتابی را رد کرده‌ام. هر چه بیشتر نزدیکشان می‌شوم، دورتر می‌شوند اما می‌توانم ردشان کنم و جایشان بگذارم. می‌دانم چیزی درونم کم شده است. سایه‌ی دوم را که هیچ وقت اسم‌دار نشد، از دست داده‌ام.

سایه‌ی دومی که نمی‌دانم پسر بود یا دختر... اصلا بگذار خیال کنم که دو تا سایه داشته‌ام. شاید هم سه تا. با تصویرم در آینه می‌شود سه تا. درست مثل پدرهایم که سه تا بودند. سایه‌هائی که سخاوتمندانه خلاء‌های درونم را پر ‌کرده‌اند. زمان را از دست داده‌ام و نمی‌دانم امروز چه روزی است... چه روزی، چه ماهی، چه ساعتی؟ سایه‌ی دوم حالا کجاست؟ چقدر تنها هستم. تو را کجا جا گذاشته‌ام؟ جسم گرم مهربانی که به افکارم وابسته بود. سایه‌ی دوم عزیزی که قوی‌تر از من بود و قرار بود کسی نشود مثل من، مرجان، آکام و شاید بهتر بود کمی شبیه احمد شود. همان‌قدر آرام، متین و مبارز که دست روزگار او را با تمام خوبی‌هایش به جائی نرسانده بود. اما حالا او کجا بود؟ احمد با آن سبیل‌های پر پشت و چشمان آرام سنگین، با گلوله‌ای در قلبش، آرام آرام به اعماق آب فرو می‌رفت. آنقدر فرو رفت که عاقبت ته نشین شد و روح غمگینش به دنیای مردگان نشت کرد. صورت نرم سفیدش انگار در میان ریگ‌های روان برایم واضح‌تر می‌شود؛ مدام در هم می‌پیچد و سرانجام خودش می‌شود. احمد با آن افکار رادیکالش همیشه با من است؛ مثل ماه که همیشه در آسمان است. گرگ و میش است که از خانه بیرون می‌زنم. چشمه‌ی آپ خان اُپَخش حالا کجای این کره‌ی خاکی است؟ به دنبال چیزی می‌روم که اصلاً نمی‌دانم کجاست. آیا وجود خارجی دارد یا تمامش تنها یک بازی است؟ آکام کجاست؟ چرا همیشه از من می‌گریزد؟ هوا سرد شده است. اواخر پاییز است و نور بی‌رمقی به تساوی بر طبیعت پهن شده است. سرم را بالا می‌گیرم و خودم را دلخوش می‌کنم که شاید در کاشان، واقعاً چنین چشمه‌ای وجود داشته باشد. می‌دانم آکام راست می‌گوید اما همه‌ی این روزها و ماه‌های بی‌خبری و دوری، ناخودآگاه بی‌اعتمادم کرده است. این تردید گوئی زائیده‌ی تمام زندگیم است. به خیابان که قدم می‌گذارم ریگ‌های کوچکی زیر پاهایم می‌لغزند و تعادلم را از دست می‌دهم. دو نفر آن طرف خیابان دارند فوتبال بازی می‌کنند. یکیشان با تمام قدرت می‌زند زیر توپ و توپ با سرعت وحشتناکی به سمتم هجوم می‌آورد. می‌چرخم که سرم را بدزدم. سرعت توپ اما بیشتر از من است و با صدای مهیبی در صورتم فرو می‌رود. پوست صورتم داغ می‌شود و می‌چسبد به توپ. سنگ‌ریزه‌ها انگار زیر پاهایم بیشتر می‌شوند و در یک چشم به هم زدن با کمر به زمین می‌خورم. نیروئی نامرئی که نمی‌دانم چیست با شدت هر چه تمام‌تر روی زمین می‌کشاندم و پرتم می‌کند توی جوی کنار خیابان. دست راستم محکم به حاشیه‌ی جوی اصابت می‌کند و صدای بدی می‌دهد. درد تمام نقاط دیدم را کور می‌کند و با صورت می‌افتم کف جوی. جوی باریکی که بوی لجن می‌دهد و برگ‌های گلی تهش در دهانم فرو می‌روند و راه نفسم را بند می‌آورند. سرم که مثل دیگ جوشانی داغ شده است، گیج می‌رود و آخرین رمق‌های باقی مانده‌ام را می‌گیرد. چشمانم بسته می‌شوند و تاریکی هجوم می‌آورد... من کجا هستم؟ این شن‌های روان زیر پاهایم دیگر چیست؟ چرا هر چه می‌روم به جائی نمی‌رسم؟ کی هستم من؟ نمی‌دانم... ترس تمام وجودم را پر کرده است. ریگ‌های روان، انگار سرعتشان بیشتر شده و دارند بالا می‌آیند. کم‌کم تا زانوانم می‌رسند و حالا دارند از آن هم بالاتر می‌روند. سعی می‌کنم روی پاهایم بلند شوم. ریگ‌ها به سرم می‌رسند و دارم تویشان فرو می‌روم. دارم خفه می‌شوم. تقلا می‌کنم و دست و پا می‌زنم، اما اینجا هوا به اندازه‌ی کافی وجود دارد. ریگ‌ها شیرینند و مزه‌ی کاکائو می‌دهند. مزه‌شان می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. هوای خنکی در جریان است که بوی کاه می‌دهد. حالا در میان ریگ‌های گرم و مطمئن هستم اما مدفون نشده‌ام. دست‌هایم را از هم باز می‌کنم و با دقت تکانشان می‌دهم. کف دستم انگار چیزی نوشته شده است:

