نمیخواهم وارد جزئیات شوم. نه به فینفین دماغت کار دارم و نه به شلنگتخته انداختنات هنگام راهرفتن. روزی بدنیا میآییم و روزی هم از دنیا خواهیم رفت. روزشان را ما انتخاب نکردیم. آن را برایمان انتخاب کردند. پس چه فرقی میکند که من به خوانندگان بگویم که تو چه موهای پرپشت و سیاهی داری و هر وقت که میخواهم شلوار یا زیرشلواریهایت را داخل لباسشویی بندازم، از بوی ترش خشتکشان عق میزنم.
حتما فکر میکنی من یک ابلهم. چطور میتوانم چنین استدلالی داشته باشم در حالی که نوع مرگم را خود انتخاب کردم. ببین نوع مرگ مهم نیست؛ خود مرگ مهم است. این که هزار راه را امتحان کنی و موفق نشوی بمیری اما سرانجام بدنت به یک شیوه از مردن، پاسخ مثبت بدهد و تصمیم بگیرد تمامش کند، مهم است. مرگ، دست خودمان نیست. یک بار هم گفتم، ما نمیدانیم در چه روز و ساعتی میمیریم حتی اگر تصمیم بگیریم خود به زندگی خود خاتمه بدهیم.
من نمیدانم چرا خواستم این کار را بکنم. من تصمیم نگرفتم. این واقعه از قبل برنامهریزی شده بود. مرا گذاشتند در یک جعبه و مغز مرا با برنامههای متعدد به هم بافتند. تو میدانی اولین بار که در زندگی ترسیدی، چه موقع بود؟ من میدانم. وقتی اولین بار از دست مادرم سیلی خوردم و پدرم مرا در انباری خانه زندانی کرد. میدانی چکار کرده بودم؟ من یک شکلات کاکائویی بزرگ را از یک مغازه خواربار فروشی، کش رفته بودم. از بچگی به خوردن نانهای برشته سفید بزرگ و شکلاتهای درشت بادامی، علاقمند بودم. دومین بار که کتک خوردم، سیگار کشیده بودم. پدرم فکر کرده بود اگر با کمربندش به جان من بیفتد من از سیگارکشیدن دست برمیدارم اما اشتباه کرده بود. وقتی مُردم، از داخل کیفی که به گردنم آویزان بود، یک بسته پُر سیگار مارلبرو پیدا کردند. من همیشه یک بسته سیگار باز نشده داخل کیفم داشتم اما سیسال هیچکس متوجه آن نشد. شاید بخاطر این بود که من هیچوقت بوی سیگار نمیدادم. آنقدر که بوی سیگار مهم بود، سر و سینه و شکم بزرگم برایم اهمیت نداشت. من همچنان به خوردن شکلات و نان سفید ادامه میدادم و هر روز شکمم بزرگ و بزرگتر میشد و تو اصلا متوجه نشدی چرا من هر روز گنده و گندهتر میشوم.
نمیدانم چطور شد اسمت افتاد توی دهن عمهبزرگ پدرم و بعد پدر مجاب شد به خود اجازه دهی که به قصد خواستگاری به خانه ما بیایی و من تو را ببینم و تو مرا ببینی و عاشق من بشوی. تا روزی که تو نکبت، پاهای لاغر و استخوانیات را داخل حیاط خانه ما نگذاشته بودی، من و نفیس، خواهرهای خوبی برای هم بودیم. میگویم نکبت، چون تو با ورودت، بدبختی را به خانه ما آوردی. مامان مریض بود. عمه گفت نگوییم مامان افسردگی دارد. ما هم به دروغ گفتیم مامان به سفر رفته و نگفتیم که در بیمارستان روانی بستری است. نگفتیم خانه نیست، مبادا شما پشیمان شوید و نیایید و خواستگاری عقب بیفتد. از هول حلیم قرار بود بیفتیم توی دیگ!