- أشِمْ وُ هووَهیشتِ‌مْ أستی

   ناهیدشید أستی

بعد از یک راه‌پیمائی طولانی زیر ریگ‌ها به لایه‌های نرمی می‌رسم که سبز رنگند. زمین را نگاه می‌کنم. یک لایه‌ی نازک از ریگ هنوز زمین را پوشانده است. همه چیز، اندکی محو است و ریگ‌ها جزر و مد نامشخصی دارند. حس می‌کنم دارم بخار می‌شوم و در فضا حل می‌شوم. از لایه‌های سبز می‌گذرم. آن دورها سایه‌های بلند قامتی می‌بینم که در سراب می‌رقصند. سرعتم انگار بیشتر شده و لایه‌ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می‌گذارم. نه تشنه‌ام و نه گرسنه. نه احساس ضعف می‌کنم و نه تنهائی. بوی گندم می‌آید؛ بوی نان تازه. سایه‌ها کم‌کم واضح‌تر می‌شوند. شکل کوه‌هائی بلند می‌شوند که سرخند. کوه‌هائی از یاقوت که چشم را خیره می‌کنند. آسمان در اشعه‌هائی سبز رنگ فرو رفته است و تنها نوری که اطراف را روشن می‌کند همین نور است. هوا نه سرد است و نه گرم؛ مثل ریگ ها ولرم است. دمای معتدلی پوستم را لمس می‌کند و در حیرت فرو می‌روم. موجودات نامرئی ریزی، در فضا پرواز می‌کنند و فقط گهگاهی چیزی مثل بال به صورتم می‌خورد که بوی انجیر تازه می‌دهد. یک پلکان چوبی زیر پاهایم تکان می‌خورد و از زیر ریگ‌های نرم، بیرون می‌زند. پلکانی چوبی که اسفناج‌های تازه‌ای اطرافش را آذین بسته است. به اطراف نگاه می‌کنم و رد پلکان چوبی را می‌گیرم. هنوز غرق در جذبه‌ی کوه‌ها هستم. آنقدر تمیز و شفاف، آنقدر خیره کننده و زیبا و عجیب... کاش لمسشان می‌کردم... در دوردست‌ها انگار سایه‌های هم‌سانی جان می‌گیرند و دودهای نرم خاکستری که از میان سایه‌ها به آسمان سبز می‌پیوندند. پله‌ها را مثل نشانه‌ای عزیز و مقدس دنبال می‌کنم و فتحشان می‌کنم. مطمئن و آرامم. صدای پله‌های چوبی مثل موسیقی لذت بخشی درونم را نوازش می‌کند. روی پله‌ها می‌رقصم و مسیر را دنبال می‌کنم. حالا آزاد هستم و از زمین کنده شده‌ام اما هنوز حس می‌کنم چیزی درونم کم است... یک چیز بلورین غمگین که نباید از دست می‌رفت... موهایم را باد می‌برد و آسمان هنوز سبز است... در کوچه‌های باریک با درخت‌هائی لخت قدم می‌زنم. یک کلاه رنگی سرم است با چتری‌هائی منظم که روی ابروهایم را می‌پوشاند. توپ قرمز کوچکی که شبیه کفش دوزک است را توی دست‌هایم بالا پائین می‌اندازم و به سمت خانه می‌روم. کوچه‌ها باریک و کم نورند و نزدیک ظهر است. آسمان آفتابی است و باد سردی می‌وزد. موهایم زیر کلاه به هم گره خورده و اذیتم می‌کند. بوی قورمه سبزی می‌آید. نزدیک خانه، مرجان را می‌بینم که ایستاده است وسط کوچه. موهای بلندش را باز کرده و دارد می‌خندد. دست‌هایش را تند‌تند بالا پائین می‌برد و قهقهه می‌زند. همسایه‌ها از پنجره‌ها سرک می‌کشند و نگاه می‌کنند. همه مثل سایه‌هائی متحرک و مرده که گوئی فقط برای تماشا ساخته شده‌اند. یک ماشین فیروزه‌ای به سرعت نزدیک خانه توقف می‌کند و احمد پیاده می‌شود. دست مرجان را می‌گیرد و می‌کشد توی خانه. کنار تیر چراغ برق می‌ایستم و توپ قرمزم از دستم می‌افتد و می‌رود در کوچه‌های تو در تو گم می‌شود... می‌دوم سمت خانه. مرجان و احمد رفته‌اند توی اتاق و در را بسته‌اند. صدای مشاجره می‌آید. هر چه در می‌زنم کسی در را باز نمی‌کند. بسته‌های خالی قرص روی زمین ریخته‌اند و چیزی روی اجاق دارد می‌سوزد. چهارپایه‌ی کوچکم را از اتاقم می‌آورم، می‌گذارم زیر پایم و اجاق را خاموش می‌کنم. پنجره‌ها را باز می‌کنم و مرد چاقی را می‌بینم که دارد در حیاط خانه‌اش یک بادبادک آبی هوا می‌کند. صدای احمد بلند می‌شود.