تو مگر چه داشتی! بنازم به این همه اعتماد به نفس. نفیس نمیخواست چای بیاورد. گفته بود از این گونه رسم و رسومات رایج حالبهمزن، متنفر است. قرار شد حالا که مامان نیست، چای را من بیاورم. چای را من آوردم و همهتان فکر کردید لابد عروس خوشبخت منم اما بعد که نفیس آمد و صاف رفت و نشست تنگ بغل عمه و جم نخورد، چشمهایتان گشاد شد و دهانتان باز ماند. کوتاه نیامدید. مرغ یک پا داشت. همه شیفته من شده بودند، به جز تو. نفیس از من زیباتر بود اما چون چای را اول من آورده بودم و قبل از نفیس وارد مهمانخانه شده بودم، فکر کرده بودید عروس منم. لعنت به این شانس!
کمکم عاشقم شدی.
به تو گفتم مشتی قرص در روز میخورم و من هم مانند مادرم دچار افسردگی هستم. گفتی کمکم میکنی تا خوب شوم.
عروسی سر گرفت و من به خانه تو آمدم.
روزگار، همدلی نفیس را از من دزدید. در چشم نفیس من خائن بودم. گفت در روز خواستگاریاش من به جای او، قاب تو را دزدیدم. نفیس هرگز نفهمید که خواهر کوچکاش چه کمک بزرگی به او کرد که به جای او، زن تو شد. من با انجام این کار، خوشبختی را برای او خریدم چون او هم مانند مامان، هرگز حاضر نبود چشم خود را ببندد تا نگاه هرزه مرد خود را روی زنهای دیگر نبیند.
سهماه بعد از عروسی، دلم را زدی. انگار که شیرینی مربایی دلت را بزند. اهل این نبودی که رُک و راست باشی. نه با خودت نه با دیگران. من هم دل تو را زده بودم. همیشه شُل و ول این طرف و آن طرف میافتادم و حوصله هیچ کاری را نداشتم. از عمد گذاشتم موهای بدنم زیاد شود. به خودم نمیرسیدم. من با خودم صادقم. با تو هم رُک و راستم. با خودم فکر میکردم یعنی همین؟ تمام شد؟ گاهی طول همخوابگی با تو از پنجدقیقه بیشتر نبود و بندرت، یک ربع، ده یا بیست. موضوعی که تمام طول دوران نوجوانی و دبیرستان و جوانی مرا به خود مشغول داشته بود به سرعت برایم بیرنگ شد و آنقدر برایم پیشپاافتاده شد که داشتن یک تخت مشترک با تو، دیگر جذابیتی برایم نداشت. از بوی تنت حالم بهم میخورد. از حرف زدنت هم بدم میآمد، طوری که ادای روشنفکرها را در میآوردی و لفظ قلم حرف میزدی که انگار فیلسوف دهری! چه برسد به بوی دهانت و خروپف و خرناسههای شبانهات.
اولین بار که به بهانه کتابخواندن، رختخوابم را انداختم توی هال لانه موشمان و سرم خورد به چارچوب در آشپزخانه و تا صبح از بوی ترش کاسهخالی ماست و بوی شنبلیله ظروف قورمهسبزی داخل ظرفشویی، خوابم نبرد، چند سال گذشته است. هر چه بود بهتر از بوی متعفن دهان تو بود.
یک سال بعد که پزشکان گفتند من نباید بچهدار بشوم، اوقاتت تلخ شد و سگرمههات توی هم رفت. تو که بچه میخواستی چرا با من قرصی، عروسی کردی. میرفتی با یک دختر آفتابمهتاب ندیده تو حجله تا همون شب اول پنجقلو حاملهاش کنی تا بعد بچهها مثل میمون از سر و کولت بالا بروند و فکر کنی از این که بچه داری، ذوقمرگی!
قرصهایم را ریختم سطل آشغال تا برایت بچه بیاورم. بچهدار که نشدم هیچ، حال روحیام هم حسابی بهم ریخت. برای بار سوم در طول عمرم، در بیمارستان روانی بستری شدم. دیگر حسابی حالت را بهم زده بودم چون این بار عاشق پزشک معالجم شده بودم و او مرا پس زده بود. روزی که در بیمارستان از شدت شوک الکتریکی مثل مرغی سربریده، در حال جاندادن، همان شکم گندهام به هوا پرت میشد، نفیس داخل هواپیما نشسته بود و برای ادامه تحصیل به دیار فرنگ میرفت.