«پس این مرتیکه‌ی الدنگ کجاست؟»

احمد بیرون می‌آید. رگ‌های گردنش قرمز شده و بیرون زده است. مرا روی چهارپایه‌ی نزدیک پنجره می‌بیند. ساکت می‌شود. انگار تمام چیزهای بد دنیا را فراموش می‌کند. قدم کوتاه است و چتری‌هایم زیادی بلند شده‌اند و توی چشمم می‌روند. بغلم می‌کند و می‌گذاردم زمین.

«سایه‌جان برو وسایلت را جمع کن، چند روزی می‌رویم خانه‌ی ما.»

پلک‌هایم مدام به هم می‌خورد و چشم‌هایم خیس و خسته شده است. احمد، کلاهم را از سرم بر می‌دارد. موهایم را مرتب می‌کند و روی بینی‌ام را که یخ زده می‌بوسد.

«برو دخترم. مادرت هم می‌آید.»

ماشین احمد روشن می‌شود. می‌نشینیم توی ماشین و مرجان توی راه به هر کسی که می‌بیند لبخند می‌زند. موهایش به زور از زیر روسری کوچکش بیرون زده‌اند و دست مرا محکم گرفته است و فشار می‌دهد. به زور دستم را از دست‌هایش بیرون می‌کشم و نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش کمرنگ‌تر از همیشه‌اند و نقطه‌ی سیاه وسطش خیلی خیلی کوچک شده است. انگار دیگر مرا نمی‌شناسد و من یک غریبه‌ام... من کیم؟ چرا مرجان یک روز هست و یک روز نیست؟ چرا همه یک روز هستند و یک روز می‌روند؟ هنوز دارم روی پلکان چوبی می‌رقصم و موسیقی چوب‌ها اعماق وجودم را لمس می‌کند. بوی سیب می‌آید. بوی گیاهان تازه‌ی کوچکی که رفته رفته رشد می‌کنند و به اعماق جانم نفوذ می‌کنند و یادم می‌آورند که من، تنها یک سایه‌ام.

پی نوشت:

آپ خان در زبان اوستائی به معنای چشمه و اُپَخش به معنای پشیمانی است.

جملۀ أشِمْ وُ هووَهیشتِ‌مْ أستی در زبان اوستائی به معنای به نام خداوند بخشندۀ مهربان و ناهیدشید أستی به معنای امروز جمعه است.

داستان «آپ خان اُپَخش» نویسنده «تارا استادآقا»