تصمیمات گوناگون میگرفتم. هزار و یک برنامه برای خودم جور میکردم اما هیچکدام را به انجام نمیرساندم. مامان، در این فاصله شده بود مثل آدمهایی که در خواب راه میروند.
تا چهوقت باید به تو ادامه بدهم. امروز به بابا گفتم، دیگر دوستت ندارم. خیلی وقت است که دوستت ندارم؛ یعنی هیچوقت دوستت نداشتم. به بابا گفتم تو هم دیگر مرا دوست نداری. وقتی به خانه برمیگردی حرفی نمیزنی یا حتی حال مرا نمیپرسی. عمهبزرگ که به خیال خود خدمت بزرگی به بابا کرده بود و مرا شوهر داده بود، نصف زمین موروثی را به نام خودش به ثبت رساند. بابا فقط زبانش سر مامان مریض من، دراز بود.
الان پشت در خانه تو ایستادم. انگار که پشت در خانه یک غریبه ایستادم. تو در را باز نمیکنی چون فکر میکنی من کلید دارم اما من منتظرم تا تو در را برایم باز کنی.
بار چهارم است که بستری شدم. همین که تو را نمیبینم کافیست. به بخش پرستاری گفتم هیچکس را نمیخواهم ببینم. دیدن دماغ عقابی و چشمان ریز و تورفتهات، کفریام میکند. خوشحالم که این جا هستم و اراجیفت را نمیشنوم. لباست تنگ نباشد. موهایت بیرون نباشد. ناخنهایت لاک نداشته باشد. مغز متعفنات حالم را بهم میزند. مرا اینجا به تخت بستهاند تا رگ دستم را نبُرم اما تو نگران بیرونریختن موهایم هستی. گفتم همه را بتراشند. حالا دیگر غضبناک به من نگاه نمیکنی. اخلاق نداری. من هم بیاخلاقم. حوصله اخلاق را ندارم. هر دو ما بیاخلاقیم. به بابا گفتم پشیمانم. به نفیس گفته بودم پشیمانم. هنوز با من سرسنگین است اما من دلم گاهی برایش تنگ میشود. مثل دلتنگی من برای کاکتوسهایم. دلتنگی برای مادرم که این اواخر مانند یک چوب خشک بود که به دیوار خانه تکیهاش داده باشند. دلم برای همه تنگ میشود جز تو که میخواهم سر به تن لاغر و گردن لکلکیات نباشد.
موجودی مانند خوره افتاده به جانم. با من حرف میزند و به من راه و چاه را نشان میدهد. تو همیشه خواستی رئیس من باشی اما کور خواندی. رئيس اوست. خیلی دلت میخواست دلم را بدست بیاوری اما موفق نشدی. اول استادم، بعد پزشکم، همه و همه توانستند دلم را بدست بیاورند جز تو. از وقتی نرفتم دانشگاه، تو زبانت درازتر شد و من دستهایم. لذت میبری از این که مشتمشت ریال از تو میگیرم و میچپانم توی شکم پزشکها که مرا بیشتر به تخت ببندند و سیمهای الکتریکی بیشتری به مغزم وصل کنند تا زودتر فراموششان کنم. آنها فراموش نمیشوند بلکه ابعادشان وسیع و حجیمتر میشود.
نفیس رفت خارج، مادر مُرد و من فکر خودکشی دست از سرم برنمیدارد.
باید بروم.
گوش کن، اگر باشم یا نباشم اتفاقی نمیافتد. یکی کمتر، چه فرقی میکند. یه هیچ کجا بر نمیخورد. در روی کرهزمین به غیر از حیوانات و گیاهان و هر گونه موجود زنده دیگر، در هر ثانیه، دو انسان، میمیرند، یکی هم من.
این را رئیسم گفت. همان که سالها با من حرف زد اما تو صدایش را هرگز نشنیدی.